مرکز دانلود خلاصه کتاب و جزوات دانشگاهی

مرکز دانلود تحقیق رايگان دانش آموزان و فروش آنلاين انواع مقالات، پروژه های دانشجويی،جزوات دانشگاهی، خلاصه کتاب، كارورزی و کارآموزی، طرح لایه باز کارت ویزیت، تراکت مشاغل و...(توجه: اگر شما نویسنده یا پدیدآورنده اثر هستید در صورت عدم رضایت از نمایش اثر خود به منظور حذف اثر از سایت به پشتیبانی پیام دهید)

نمونه سوالات کارشناسی ارشد دانشگاه پیام نور (سوالات تخصصی)

نمونه سوالات کارشناسی دانشگاه پیام نور (سوالات تخصصی)

نمونه سوالات دانشگاه پيام نور (سوالات عمومی)

کارآموزی و کارورزی

مقالات رشته حسابداری و اقتصاد

مقالات علوم اجتماعی و جامعه شناسی

مقالات روانشناسی و علوم تربیتی

مقالات فقهی و حقوق

مقالات تاریخ- جغرافی

مقالات دینی و مذهبی

مقالات علوم سیاسی

مقالات مدیریت و سازمان

مقالات پزشکی - مامایی- میکروبیولوژی

مقالات صنعت- معماری- کشاورزی-برق

مقالات ریاضی- فیزیک- شیمی

مقالات کامپیوتر و شبکه

مقالات ادبیات- هنر - گرافیک

اقدام پژوهی و گزارش تخصصی معلمان

پاورپوئینت و بروشورر آماده

طرح توجیهی کارآفرینی

آمار سایت

آمار بازدید

  • بازدید امروز : 233
  • بازدید دیروز : 2122
  • بازدید کل : 13097668

پرویز خانلری


دکتر پرویز ناتل خانلری

دکتر پرویز ناتل خانلری با چاپ داستانهای بیدپای مترجم آن کتاب را که محمد بن عبدالله بخاری از ادبای قرن ششم هجری است شناساند . بدان مناسبت یک ادیب و سخن پرداز دیگر زبان شکرین فارسی که هم از مردم بخاراست و در سرآغاز قرن هشتم هجری می زیست و در تاریخ ادبیاتها و حتی تذکره های پیشینیان نامی از او پیش نیامده است ، درین مجموعه که به یاد خانلری است به دوستداران تحقیقات ادبی شناسانده می شود . نام این صاحب قلم و اثر محمد بن محمود بن محمد زنگی بخاری است .

شاید در میان محققان ایرانی سعید نفیسی که دلبسته بسیار دانی در زبان فارسی و فریفته ای بسیار کار در ادبیات آن بود یگانه کسی است که ازین مؤلف در نوشته خود نام آورده و شاید آن هم به مناسبت اطلاع مبهمی بوده است که از نزهه العاشفین او ، مندرج در یکی از فهرستهای معرفی نسخه های خطی به دستش رسیده بود .

اطلاعش مبهم است از باب اینکه بی ارائه مأخذی آن کتاب را « در حکایات » دانسته و از آثار ششم یا اوائل قرن هفتم بر شمرده . متن نوشته اش این است :

محمد بن محمد بن محمد زنگی البخاری – از احوال وی نیز اطلاعی نیست و کتابی ازو به دست است در حکایات به نام نزهه العاشفین که از روش انشای آن پیداست در قرن ششم یا اوایل قرن هفتم نوشته است . ( تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی تا پایان قرن دهم هجری ، تهران ، 1344 . جلد اول ، ص 120-121. )

بطوری که پس ازین خواهیم دید کتاب در حکایات نیست و در سالهای سرآغاز قرن هشتم هجری تألیف شده است . بیش ازین در نوشته های معاصران چیزی در باره این مؤلف ناشناخته ندیده ام مگر آنچه دوست استاد محمد تقی دانش پژوه به مناسبت معرفی میکرو فیلم همین نزهه العاشقین که در دو مجموعه ترکیه هست و میکروفیلم آنها برای کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران به اهتمام مرحوم مجتبی مینوی تهیه شده چنین نوشته است :

] مجموعه کوپرولو 1589 ( فیلم 462 و 463 )[ : نزهه العاشقین که رساله ای است در عشق از محمد بن محمد بن محمد زنگی بخاری که برای زین العابدین مجد الاسلام محمود بن محمد مرتجی الابهری به نظم و نثر در چهار باب ساخته است . 375 ب – 382 پ . ( فهرست میکروفیلمهای کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران ، تهران ، 1348 . جلد اول صفحه 486 . )

ایشان همین مضمون را در باره نسخه ای از آن رساله که در مجموعه شماره 3832 ایاصوفیه ( میکروفیلم 2271 ) موجودست نیز تکرار فرموده است ( همان فهرست ، ص 667 ) .

نام پدر نویسنده را مرحوم سعید نفیسی براساس مأخذی که از آن نام نبرده است و آقای محمد تقی دانش پژوه براساس ضبط نسخه خطی « محمد » آورده اند ، اما بطوری که پس ازین خواهیم دید « محمود » است نه محمد .

باری ، این ادیب سخن پرداز را تألیفاتی هست که باید شناخت و جزین نسخه هایی از آثار دیگران از اثر خامه نسخ نویس او بر جای مانده است که نیاز به معرفی دارد تا بتوانیم بهتر بر کمالات ادبی و اشتغال فرهنگی او آگاه شویم .

نگارشهای محمد بن محمود بن محمد زنگی بخاری اینهاست :

1 ) بستان العقول فی ترجمان المنقول

ترجمه ای است آراسته که از رساله حیوانات بر گرفته از رسائل مشهور اخوان الصفا به فارسی در آورده و خود گفته که چون آن را « بر نسق کلیله و دمنه » یافت و « مشتمل بر تعریف خواص حیوانات و کیفیت تهذیب صفات نفوس و تدبیر معاش خلق و امور سیاست پادشاهان و مناظره حیوانات با آدمیان و طرفی از لطایف تواریخ و فضیلت مرتبه انسانی» بود « چنان دید که این نسخه شریف را به پارسی کند و نقاب عربیت را از پیش جمال شاهدان معانیش براندازد تا سبب فایده همگنان گردد » .

زنگی بخاری در مقدمه سخن خود مقایسه ای را میان این کتاب و کلیله و دمنه پیش می کشد و در مقام قیاس رساله اخوان الصفا را به چهار مناسبت بر کلیله و دمنه برتری می دهد : منشأ کتاب کلیله و دمنه خزینه کتب رای هند و مظهر کتاب اخوان الصفا بیت الله الحرام است .

کلیله و دمنه به طریق اکتساب و کوشش از بلاد هند به دست آمده و رسائل اخوان الصفا از راه بخشش در خانه کعبه به اصحاب صفا رسیده . مکان ترجمه کلیله و دمنه غرنین بوده که دروازه هندست و اتفاق ترجمه این کتاب در حضرت بغداد . کلیله و دمنه در ایام دولت بهرامشاه خلعت کسوت عبارت عجمی یافت و این کتاب روزگاری از دریچه زبان دری جمال نموده که غازان خان بر سریر سلطنت است .

کارنامه انتشارات سخن

شعر فارسی گذشته و حال :

1- غرلهای حافظ شیرازی از روی قدیمی ترین نسخه خطی ، تصحیح پرویز نائل خانلری

2- ماه در مرداب پرویز نائل خانلری

3- سرمه خورشید نادر نادر پور

شعر دنیای جدید : نشریه دو زبانی

4- بهترین اشعار رابرت فراست ترجمه فتح اله مجتبائی

5- بهترین اشعار لانگ فلو ترجمه محمد علی اسلامی

6- بهترین اشعار والت ویتمن ترجمه سیروس پرهام

کتابهای فلسفی و اجتماعی :

7- آزادی فرد و قدرت دولت

بحث در عقائد سیاسی هابز

لاک و استوارت میل محمود صناعی

8-9- فلسفه علمی

گزیده آثار دوازده فیلسوف ترجمه فروغی ، تقی زاده ، رضازاده شفق و چند تن دیگر

10- آزادی و تربیت

بیست و چهار مقاله در باره

آزادی و اجتماع و تربیت محمود صناعی

11- تاریخ فلسفه غرب برتراند راسل ، ترجمه نجف دریابندری

کتابهای تاریخی :

12- فکر آزادی فریدون آدمیت

13- تاریخ ایران دوره قاجار گرنت واتسن ، ترجمه وحید مازندرانی

داستانهای ایرانی :

14-15- سمک عیار در دو جلد تصحیح و مقدمه پرویز ناتل خانلری

بهترین رمانها :

16- سیذارتا هرمان هسه ، ترجمه فریدون گرگانی

17- سوز زندگی ایروینگ استون ، ترجمه محمد علی اسلامی

18- گزند دلبستگی لاکلو ، ترجمه عبداله توکل

19- مولن روژ پیر لامور ، ترجمه هوشنگ پیر نظر

20- نیستوچکا داستایوسکی ، ترجمه محمد قاضی

21- مورونای سبز پوش ماتیسن ، ترجمه حسن صفوی

22- مرده های بی کفن و دفن ژان پل سارتر ، ترجمه صدیق آذر

23- ارمغان دریا ماراولیند برگ ، ترجمه حبیبه فیوضات

کتابهای کودکان : با تصویرهای رنگی

24- نخستین روزهای جهان ترجمه بطحائی

25- نخستین مردم جهان ترجمه بطحائی

26- کدوی قلقله زن نوشته شاهد

27- پروانه ها و باران نوشته شاهد

28- راه اینست ترجمه سمند

29- توسن بادپا ترجمه امیر فرسود

30- حسنی نوشته فریده مفید

مباحث ادبی و هنری :

31- در باره زبان فارسی پرویز ناتل خانلری

32- شعر و هنر پرویز ناتل خانلری

33- تربیت و اجتماع پرویز ناتل خانلری

34- شیوه های نو در ادبیات جهان پرویز ناتل خانلری

35- تاریخ نقاشی در مغرب زمین پرویز ناتل خانلری

36- ادبیات معاصر فارسی پرویز ناتل خانلری

هر سال ، آن پیر سالخورده چو از راه می رسید

همراه با نشاط و طرب بود

بر لب ترانه های عجب داشت ...

امسال ، پیر نوروز آمد ز ره دژم

با خاطری پریشان ، با بار درد و غم

دیو سیاه بر سر راهش نشسته بود

ره را به هر چه شادی و مهر است بسته بود

ای کودک عزیز ! زنهار لب دگر به شکر خنده و امکن

دیو سیاه دشمن شادی و خرمی است

بدخواه و کینه توز با نسل آدمی است

خون می چکد ز پنجه مردم شکار او

اما صبور باش کاین دیو رفتنی است .... .

 

من و نیما

در این اوان ، امر قابل توجهی که در زندگی من روی داد آشنایی و ارادت بسیار با نیما بود . نیما پسر خاله مادرم بود . در مدرسه سن لوئی تحصیل کرده و گواهی نامه دوره اول دبیرستان را گرفته بود و از آنجا با زبان و ادبیات فرانسه آشنایی و انس داشت . به پدرم علاقه اظهار می کرد . برای ذوق نوخواهی او ، طرز لباس پوشیدن و رفتار پدرم که در نظرش بسیار فرنگی مآبانه بود قابل توجه بود و می گفت که :

او به آلفرد دوموسه شبیه است . من کودکی هفت هشت ساله بودم که نیما را دیدم . به من محبت بسیار نشان می داد و مرا بچه بسیار باهوشی می دانست . به یادم هست که در همان اوقات یک روز مرا به ناهار دعوت کرده بود و عکسی هم از من برداشت که هنوز دارم .

در سالهای اول دبیرستان ذوق شعر غلبه کرده بود . به درسهای دیگر چنان علاقه ای نداشتم و فقط برای رفع تکلیف آنها را می خواندم . رفیقم مهدیخان هم در این ذوق با من شریک بود و گاهی با هم گفتگویی مفصل در باره شعر و شاعری داشتیم . در این زمان کتاب منتخبات آثار تألیف محمد ضیاء هشترودی منتشر شده بود که شاید اولین مجموعه از شاعران معاصر بود .

من نسخه ای از آن را از کتابفروشی بروخیم خریده بودم و با مهدیخان با لذت و تحسین بسیار آن را می خواندیم . شیوه های تازه ای که در آثار بعضی از معاصران در آن بود بسیار بیشتر از غزلهای قالبی معمول آن روز نظر ما را گرفت . بخصوص نمونه های شعر نیما با تحسین بلیغی که در آن کتاب از او شده بود ما را مجذوب کرد . تصمیم گرفتیم که او را ببینیم و با او از شعرش صحبت کنیم و آثار خود را به نظر او برسانیم .

نیما خانه کوچکی در خیابانی که بعد اسمش را « پاریس » گذاشتند خریده بود . این خانه در نبش کوچه ای قرار داشت که به خیابان یوسف آباد منتهی می شد . یک سر خیابان پاریس از طرف شمال به خیابان مؤدب الملک و سر دیگرش به خیابان استخر می خورد . در آنوقت نه تلفنی وجود داشت که بوسیله آن ] بتوان [ از نیما وقت گرفت و نه گماشته و نوکری داشتیم که او را واسطه تعیین وقت قرار دهیم . اصلاً وقت گرفتن معمول نبود و هر کس هر ساعت که می خواست در خانه کسی را می زد .

ما هم همین کار را کردیم و یک روز بعد از ظهر به خانه نیما رفتیم که اسم جدیدش هنوز در خانواده رایج نشده بود و او را به نام « میرزا علی خان » می شناختند و خطاب می کردند . نیما در خانه بود . خودش در را به روی ما باز کرد . تنها بود و از دیدن ما که البته به سبب خویشاوندی هر دو را می شناخت اظهار خوشوقتی کرد و ما را به اتاق پذیرایی که ضمناً اتاق نشیمن و تحریر او نیز بود راهنمایی کرد . یادم نیست که به چه عباراتی غرض خودمان را از ملاقات او بیان کردیم . در هر حال به او فهماندیم که هر دو ذوق شعر داریم و به اصطلاح « جوجه شاعر » هستیم و مفتون آثار او شده ایم و آمده ایم که او را بشناسیم و از او در کار شعر و شاعری راهنمایی بخواهیم .

نیما از این که می دید اشعارش تا این حد رواج یافته که مشتاقان به سراغش می آیند لذتی برد . از ما چنان با محبت و گرمی پذیرایی کرد که از آن ببعد در ملاقات او و رفتن به خانه اش هیچ تأملی نداشتیم . در این زمان نیما عضو وزارت دارایی بود اما کار مهمی نداشت و نمی خواست داشته باشد ، مواجب مختصری می گرفت و گاهی به اداره سر می زد .

اما آن حقوق ماهانه کفاف مخارجش را نمی داد . در مازندران املاک موروثی خانوادگی داشت که درآمد آن کمکی به زندگیش می کرد .

دو سه سالی هم بود که متأهل شده بود . همسرش عالیه خانم جهانگیر برادر زاده میرزا جهانگیرخان معروف مدیر روزنامه صور اسرافیل بود که در یک مدرسه دخترانه معلمی می کرد و تمام وقت خود را در مدرسه می گذرانید . به این طریق نیما که از اداره می گریخت تمام روز را غالباً تنها در خانه می گذرانید . کتاب می خواند و شعر می گفت .

من و مهدیخان که هر دو از مدرسه می گریختیم هفته ای دو سه روز پیش او می رفتیم و پای صحبتهای گرم و شنیدنی او می نشستیم .

محضر نیما گرم و دلنشین بود . اطلاعش از ادبیات جهان به دوره رمانتیسم فرانسه محدود می شد و این حاصل درسهایی بود که در مدرسه سن لوئی خوانده بود . اما البته برای ما که جای دیگری از این مقوله و چیزها نمی شنیدیم درهای دنیای تازه ای را می گشود . از ویکتور هوگو و آلفرد دوموسه بسیار خوشش می آمد .و گاهی مضمونها و مطالب شعرهای آنها را برای ما ترجمه می کرد .

غالباً شعرهای تازه و کهنه خودش را برای ما می خواند . آهنگ خاصی در شعر خواندن داشت که کمی هم تصنع در آن بود . به علت تمایلی که او و برادرش در اول جوانی به انقلاب میرزا کوچک خان و کمونیستهای گیلان داشتند کمی لهجه قفقازی را با لحن شعر خواندنش می آمیخت . همین نکته هم برای ما بسیار جالب توجه بود زیرا که هرگاه به محفل ادبی دیگری می رفتیم یا در منزل دائی بزرگم معتصم الملک ( که شعر می گفت ) برای ما یکی از قصاید غرای خودش را می خواند ، من از شنیدن طرز شعر خوانی این گروه از شاعران پیرو متقدمان ناراحت می شدم و بنظرم می آمد که از شعر جز قافیه و وزن چیزی نمی خواهند و به این سبب با لحن وقیحانه قافیه ها را مثل چکش به کله شنونده بیچاره می کوبند .

شنیدم که ملک الشعرای بهار در مجلسی گفته بود : نیما وقتی خودش شعرهایش را می خواند شنونده لذتی می برد اما وقتی آنها را روی کاغذ می بیند در نظرش جفنگ و یاوه جلوه می کند .

نیما از همه چیز برای ما صحبت می کرد . از شعرش ، از نثرش ، و از شوخیهای بکر و بامزه اش ؛ غالباً صدا و حتی حرکات اشخاص موردگفتگو را تقلید می کرد . بحدی که در این قسمت لذت ما با لذت تماشای نمایشی برابر بود .

مردی ساده دل بود ، اما بیشتر ساده لوحی را به خودش می بست . از جنگلهای مازندران و دهکده پدریش « یوش » و کارهایی که کرده بود سخن می گفت .

بعضی عبارتها و کلمات مازندرانی را در گفتارش می آورد و معنی و مورد استعمال آنها را برای ما شرح می داد . شعرهایش را روی پاره کاغذهای باطله و گاهی روی پاکت سیگار و همیشه با مداد می نوشت ؛ و غالباً آنها را بر می داشت و اصلاح می کرد ، و باز در صندوق می گذاشت . یک مثنوی عاشقانه با عنوان « زن حاجی » شروع کرده بود که قسمتی از آن را برای ما می خواند .

این مثنوی در همان بحر هزج خسرو و شیرین نظامی بود ، اما موضوع و مطلب آن مربوط به زمان معاصر و در حکم سوانح و تجربیات شخصی خودش بود . این بیت از آن در خاطرم مانده است که در ضمن وصف جوانی و پرسه زدن خود در خیابانهای تهران سروده بود :

کلوپ ارمنی ها داشت ارکست دل من پر زد و آنجا فرو جست

گمان می کنم که آخر این مثنوی را تمام نکرد .

یک رمان هم شروع کرده بود با عنوان « حسنک وزیر غزنین » که از تاریخ بیهقی اقتباس کرده بود و بعضی فصلهای آنرا برای ما می خواند . گاهی هم ما را به پاکنویس کردن شعرهایش که غالباً خط خورده و ناخوانا بود وا می داشت .

عالیه خانم همسر نیما با آنکه اهل ذوق و سواد بود از اینکه شوهرش کاری نمی کند و نه مقام و منصبی دارد و نه حقوق قابلی ، بسیار دلخور بود و او را تحقیر می کرد و گاهی کارش به خشونت می کشید . خانواده او هم از داشتن چنین دامادی چندان سرافراز نبودند و نیما را بیکاره و بی عرضه می دانستند .

اما این رفتار در روحیه نیما تأثیری نداشته ، او را از کار خود منصرف نمی کرد . نیما به خودش و کارش اعتقاد و اعتماد کامل داشت و هیچ یک از شاعران و ادیبان آن روزگار را داخل آدم حساب نمی کرد . حرکاتی ساده و دهاتی داشت که حتی در طرز لباس پوشیدنش هم اثر می گذاشت . یک کارد شکاری داشت که غالباً به کمرش می بست .

از جمله مطالبی که برای ما نقل می کرد شرح مجلسی بود در اداره روزنامه شقف سرخ . در آن زمان آن روزنامه مورد توجه خاص طبقه ای از روشنفکران بود و گروهی از نویسندگان و شاعران زمان دور دشتی که مدیر آن روزنامه بود جمع می شدند .

نیما نقل می کرد که شبی به آن محفل رفته و شعری از خودش که البته با آثار شاعران آن روزگار بسیار متفاوت بود خوانده ، یا برای درج در روزنامه داده بود و بعضی از حاضران مجلس ایرادهایی گرفته یا مسخره اش کرده بودند و او کارد کشیده و عربده راه انداخته و همه را ترسانده بوده است . اشاره به کارد بستن را در مقدمه منظومه « خانواده سرباز» که در همان اوان منتشر کرده بود دارد . اما سالها بعد یک روز شرح آنرا از دشتی پرسیدم و او خنده ای کرد و گفت : نیما خیال بافته است .

نمونه ای از ساده لوحیهای او اینکه گاهی پیش ما درد دل می گفت و از اینکه همسرش قدر او را نمی داند و اعتقادی به عظمت مقام معنویش ندارد شکایت می کرد و از ما چاره جویی می خواست . می گفت که « همسرم خیلی هم حسود است و اگر بداند یا گمان کند که شهرت مقام ادبی من روز بروز بییشتر می شود و همه مرا نابغه می دانند و دختران خوشگل عاشق من هستند البته رفتارش با من تغییر خواهد کرد و بهتر خواهد شد » .

پرسیدیم که چطور می توان این مطلب را به همسرش تلقین کرد . قرار بر این شد که نامه ای از قول دختر شانزده هفده ساله ای خوشگل جعل کنیم که در آن نسبت به نیما اظهار عشق شدید بکند و به تأکید بگوید که او را یک « ژنی » در ردیف ویکتور هوگو می داند و آرزو دارد که او را ببیند و دست در گردنش بیندازد و این لذت و افتخار نصیبش شود که با چنین نابغه ای آشنایی دارد و سراسر وجودش از عشق او سرشار است .

نوشتن چنین نامه ای کار مشکلی نبود . مشکل این بود که به چه طریق نامه را در دسترس خانم بگذاریم که باورش بشود . آخر قرار بر این شد که شبی او پنجره رو به کوچه را باز بگذارد و ما در موقعی که او و همسرش نشسته اند نامه را بطوری که خودمان دیده نشویم از لای پنجره در اتاق بیندازیم و فردا کنیم .

زمستان بود . شبی که برف سنگینی آمده بود من و مهدیخان مصمم شدیم که دستور استاد را اجراء کنیم . البته فرمانده و مسئول کار مهدیخان بود که جرأت بیشتری داشت و حتی سرش برای این جور کارها درد می کرد و من همراه و همکار او در این شیطنتها بودم . باری ، روی برفهای لغزنده به راه افتادیم . آهسته پشت پنجره توقف کردیم . چراغ روشن بود و صدای گفتگوی زن و شوهر را شنیدیم . تا اینجا درست در آمد .

اما به پنجره مختصر فشاری آوردیم بسته بود . یک فشار دیگر ، نه . نیما یادش رفته بود که لای پنجره را باز بگذارد . چه باید کرد . چاره ای جز شکستن شیشه نبود . مهدیخان مشت محکمی به شیشه زد که فرو ریخت و پاکت کذایی را از لای شکستگی شیشه به داخل اتاق انداخت .

حالا قسمت آخر مأموریت فرار کردن بود به طریقی که دزد قلمداد نشویم و به دست پاسبان نیفتیم . تا نفس داشتیم دویدیم و همین که به سر کوچه و خیابان یوسف آباد رسیدیم و مطمئن شدیم که کسی ما را ندیده و دنبال نکرده است قدم را آهسته کردیم و به نفس زدن افتادیم . در نظر خودمان یکی از کارهای پهلوانی را که یکبار در سینما دیده بودیم انجام دادیم و از این حیث احساس سرافرازی می کردیم . از هم جدا شدیم و وعده را به فردا گذاشتیم .

فردا صبح برای تحقیق در باره نتیجه کار به سراغ نیما رفتیم . معلوم شد که همسرش و خودش بسیار ترسیده اند . خانمش پس از چند دقیقه نامه را برداشته و خوانده و به نیما گفته است که دیگر در خانه او امنیت ندارد و دفعه دیگر ممکن است گماشتگان معشوقه او در قصد جان همسرش باشند و همان شبانه خانه را ترک کرده و بعنوان قهر به خانه برادرش رفته است . در هر حال پس از یک هفته کار به آشتی انجامید و نمی دانم که آیا این بار بر اثر این تدبیر کودکانه که بازیگر آن من و مهدیخان بودیم همسر نیما با او مهربانتر شد یا نه .

باری ، ملاقاتهای ما با نیما در پیش از ظهر چند روز در هفته دوام داشت . شعرهای فرانسه را برای ما می خواند و توضیح می داد و من گاهی بر اثر آنچه از او شنیده بودم مضمونهای تازه ای را در شعر می آوردم و به استاد عرضه می کردم که سخت تشویقم می کرد و گاهی اصلاحاتی را در آنها پیشنهاد می کرد .

یکبار از ما خواست که در باره انقلاب ادبی و مقام او در این تحول شعری بسازیم و به او تقدیم کنیم . من و مهدیخان هر کدام گوشه ای رفتیم و به اجرای این دستور پرداختیم .

پس از یک هفته هر دو منظومه تمام شد . با دقت تمام و به خطی که بهتر از آن نمی توانستیم ، شعرها را پاکنویس کردیم . یک ورق بزرگ کاغذ رنگی برق دار خریدیم و منظومه ها را که مفصل شده و هر کدام کتابچه ای را پر کرده بود جلد کردیم و با قلم نی و مرکب سیاه ( آن موقع هنوز نه خودنویس رایج بود و نه خودکار و مداد ) عنوان آنرا چنین نوشتیم :

انقلاب ادبی

تقدیم به شاعر بزرگ نیما یوشیج

و هر دو را بعنوان هدیه ای به استاد سپردیم . از آن منظومه که کار دوازده سیزده سالگی من بود چند بیت در خاطرم مانده است که برای نمونه اینجا نقل می کنم .

تا به کی شرح هجر یار کنیم یا که وصــف دی و بــهار کنیــم

مدح سلطــان دیـو خو گوییم وصف گنجشگ چون هزار کنیم

باید امروز خانـه ای نو ساخت کــه تــوان انــدران قــرار کنیــــم

ننگ بــاشد اگر دریـن دوران بــه کهــن شعــر افتــخــار کنیــم

بایـد امـروز جمـله چـون نیمـا پاک ره را ز سنـگ و خار کنیـم

این منظومه شصت هفتاد بیتی ترکیب بندی بود و به مدح نیما خاتمه می یافت . نیما بسیار پسندید و تشویقمان کرد و پنهان از رفیقم به من گفت که شعر تو خیلی بهتر است . شاید هم در غیاب من به مهدیخان همین تعارف را کرده بود .

از وقتی که به مدرسه دار الفنون رفته بودم معاشرتم با نیما کم شده بود . نیما هم سفری شد به این طریق که همسرش از وزارت معارف مأموریتی گرفت و بعنوان مدیر مدرسه دخترانه به آمل رفت و طبعاً نیما را هم که در آن تاریخ منتظر خدمت بود همراه برد .

اما من که به نیما علاقه داشتم با او مکاتبه می کردم . نیما نامه های خصوصی را هم بعنوان آثار ادبی تلقی می کرد و نامه های مفصلی در جواب من می نوشت که غالباً قسمتی از آنها وصف طبیعت اطراف و تغییرات فصول بود و قسمتی دیگر مشتمل بر نظریات و عقاید خود او در باره شعر و ادبیات و اجتماع .

بعضی از این نامه ها را هنوز دارم و چند تا را در مجله سخن چاپ کرده ام که گویا جزو آثار نیما بعد از مرگش تجدید چاپ شده است . بعضی کارها هم به من رجوع می کرد که برایش انجام بدهم . از آن جمله مجموعه ای بود از قطعات شعر کوچک که غالباً از زبان جانوران به صورت تمثیل و به شیوه لافونتن ساخته یود و گویا این مجموعه شامل سی چهل قطعه هشت نه بیتی تا دوازده پانزده بیتی بود . نیما می خواست که برای چاپ این مجموعه من ناشری پیدا کنم اما در آن روزگار نشر این گونه کتابها نفعی نداشت تا جزو کار و کاسبی بحساب بیاید .

با محمد رمضانی که در اول لاله زار کتابفروشی داشت صحبت کردم و چند نمونه از آنها را به او نشان دادم . زیر بار نرفت . در آن موقع رمضانی کتابهای آرسن لوپن را که نصرالله فلسفی ترجمه می کرد به صورت جزوه های هفتگی منتشر می کرد و مشتری بسیار داشت که یکی از آنها من بودم و با بی صبری منتظر آخر هفته می شدم تا جزوه بعدی در بیاید و من آن را به دست بیاورم و دنباله مطلب را بخوانم . یکی دو جلد از رمان روکامبول به دستور سردار اسعد بختیاری چاپ شده بود و رمضانی دنباله آن را چاپ کرد .

اما شعر نیما خریداری نداشت تا رمضانی قسمتی از سرمایه خود را در آن مصرف کند . به نیما نوشتم که ناشری پیدا نمی شود . نیما در نامه بعدی بمن دستور داد که ترتیبی بدهم تا این مجموعه به خرج خودش چاپ شود و در پشت نامه اش هم این جمله دیده می شد : « سعی کن برای من زیاد گران تمام نشود » . من کوشش کردم اما به چاپ آن موفق نشدم . تنها دو سه قطعه آن را در یک روزنامه نیمه فارسی و نیمه ارمنی به نام نرخسک که معادل فارسی آن « گفتارنو » بود منتشر کردم . من سردبیر این روزنامه شده بودم که شرح آن را بعد خواهم نوشت .

باری ، مکاتبه با نیما ادامه داشت و شعرهای قدیم و جدید خود را برای من می فرستاد .یک منظومه مفصلی هم فرستاد که عنوان آن « نامه به معشوقه » بود در قالب مثنوی . سال بعد که برای تعطیل تابستان همراه همسرش به تهران آمد باز هفته ای یک بار او را می دیدم و گفتگوی مفصلی در باره شعر و ادبیات با هم داشتیم . این بار همسرش تغییر مأموریت یافت و به مدیریت مدرسه دخترانه به آستارا رفت .

نیما همچنان بی کار بود . همسرش از صبح تا شب در مدرسه بود و نیما تنها در خانه می ماند و شعر می گفت و بیشتر کار خانه داری هم بر عهده او بود . مکاتبه ما دوام داشت از آستارا یک داستان به نثر و بعنوان مرقد آقا فرستاد که من آن را به صورت یک رمان کوتاه چاپ کنم . در آن وقت محمد رمضانی افسانه های هفتگی چاپ می کرد که من هم بعضی از داستانهای کوتاه از ادبیات فرانسه ترجمه می کردم و او آنها را در سلسله افسانه ها چاپ می کرد و از بابت حق تألیف یا ترجمه از هر کدام یک نسخه چاپ شده به من می داد .

داستان مرقد آقا را برای چاپ در این سلسله به او دادم . اما او به نظرش آمد که این نوشته ممکن است آخوندها را برنجاند و چاپش را مناسب ندید ( گویا چند سال بعد که کار آخوندها از رواج و رونق افتاده بود آن را چاپ کرد . )

دو سه سال بعد نیما به تهران آمد . در طی اقامتش در آستارا بود که من نامه منظومی که در قالب یکی از قصاید مسعود سعد سلمان بود برایش فرستادم و او در جواب یک منظومه مفصل در همان وزن و قافیه سرود و برایم فرستاد . مطلع قصیده من این بود .

ای یار عـزیز برتر از جانـم استــاد سخنــور ســخنــدانــم

و بیت اول جواب او چنین :

ای دور ز دیده من ای ناتل باید که به وجد شعر تو خوانم

در این منظومه همه استادان شعر قدیم از عنصری و فردوسی تا سعدی و حافظ را به باد دشنام گرفته و مدعی شده بود که « صد عنصری و هزار فردوسی » به جوی نمی خرد و همه را دزد و بیشرفت خوانده بود . چند بیت از شعر خودم و تمام جواب نیما را پس از مرگش در مجله سخن چاپ کرده ام . باری ، من در آن زمان با ادبیات کهن فارسی اندک اندک آشنا می شدم و این آشنایی را در مدت ارتباط با نیما از او نمی توانستم کسب کنم .

نیما که تحصیلات ادبی کافی نداشت و شاید به همین سبب با بزرگان ادبیات قدیم سر ستیزه داشت نمی توانست در این طریق راهنمای من باشد . در مدرسه سن لوئی معلم ادبیات فارسی او نظام وفا بود که خود چندان با ادبیات فارسی آشنا نبود و از آشنایی با ادبیات فرانسه تنها یک ذوق بسیار « آبکی » نسبت به رمانتیسم پیدا کرده بود . در هر حال من که در این زمان با ولع بسیار سری در آثار برجسته ادبیات فارسی در آورده بودم این نامه منظوم نیما را چندان نپسندیدم و بعد که به تهران آمد گاهی با هم در این باب بگومگویی داشتیم . حاصل آنکه من کم کم از زیر بار تأثیر شدید نیما شانه خالی می کردم و در بسیاری از موارد با او اختلاف نظر پیدا می کردم . اما نه چندان که به ادیبان کهنه پرست و بسیار میان تهی گرایش پیدا کنم .

یک چند جای نیما در ذهن و قلب من خالی ماند . اما این فضای خالی را یکی از رفیقان همکلاسم پر کرد . این رفیق روح الله خالقی بود که از جرگه شاگردان کلنل وزیری خارج شده و در فکر تحصیل و تأمین شغل و کاری بر آمده بود و در کلاس پنجم ادبی دار الفنون با من آشنایی یپدا کرد و کم کم این آشنایی به علاقه و محبت شدید کشید . خالقی در خیابان امیریه با سنجری که استاد تار و از شاگردان سابق کلنل بود خانه ای اجاره کرده و در آن کلاس درس ویلن تأسیس کرده بود و معاشش از این راه تأمین می شد . گاهی هم کنسرتهایی از آثار خودش یا کلنل یا دیگران ترتیب می داد .

من به او به چشم یک دوست هنرمند نگاه می کردم . نجابت و حسن اخلاق خالقی هم این رشته ارتباط دوستانه را محکم تر می کرد . غالباً قطعات موسیقی را که می ساخت برای من می نواخت و می خواست که شعر مناسبی برای آنها بسرایم . چندین ترانه و تصنیف و رنگ با هم ساختیم که از آن جمله قطعات « والس پرده » و « فروردین در کوهسار » هنوز به یادم مانده است .

در همین سال بود که خالقی کنسرتی ترتیب داده محل اجرای این کنسرت تالار سینمایی بود در خیابان سپه نزدیک مسجد مجد الدوله . یک پیش در آمد و یک تصنیف و یک رنگ در برنامه بود که شعرهای آنها را من ساخته بودم . شعر آواز را هم گمان می کنم از « غمام همدانی » انتخاب کردیم . در برنامه چاپی که به خریداران بلیت داده می شد شعرهای کنسرت را درج کرده و بالای آن نوشته بودند « اثر طبع شاعر جوان پرویز خانلری » . لذتی بردم !

آخرین دیدار مفصلی که با نیما داشتم در تابستان سال 1312 بود که با او به یوش رفتیم . یوش که یکی از ییلاقات کوهستانی نور است مقر خانوادگی نیما بود گر چه نیما در مصاحبت و در آثار خود اصرار داشت که خود را روستایی معرفی کند و ساده لوحیهای او غالباً عمدی و به تظاهر برای همین معنی بود اما در حقیقت ارباب زاده بود و خانواده اش از مالکان و متنفذان نور بودند . جدش « ناظم الدوله » نایب الحکومه نور بود و پسران متعددی داشت و از آن جمله پدر نیما ملقب به « اعظام السلطنه » بود ، از خانواده اسفدیاری مازندران بودند . پدرش شغل اداری نداشت و معاشش از درآمد املاک خانوادگی تأمین می شد . در کوهستان نور این آقازاده را به سه صفت می شناختند :

  • مهارت در تیراندازی و شکار
  • جست و خیزهای بیش از جثه نسبتاًکوچک و ظریف او
  • پرخوری

در یوش که مرکز روستاهای کوهستانی نور بود عمارت بزرگی بود که برای مقر حاکم و دستگاه اداری او به دستور ناظم الدوله ساخته شده بود ، شامل یک تالار حکومتی برای رسیدگی به دعاوی و شکایات رعایا که درهای ارسی خوبی داشت . در ورودی این عمارت رو به یک هشتی بزرگ باز می‌شد و از آنجا به بالا خانه و حیاط بزرگ اندرونی راه داشت . بالاخانه که روی هشتی قرار داشت چشم انداز خوبی رو به دره و کوه روبرو داشت . در سه طرف حیاط اندرونی نیز اقاقهای متعدد بود که هر قسمت را یکی از پسران ناظم الدوله یعنی عموها و عموزادگان نیما داشتند و غالباً سه چهار ماه تابستان را آنجا بسر می بردند .

نیما مدت اقامت در یوش را غالباً به شکار و گردش در جنگلهای مجاور و معاشرت با شبانان می گذرانید . در اطراف و در جنگل چند « گوسفند سری » و « گاو سری » وجود داشت که بیشتر آنها ملک خانواده او بود . چوپانان که « گالش» خوانده می شدند در کوه و جنگل به پرورش گوسفند و گاو مشغول بودند و نظامات خاصی داشتند که کاش در آن زمان کسانی آنها را ثبت کرده بودند زیرا که گمان می کنم امروز دیگر متروک و فراموش شده باشد . رئیس گالشها «مختاباد» خوانده می شد و حکمش بر سر اتباعش روان بود چنانکه گاهی آنها را تنبیه می کرد و چوب می زد .

نیما بعنوان پسر ارباب مورد احترام و مراعات فراوان بود با آنها در آغل و کومه زیر درختان جنگل زندگی می کرد و از این زندگی بسیار لذت می برد . در جنگل گاوها هر یک اسمی داشتند و نزدیک غروب صدای گالشها در جنگلهای انبوه می پیچید که گاوها را به اسم صدا می کردند و گاوها که اسم خود را می دانستند به آن صداها به طرف آغل معینی به اصطلاح محلی « گوسری » ها می آمدند .

زندگی گالشها در جنگل بسیار دیدنی و شنیدنی بود . زندگی مردم چندین قرن پیش در آنجا هنوز دوام داشت . هر یک از گالشها تبری داشتند که برای همه احتیاجات زندگی از شکار و دفاع در مقابل درندگان جنگل و خراطی و ساختن لوازم زندگی از چوبهای جنگلی و حتی گاهی بجای کارد برای دریدن گوشت شکار بکار می رفت . کاسه و چمچه و سینی و لوازم دیگر معاش را هم از چوب با همان تبر می تراشیدند و به کار می بردند .

برای پخت و پز و ظرف آب نیز از ظرفهای سفالی سرخ رنگی استفاده می کردند که هر چند وقت کاسه گران آنها را به جنگل می آوردند و به گالشها می فروختند . یک نوع کوزه کوچک را « دنقر » می گفتند و ظرفهای دیگر هر کدام اسمی داشت . البته معامله در جنگل به صورت پایاپای انجام می گرفت و دربهای این ظرفها ماست و کره و پنیر و شیر و گاهی تخم مرغ پرداخت می شد .

میان این گروه یک دسته گذرنده نیز وجود داشت که به زبان محلی آنها را « قلی جی » می گفتند . این دسته کولیهایی بودند که از دهی به دهی و از آبادی به آبادی دیگر کوچ می کردند و در هر جا چند روزی می ماندند . کارشان سفید گری ظرفهای مسی و تیز کردن تبر و کارد و وسائل آهنی و ابزار فلزی روستاییان و جنگل نشینان بود . اما صنفی که کارش رونق بیشتری داشت صنف « چار و دار » بود ، دسته ای که هر یک چند قاطر داشتند و از شهر می آمدند و لوازم زندگی را که در روستا و جنگل وجود نداشت برای ساکنان آن آبادیها می آوردند .

این لوازم برای انسانها عبارت بود از برنج و قند و چای و ادویه خوراکی و مانند آنها و برای احشام یعنی گاو و گوسفند بخصوص نمک . این حیوانات به نمک احتیاج مبرمی داشتند . در کوهستان و جنگل نمک وجود نداشت و اگر به گاو و گوسفند نمک نمی رسید غالباً « تخمه » می کردند ، یعنی غذایشان هضم نمی شد و شکمشان ورم می کرد و غالباً می مردند .

دسته چار و دار هفته ای یک روز می رسید و از جمله کالاهایی که می آورد تخته های بزرگ نمک بود که روی خرجینها می گذاشتند . گاوها روز رسیدن کاروان را می دانستند و مکرر دیده می شد که در روز موعود گاوها در جهتی که راه وصول کاروان بود به راه می افتادند و به پیشباز می رفتند و بمحض رسیدن به کاروان هر کدام در طرف یک بار نمک روانه می شدند و تا رسیدن به ده مرتباً نمکها را می لیسیدند . چار و دارها که از نظر مادی کارشان بهتر بود در نظر دختران ده شأنی داشتند و یکی از ترانه های محلی که دختران می خواندند این بود :

ریکا که چارودار نیه من وره سری نشومه

هفتا قاطر قطار نیه من وره سری نشومه *

* یعنی جوانی که چارودار نباشد من به خانه اش نمی روم / اگر هفت قاطر نداشته باشد من به خانه اش نمی روم ( یعنی زنش نمی شوم ) .

باری ، آن تابستان از حیث منزل و مسکن مهمان خاله خانم یعنی مادر نیما بودیم . خانه بزرگ بود و گنجایش چند خانوار داشت و از این حیث در تنگنا نبودیم . ترتیب این سفر را فریدون خان دائی کوچکم داده بود .

در خدمت استاد دکتر خانلری سفری به مازندران کرده بودم که هر دو از آن سامان بودیم و مشتاق دیدار مردمش و از آنجا به گیلان .

روزی از استاد در باره « نائل » که او به آن روستا تعلق داشت و « یوش » که روانشاد نیما از آنجا بود پرسیدم و چند بیتی از آغاز شعری از نیما را که در حفظ داشتم خواندم :

بـه حــد فاصـل آن دو دیــار نــاتـل و یـوش در آن مکان که همه کوههاست هول انگیز

در آن مکــان کـه بـه هـر بـامـداد جـای رمـه هـمــی نهـادنــد از شیــر جولــه ها لبــریـز

به بیست سال از این پیش کودکی می زیست که بــس عزیــز پــدر بـود و پیش مام عزیز

دکتر خانلری گفت :

این دو روستا به هم نزدیک است و خانواده های ما با هم آمد و شد و گویا نسبت داشتند اما من این شعر را ندیده ام .

من خاطره سالهای نوجوانی خود را از نیما یوشیج شاعر نوآور که او نیز از مازندران بود برای دکتر خانلری نقل کردم که نیما به اتفاق همسر و فرزندش در سال تحصیلی ( 7-1306 ) در بابل می زیست همسرش مدیر مدرسه بود . نیما همه روزه صبحگاهان پس از رساندن فرزند به دبستان ، نزد عمویم مرحوم شیخ محمد صالح علامه که هنوز به سمنان کوچانده نشده بود می رفت و سخت با آن مرحوم مأنوس شده بود .

گاه گاه برای علامه که هیچوقت شعر نو نشنیده بود از سروده های خود می خواند . روزی از علامه پرسیدم که آیا اشعار نیما را می پسندید ؟ گفت :

« وقتی برای من می خواند در من اثر می گذارد . او شعر درست ( تعبیر آن مرحوم است ) هم خوب می سراید ولی اینگونه شعر گفتن را دوست می دارد ، شاید راهی تازه باز کند . بحور نامطبوع که اکنون مطبوع ترین اوزان شعری است ، روزی ناخوشایند بود که هنوز نامی که مخالفان بر آن نهادند در تداول مانده است ، حالی که در شمار خوش آهنگ ترین اوزان عروضی است . »

سال بعد نیما با خانواده خود به لنگرود سفر کرد و یک سالی در آن شهر مقیم شد . نیما از لنگرود این شعر را که بلند و در وزن عروضی سروده شده بود برای علامه فرستاد ( که اخیراً در دو دیوان بر گزیده و کامل آثار نیما یوشج زیر عنوان « نامه ای به آیه الله شیخ محمد صالح علامه حائری » چاپ شده است ) . شعری است به تعبیر قدما ( بث الشکوی)

که سراینده رنجهای درونی خود را در قالبی کهن ولی با مضامین نو باز نموده است . نیما در پایان شعر خود از علامه می خواهد که نامه خود را از وی دریغ ندارد :

منم که طالح و درمانده ام در این فکرت توئی که صالحی ای حائــری ز مـن مگریز

تو نیــک می کنــی از حــال جـز استقراء هـم آنچنانکه به کلــی قیــاس در همه چیز

ابو نواس و غزالی و طوسی این سه توئـی که کس نخوانده و نشناسدت به حق و تمیز

مدار نــامه خـود از مـن غریــب دریـغ غــریب شهــر و دیــار و غـریب خاکی نیز

دکتر خانلری پس از شنیدن این خاطره و شعر ، از نگرانیهای خود در باره گنجینه های شعر پارسی سخن گفت و بیشتر از آن ، از نگرانیهائی که از سرنوشت زبان و ادب و فرهنگ پارسی در دل داشت :

« نگرانی من در باره گنجینه شعر فارسی این است که پس از گذشت یکی دو نسل ، جوانان چنان از خواندن و بهره جویی از اشعاری که در وزن عروضی سروده شده دور و غافل بمانند که نسلهای بعد نتوانند این اشعار را بخوانند ؛ زیرا تا حدود سن بیست سالگی است که ذهن انسان وزن را می پذیرد و با آن مانوس می شود و لذت می برد . کسی که تا بیست ، سی سالگی در قالب عروضی نه شعری خوانده و نه شنیده است نمی تواند شعر عروضی را با طنینش بخواند یا از خواند و شنیدنش لذت ببرد . این بلا یک بار بر سر این کشور آمده .

« ما امروز از اشعار قبل از هجوم تازیان در ایران و حتی تا دو سه قرن پس از سلطه آنان تقریباً هیچ اثری در دست نداریم. آیا ممکن است مردم ایران با آنهمه ظرافتهای هنری و باریک اندیشی در گذشته هیچ شعری نسروده باشند ؟ مسئله این است :

وقتی مردم به وزن عروضی خو گرفتند اوزان خود را فراموش کردند دیگر اشعار خود را نخواندند و به آن اوزان شعر نگفتند در نتیجه شعرهای گذشته آنان از یادها رفت ، و سپس نابود گشت . ما نباید پیوندمان و پیوند شعرمان را بکلی از اوزان عروضی فارسی بگسلیم . بلکه با کوشش دریافتن راههای تازه باید مراقبت کنیم که ارتباط جامعه بویژه نسل جوان با اوزانی که همه آثار گرانبهای شعر ما در آن قالبها ریخته شده بریده نشود و گر نه روزی خواهد رسید که همه دیوانهای شعر بزرگان ادب در گوشه کتابخانه ها خاک بخورد و خواننده ای جز محققان و پژوهندگان نداشته باشد .»

 

سپس استاد افزود :

« نگرانی بیشتر من برای کتابهای خطی کهن فارسی است که بعضی منحصر به فرد و پاره ای دیگر در نسخ کم شمار در کتابخانه های جهان پراکنده اند و به آسانی در دسترس نیستند مگر با تحمل رنج سفر و هزینه بسیار آنهم در مدتی محدود . دانشجویان و حتی استادان و ارباب ذوق از دیدن آن کتب نوعاً محرومند . این کتابها ستونها و پایه های زبان فارسی هستند و دیدن و خواندن مکرر و آشنایی مداوم با آنها از ضروریات است . این کافی نیست که عکسی از آنها بردارند و در یکی از کتابخانه های دولتی بگذارند تا بماند ، هر چند این اقدام تا حدی مفید است که در این راه همتی شده و می شود ، ولی باید این کتابها در دسترس همه ارباب ذوق و پژوهندگان قرار گیرد و ضمناً در کتابخانه های عمومی ، در دانشگاهها ، دانشکده ها و مدارس نسخ متعدد از آنها باشد با چاپ خوب و صحافی خوب و جلد استوار و محکم که با گذشت زمان بزودی فرسوده نگردد . و باید توجه داشت که چاپ و نشر اینگونه آثار برای بخش خصوصی سودآور نیست .

« کتابهای دیگری که در گذشته ایرانیان به زبان علمی زمان خود یعنی به عربی نگاشته اند اگر مطالب خاصی دارند که در کتب فارسی نیامده باشد ، باید به زبان فارسی برگردانده شود و به چاپ در آید و در دسترس عموم قرار گیرد ، تا فرهنگ این سرزمین دستخوش فراموشی قرار نگیرد و نه مورد انکار بیگانگان و بدخواهان این مرز و بوم . »

به روزگاران آشکار گشت که دکتر خانلری این سخنان را به اصطلاح « طرد اللباب » یا چون حدیثی که پس از چندی از یاد می رود بر زبان نمی آورد . او همه عمر و توان خود را در پی این اندیشه ها و رسیدن به این آرزوها بکار گرفت .در پاسداری از شعر وادب با گردآوردن همکاران با ذوق وشاعرخود در مجله ی سخن روشنی را دنبال کردندتا راههای نو بیفکنندکه تنوعی در سبک شعر وشاعری پیش آید و در همان حال از برای آنکه وزن عروضی بکلی فراموش نگردد و گنجینه های شعر پارسی در یاد و خاطر همگان بماند و بی ارج نگردد به تحقیق علمی و فنی در وزن عروضی و تصنیف کتاب وزن شعر فارسی پرداخت تا قوانین اوزان عروضی برای فارسی زبانان بهتر شناخته شود و هم ظرافت و سلیقه پارسی گویان در کاربرد این وزنها روشن گردد و هم طریقه یافتن اوزان جدید و ناگفته و ناساخته از بنیاد وزن عروضی نشان داده شود .

حال دیگر دکتر خانلری تنها استادی نگران نبود . این نگرانیها در او به نوعی شور و اشتیاق بدل شده بود . اشتیاق به گسترش فرهنگ ، و نگرانی از محدود ماندن فرهنگ که با هم بود . اگر از سویی بنیادهای وزن عروضی را در فارسی روشن می کرد و تاریخ زبان فارسی را ، و نگرانی داشت از مهجور ماندن نسخه های دستنویس متنهای پارسی و عربی ایرانیان ، در کنج و پستوی کتابخانه های جهان ، از سوی دیگر بخشی در سخن می گذاشت تا اخبار هنری جهان به گوش جوانان برسد حتی خود به ترجمه و شناساندن شعر و شعرای جهان دست می زد . او بود که شاید نخستین بار شعرهایی از بودلر ترجمه کرد به شیوایی و با انتخابی که می توانست در مضمون و شیوه ترجمه راه گشا باشد :

« وه که جهان در روشنی چراغ چه بزرگ است و به چشم خاطرات چه حقیر می نماید !

صبحگاهی با سری پر شرار و دلی از کینه ها و آرزوهای تلخ مالامال ، رو به راه می گذاریم و به دنبال امواج موزون می دویم تا آرزوهای نامحدود خود را بر گهواره دریاهای محدود به جنبش در آوریم . » ( منتخبی از شعر « سفر » بودلر به ترجمه دکتر خانلری )

و هم نامه هایی به شاعری جوان از ریلکه ، نامه های هشدار دهنده و پدرانه شاعری از عصیانهای جنگ به واقعیت رسیده . به این ترتیب خانلری هر دو سوی کهن و نو را ، دو سوی شرق و غرب را به هم می پیوست تا نه یکسویگی و تحجر حاکم شود و نه نوگرایی به بی بند و باری بینجامد .

اگر خواجه رشید الدین فضل الله ، ربعی می سازد تا در آن هر رسته از صنعت کاران و اندیشمندان جایی و مکانتی داشته باشند در شهر آرمانی خود ، و به فراغ خاطر به تحقیق و تتبع و دانش اندوزی و هنر پروری بپردازند ، در زمان ما سخن نیز چنین شهری بود آرمانی ، برای هنرمندان و روشنفکران همان زمان ، که هر یک مکانتی داشتند و در آن حوزه فراغتی رویان و جوشان ، تا در روشنی چراغ فرهنگ ، جهان را چه بزرگ بنمایانند و پیوسته از یکدیگر بپرسند :

« بگوئید ، چه دیده اید ؟ دیگر ، دیگر چه دیده اید ؟ »

سازمان دادن به بنیاد فرهنگ ایران هم در جهت همان نگرانی و اشتیاق او بود برای حفظ و نشر آثار کهن ایرانی . هر جا که مفید بود به نشر آنگونه آثار با چاپ عکسی پرداخت که به مدت چهارده سال بیش از چهارده نسخه از این آثار را با خط روشن و چاپ و کاغذ و جلد خوب منتشر ساخت و از مخفی ماندن آن کتب و محرومی و مهجوری دانش دوستان و پژوهندگان و دانش جویان در دستیابی به این دخائر علمی و ادبی مانع آمد .

گروههایی در همان بنیاد ایجاد کرد از محققان ، که هر یک در هر رشته به تحقیق و تصحیح و تکمیل و تنظیم فهرست کتابها می پرداختند و خود نیز سرپرستی تنظیم قواعد دستوری و کشف نکات و دقائق و رموز بیان و رساندن معنی را در زبان پارسی به عهده گرفت و حاصل آن بجز مقالات متعددی که در بیشتر شماره های مجله سی ساله سخن درج است و بجز کتاب دستور زبان که کامل ترین است و در دبیرستانها تدریس می شود ، کتاب تاریخ زبان فارسی است در سه جلد .

در میان کوششهای پی گیر خانلری در نشر متون از کتاب پلی میان شعر هجائی و عروضی فارسی در قرون اول هجری نام می برم که ترجمه ای آهنگین از دو جزء قرآن مجید است و به اهتمام و تصحیح مرحوم احمد علی رجائی در بنیاد فرهنگ ایران به شماره 190 نشر یافته است . این نسخه به تنهایی و به روشنی آشکار می سازد که نگرانیهای خانلری تا چه اندازه بجا و بحق بوده است .

دکتر رجائی که یادش جاوید باد در مقدمه این کتاب می نویسد : « کتابی که هم اکنون در پیش روی داریم ، اندک حجم است و بسیار سود ، بودی است بیش از نمود ، از سرگذشت ادب کشور ما سخنهای تازه به همراه دارد و سرگذشت خود او نیز شنیدنی است :

« سالها ، بل قرنها نزدیک گنبد مزار هشتمین امام شیعیان ، غریب وار روی به دیوار داشته است و هنگ

  انتشار : ۸ آبان ۱۳۹۵               تعداد بازدید : 1311

برچسب های مهم

دفتر فنی دانشجو

توجه: چنانچه هرگونه مشكلي در دانلود فايل هاي خريداري شده و يا هر سوال و راهنمایی نیاز داشتيد لطفا جهت ارتباط سریعتر ازطريق شماره تلفن و ايميل اعلام شده ارتباط برقرار نماييد.

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما