عنوان صفحه
زندگينامه مختصر امام حسين(ع) چيست؟. 1
مقدمه. 3
دانستنيهاي معصوم پنجم.. 4
ارزش نهضت حسيني.. 5
مسئله تشنگي اباعبدالله و خاندان و اصحاب ايشان.. 6
تحليل حادثهي عاشورا8
شعارهاي عاشورا11
رسيدن امام حسين(ع) به سرزمين كربلا.. 12
مسئله تشنگي اباعبدالله و خاندان و اصحاب ايشان.. 17
شجاعان خردسال كربلا.. 17
فلسفه حادثهي عاشورا18
شب عاشورا18
شب عاشورا، شب معراج.. 21
عاشورا23
عزاداري امسلمه روز عاشورا در مدينه. 26
تجلي زينب از عصر عاشورا26
قدرت روحي اباعبدالله(ع). 30
قوت قلب اباعبدالله(ع). 35
روشنبيني امام حسين(ع). 38
جريان مجلس يزيد به نقل ابوالفرج اُموي.. 42
روانه كردن سرهاي شهدا به كوفه. 45
منابع. 47
زندگينامه مختصر امام حسين(ع) چيست؟
نام: حسين
كنيه: اباعبدالله
لقب: سيدالشهدا، رشيد، طيب، وفيّ، سيد، زكيّ، سبط، تابع، لمرضات الله
نام پدر: عليابنابيطالب
نام مادر: فاطمه الزهرا
محل تولد: مدينه
تاريخ تولد: سوم شعبان سال4 هجري
مسافرتها: ايران، حجاز، عراق
محل شهادت: كربلا
سال شهادت: دهم محرم سال61 قمري
علت شهادت: بيعت نكردن با يزيد
نام قاتل: شمربن ذيالجوشن
مدت امامت: 11 سال دهم ماه سه روز
حاكمان مصر: معاويه، يزيد (فرزند معاويه)
مدت عمر: 57 سال هفتماه و هفت روز
پادشاه زمان ولادت: يزدجرد
خليفه زمان شهادت: يزيد بنمعاويه
تعداد اولاد: ده فرزند (شش پسر) (چهار دختر) و بنا به روايتي يازده فرزند (7 پسر) (4 دختر)
شرافت و فخر نسبي
جد پدري او: حضرت ابوطالب
جد مادري او: حضرت محمّدبنعبدالله
جدهي پدري او: فاطمه بنتاسد
جدهي مادري او: خديجه الكبري
والد: حضرت علي
والده: فاطمه
برادر: امام حسن مجتبي
خواهر: زينب كبري
عمو: حضرت حمزه و جعفرابنابيطالب
دايي: ابراهيم بنرسولالله
مقدمه
شهر مدينه، رفت وآمدهاي وقت و بيوقت حاكم و نمايندگان حكومت به خانه فرزند پيامبرخدا(ص) و تنها يك درخواست: «بيعت با يزيدبنمعاويه» امام حسين(ع) نيز تنها يك پاسخ ميدهد: «بيعت نميكنم» بيش دو سال از مرگ معاويه ميگذرد و فرزندش يزيد غاصبانه در تخت حكومت تكيه زده است هيچكس از وضعيت جامعه اسلامي رضايت ندارد در تمام بلاد اسلامي حكومت نظامي حاكم است. كسي جرأت حرف زدن ندارد. همه بايد بيعت كنند و الاّ...
شهر كوفه، شهري كه در آن زمان يكي از قويترين شهرهاي عالم بود، پر جنبوجوش بود. مردم كوفه درگذشت حدود پنج سال همراهي با علي(ع) را تجربه كرده بودند و هنوز آثار تعاليم و تربيت علي(ع) به كلي از ميان نرفته بود. البته خيلي تصفيه شده بودند، بسياري از سران، بزرگان و مردان آنها نظير «حجربنعدي»، «عمروبنحمق خُزاعي»، «رشيد حجري» و «ميثم تمّار» توسط معاويه به شهادت رسيده بودند تا اين شهر از انديشه و فكر علي و از احساسات به نفع علي، خالي شود؛ ولي هنوز اثر اين تعليمات وجود داشت. به محض اينكه معاويه ميميرد، به خود ميآيند. و دور هم جمع ميشوند، جملگي يك سخن ميگويند: «ما حسينبنعلي داريم، امام بر حق ما حسينبنعلي است، ما الان بايد آماده باشيم و او را دعوت كنيم كه به كوفه بيايد و او را ياري كنيم و لااقل در اينجا قطبي به وجود آوريم، بعد هم خلافت را خلافت اسلامي كنيم». يزيد در روز عاشورا امام حسين(ع) را يك مرتبه به شهادت رساند و به خيال خود از شر آن حضرت راحت شد. ولي امام حسين(ع) با نهضت عاشورا، تا ابد هر روز يزيد و يزيديان را به مسلخ ميكشد و بساط شيطنتهاي آنان را بر هم ميزند.
«يَومَ لا يَنفَعُ مالُ وَ لا بَنُونَ اِلاّ مَنْ اَتَي اللهِ بِقَلبٍ سَليمٍ» [سوره مباركه شعرا/آيه88]
دانستنيهاي معصوم پنجم
1. هنگامي كه امام حسين(ع) متولد شد1000 ملك به همراه جبرئيل(ع) جهت تبريك و تهنيت از آسمان بر پيامبراكرم(ص) نازل شدند.
2. اولين كلام امام حسين(ع) هنگام زبان باز كردن الله اكبر بود.
3. سيدالشهداء(ع) 25 مرتبه با پاي پياده با برادر بزرگوارش امام حسن مجتبي(ع) به مكه مشرف شدند.
4. امام حسين(ع) در دوران حكومت حضرت علي(ع) در جنگهاي جمل، صفين و نهروان شركت كردند.
5. سوره فجر در قرآن معروف به سوره امام حسين(ع) است.
6. مؤذن امام حسين(ع) حجاج بنمسروق بود.
7. غلام امام حسين(ع) اَسلَم نام داشت.
8. نام اسب امام حسين(ع) ذوالجناح بود.
9. امام حسين(ع) شب يكشنبه28 رجب سال60 هجري از مدينه خارج شدند و در شب سوم ماه شعبان وارد مكه شدند.
10. سيدالشهداء(ع) روز هشتم ذيحجه سال60 هجري به قصد رفتن به عراق از مكه خارج شدند.
11. امام حسين(ع) و همراهانش در روز دوم محرم سال61 هجري به كربلا رسيدند.
12. سيدالشهداء(ع) در روز عاشورا پيوسته و مدام ذكر لاحول و لا قوه الا بالله به زبان مباركشان جاري بود.
13. امام حسين(ع) اقامه نمازجماعت از واجبات الهي را روز عاشورا در بحبوحه جنگ به صورت آشكار انجام دادند.
14. اولين نوحه كه امام حسين(ع) خداوند متعال بود.
15. اولين زميني كه خداوند آن را قداست بخشيد زمين كربلا است.
16. اولين آبي كه خداوند آن را قداست بخشيد آب فرات است.
17. سر مبارك امام حسين(ع) بر بالاي نيزه آيه 9 سوره كهف قرآن را تلاوت فرمودند.
18. به فرمايش امام صادق(ع) آسمان40 روز در سوگ امام حسين(ع) گريه كرد.
19. به فرمايش امام جعفرصادق(ع) چهار هزار فرشته ژوليده و غبارآلود، نزد قبر سيدالشهداء تا قيامت ميگريند.
20. اولين شخصي كه از راه دور به زيارت قبر سيدالشهداء(ع) رفت جابربنعبدالله انصاري بود.
ارزش نهضت حسيني
اينجاست كه انسان ميفهمد كه نهضت حسيني چقدر براي جهان اسلام مفيد بود و چگونه اين پردهها را دريده در آن زمان، وسايل ارتباطي كه نبود. مثلاً مردم مدينه نميدانستند كه در شام چه ميگذرد. رفت و آمد خيلي كم بود. افرادي هم كه احياناً از مدينه تعجب كردند كه عجب! پسر پيغمبر را كشتند؟هيئتي را براي تحقيق به شام فرستادند كه چرا امام حسين(ع) كشته شد. پس از بازگشت اين هيئت، مردم پرسيدند: قضيه چه بود؟ گفتند: همين قدر در يك جمله به شما بگوييم كه مادر مدتي كه در آنجا بوديم، دائم ميگفتيم خدايا! نكند از آسمان سنگ ببارد و ما به اين شكل هلاك بشويم، و نيز به شما بگوييم كه ما از نزد كسي ميآييم كه كارش شرابخواري و سگ بازي و يوزبازي و ميمونبازي است، كارش نواختن تار و سنتور و لهو و لعب است، كارش زناست حتي با محارم. ديگر حال، تكليف خودتان را ميدانيد. اين بود كه مدينه قيام كرد، قيامي خونين. و چه افرادي كه بعد از حادثه كربلا به خروش آمدند (اي بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد).
امام حسين تا زنده بود، چنين سخناني را ميگفت: «وَ عَلي الاِسْلامِ السَّلامُ اِذْ قَدْ بُلِيَتِ الاُمَّةُ بِراعٍ مِثْلِ يَزيد»[1]ديگر فاتحه اسلام را بخوانيد اگر نگهبانش اين شخص باشد. ولي آن وقت كسي نميفهميد. اما وقتي شهيد شد، شهادت او دنياي اسلام را تكان داد. تازه افراد حركت كردند و رفتند از نزديك ديدند و فهميدند كه آنچه را آنها در آيينه نميديدند حسين در خشت خام ميديده است. آن وقت سخت حسين(ع) را تصديق كردند و گفتند او آن روز راست ميگفت.
مسئله تشنگي اباعبدالله و خاندان و اصحاب ايشان
مسئله تشنگي اباعبدالله و خاندان و اصحابشان مسئله شوخياي نيست. هوا بسيار گرم است (عاشوراي آن وقت ظاهراً در اواخر خردادماه بوده؛ هواي عراق زمستانش گرم است، چه رسد به نزديك تابستان آن)، سه روز است كه آب را بر روي اهلبيت پيغمبر بستهاند، گو اينكه در شب عاشورا توانستند مقداري آب به خيمهها بياورند كه حضرت فرمود: آب را بنوشيد و اين آخرين توشه شما خواهد بود. و بعلاوه از نظر طبيعي يك قاعدهاي است: هر كسي از بدنش خون زياد برود كه بدن كم خون شده و احتياج به خون جديد داشته باشد، تشنه ميشود.
خداوند متعال بدن را به گونهاي ساخته است كه وقتي به چيزي احتياج دارد، فوراً همان احتياج جلوه ميكند. افرادي كه زخم بر ميدارند، ميبينيد فوراً تشنگي بر آنها غالب ميشود و اين به واسطه رفتن خون از بدنشان است كه چون بدن براي ساختن خون آماده ميشود و ميخواهد خون جديد بسازد، آب ميخواهد. خود رفتن خون از بدن، موجب تشنگي است. «يَحولُ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ السَّماءِ الْعَطَشُ» اينقدر تشنگي اباعبدالله زياد بود كه وقتي به آسمان نگاه ميكرد بالاي سرش را درست نميديد. اينها شوخي نيست. ولي من هر چه در «مقاتل» گشتم (آن مقداري كه ميتوانستم بگردم) تا اين جمله معروفي را كه ميگويند اباعبدالله به مردم گفت: «أسْقوني شَرْبَةً مِنَ الْماءِ» (يك جرعه آب به من بدهيد) ببينم، نديدم. حسين كسي نبود كه از آن مردم چنين چيزي طلب كند. فقط يك جا دارد كه حضرت در حالي كه داشت حمله ميكرد «وَ هُوَ يَطْلُبُ الْماءَ» قرائن نشان ميدهد كه مقصود اين است: در حالي كه داشت به طرف شريعه ميرفت (در جستجوي آب بود كه از شريعه بردارد) نه اينكه از مردم طلب آب ميكرد.
اباعبدالله چيزي ديگري است. او چيزي است، ما چيز ديگري. شعارهايي كه در سينهزنيها و نوحهسراييها ميدهيد، شعارهاي حسيني باشد. نوحه، بسيار بسيار خوب است. ائمه اطهار دستور ميدادند افرادي كه شاعر بودند، نوحهخوان بودند، نوحهسرا بودند، بيايند براي آنها ذكر مصيبت بكنند. آنها شعر ميخواندند و ائمه اطهار گريه ميكردند. نوحهسرايي و سينهزني و زنجيرزني، من با همه اينها موافقم ولي به شرط اينكه شعارها شعارهاي حسيني باشد، نه شعارهاي من در آوري: «نوجوان اكبر من، نوجوان اكبر من» شعار حسيني نيست. شعارهاي حسيني شعارهايي است كه از اين تيپ باشد؛ فرياد ميكند: «اَلا تَرَوْنَ اَنَّ الْحَقَ لا يُعْمَلُ بِهِ وَ اَنَّ الْباطِلَ لا يُتَناهي عَنْهُ؟ لِيَرْغَبِ المؤمِنُ في لِقاءِ اللهِ مُحِقّاً»[2] مردم! نميبينيد كه به حق عمل نميشود و كسي از باطل رويگردان نيست؟ در چنين شرايطي، مؤمن (نگفت حسين با امام) بايد لقاء پروردگارش را بر چنين زندگياي ترجيح بدهد. و يا : «لا اَرَي المَوْتَ اِلاّ سَعادَةً وَ الْحياة مَعَ الظّالِمينَ اِلاّ بَرَماً»[3] (هر جملهاش سزاوار است كه با آب طلا نوشته شود و در همه دنيا پخش گردد و اين باز هم كم است) من مرگ را جز خوشبختي نميبينم، من زندگي با ستمكاران را جز ملامت و خستگي نميبينم.
مرا عار آيد از اين زندگي كه سالار باشم كنم بندگي
شعارهاي حسين(ع) شعارهاي محيي بود (يا اَيُّها الَّذينَ امَنُوا اسْتَجيبوا للهِ وَ لِلرَّسولِ اِذا دَعاكُم لِما يُحْييكُمْ).[4]
تحليل حادثهي عاشورا
حادثه عاشورا مثل بسياري از حقايق اين عالم است كه در زمان خودشان بسا هست آنچنان كه بايد، شناخته نميشوند و بلكه فلاسفه تاريخ مدعي هستند كه شايد هيچ حادثه تاريخي را نتوان در زمان خودش آنچنان كه هست ارزيابي كرد؛ بعد از آنكه زمان زيادي گذشت و تمام عكسالعملها و جريانات مربوط به يك حادثه خود را بروز دارند، آن گاه آن حادثه بهتر شناخته ميشود. همچنان كه شخصيتهاي همينطورند. شخصيتهاي بزرگ غالباً در زمان خودشان آن موجي كه شايسته وجود آنهاست پيدا نميشود؛ بعد از مرگشان تدريجاً شخصيتشان بهتر شناخته ميشود؛ بعد از دهها سال كه از مرگشان ميگذرد، تدريجاً شناخته ميشوند. و معمولاً افرادي كه در زمان خودشان خيلي شاخصند، بعد از فوتشان فراموش ميشوند و بسا افرادي كه در زمان خودشان آنقدر شاخص نيستند ولي بعد از مرگشان تدريجاً شخصيت آنها گسترش پيدا ميكند و بهتر شناخته ميشوند.
اگر دو نفر عالم را كه در يك زمان زندگي ميكنند در نظر بگيريم و او از نظر شهرت علمي يكي ده برابر ديگري بزرگ است، كه براي اين امر من مثالهاي زيادي دارم. از همه بهتر اين است كه ما به خود علي(ع) مثال بزنيم، آن هم از زبان خود ايشان. در كلمات مولا در نهجالبلاغه جزء كلماتي كه حضرت در فاصله ضربت خوردن و اين شهادت يعني در آن فاصله حدود چهل و پنج ساعت آخر زندگي فرمودهاند، يكي اين دو جمله است كه تعبير خيلي عجيبي است. ميفرمايد: «غَداً تَعْرِفونَني وَ يُكشَفُ لَكُمْ سَرائري»[5] (سرائر يعني سريرهها، امور مخفي، اموري كه در اين زمان چشمها نميتواند آنها را ببيند، مثل گنجي كه در زيرزمين باشد) مخفيات وجود من فردا براي شما كشف خواهد شد و همينطور هم شد. علي را مردم، بعد از زمان خودش بيشتر از زمان خودش شناختند، علي را در زمان خودش چه كسي شناخت؟ يك عده بسيار معدود. شايد تعداد آنهايي كه علي را در زمان خودش واقعاً ميشناختند، از عدد انگشتان دو است هم تجاوز نميكرد. پيغمبراكرم راجع به كلمات خودشان اين جمله را در حجةالوداع فرمودند: (ببينيد چه كلمات بزرگي!): خدا خرم كند چهره آن كس را (خدا يادر آن كس باد) كه سخن مرا بشنود و حفظ و ضبط كند و به كساني كه سخن مرا نشنيدهاند، به آنهايي كه در زمان من هستند ولي اينجا نيستند يا افرادي كه بعد از من ميآيند، برساند. يعني حرفهاي مرا كه ميشنويد، حفظ كنيد و به ديگران برسانيد «فَرُبَّ حامِلِ فِقْهٍ غَيْرِ فَقيهٍ» بسا كساني كه حامل يك حكمت و حقيقتاند در صورتي كه خودشان اهل آن حقيقت نيستند، يعني عمق و معني آن حقيقت را درك نميكنند، «و رُبَّ حامِلِ فِقْهٍ اِلي مَنْ هُوَ اَفْقَهُ مِنْهُ» و چه بسا افرادي كه فقهي را، حكمي را، حقيقتي را حمل ميكنند، حفظ ميكنند، بعد منتقل ميكنند به كساني كه از خودشان داناترند. بسا هست كه شما اصلاً عمق حرف مرا درك نميكنيد ولي آن ديگري كه ميشنود، ميفهمد؛ شما فقط ناقلي هستيد، نقل ميكنيد. و باز بسا هست كه شما چيزي ميفهميد ولي آن كس كه بعد، شما براي او نقل ميكنيد بهتر از شما ميفهمند. مقصود اين است كه سخنان مرا برسانيد به نسلهاي آينده كه معناي سخن مرا از شما بهتر ميفهمند.
علي(ع) فرمود آينده مرا بهتر خواهد شناخت. پيغمبر(ع) هم فرمود در آينده معاني سخن مرا بهتر از مردم حاضر درك خواهند كرد. اين است معناي اينكه ارزش يك چيز در زمان خودش آنچنان كه بايد، درك نميشود؛ بايد زمان بگذرد، بعدها آيندگان تدريجاً ارزش يك شخص، ارزش كتاب يا سخن يك شخص، ارزش عمل يك شخص را بهتر درك ميكنند. اقبال لاهوري شعري دارد كه گويي ترجمهي مولا علي(ع) است. حضرت ميفرمايد: «غَداً تَعْرِفونَني» فردا مرا خواهيد شناخت (اين را روزي ميگويد كه دارد از دنيا ميرود)، بعد از مرگ من مرا خواهيد شناخت. اقبال ميگويد: «اي بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد». مقصودش از شاعر، نه هركسي است كه چند كلمه سر هم كند، بلكه مقصود كسي است كه پيامي دارد، مثل خود اقبال كه شاعري است كه فكري دارد، انديشهاي دارد، پيامي دارد، يا مولوي و حافظ كه شعرايي هستند كه انديشه و پيامي دارد؛ گو اينكه پيام بعضي از اينها را پانصد سال هم هنوز مردم درست درك نميكنند، مثل حافظ كه هنوز وقتي كه در اطراف او مطلب مينويسند، هزار جور چرند مينويسند الاّ آن پيامي كه خود حافظ دارد. (اي بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد».
بسياري از انديشمندان تولدشان بعد از مرگشان است؛ يعني اينكه اشخاص در زمان خودشان هنوز تولد پيدا نكردهاند. جبران خليل جبران يك نويسندهي درجهي اول عرب زبان است و از عربهاي مسيحي است كه تولدش در لبنان بوده ولي پرورش و بزرگ شدن و فرهنگش بيشتر در امريكا بوده است. او عربينويس و انگليسينويس و همچنين نقاش است. مخصوصاً در عربي از آن شيرين قلمهاي درجه اول است. با اينكه مسيحي است، از شيفتگان عليبنابيطالب(ع) است. و جبران خليل ميگويد: من نميدانم چه رازي است كه افراد پيش از زمان خودشان متولد ميشوند و علي از كساني است كه پيش از زمان خودش متولد شده است. ميخواهد بگويد علي(ع) براي زمان خودش خيلي زياد بود.
آن زمان، زمان علي(ع) نبود. ولي حقيقت بهتر، همان است كه خود علي(ع) فرموده است كه اصلاً اينگونه اشخاص در هر زماني متولد بشوند، پيش از زمان خودشان متولد شدهاند. علي(ع) اگر امروز هم متولد شده بود، پيش از زمان خودش بود؛ يعني آنقدر بزرگند كه زمان خودشان، هر زماني باشد، گنجايش اين را كه بتواند آنها را بشناسد و بشناساند و معرفي كند، ندارد؛ بايد مدتها بگذرد، بعد از مرگشان بار ديگر بازيابي و بازشناسي شود و به اصطلاح امروز تولد جديد پيدا كند.
شعارهاي عاشورا
شعارهاي اباعبدالله شعار احياي اسلام، اين است كه چرا بيتالمال مسلمين را يك عده به خودشان اختصاص دادهاند؟ چرا حلال خدا را حرام و حرام خدا را حلال ميكنند؟ چرا مردم را دو دسته كردهاند: مردمي كه فقير و دردمند و مردمي كه از پرخوري نميتوانند از جايشان بلند شوند؟ در بين راه در حضور هزار نفر لشكريان حرّ آن خطبهي معروف را خواند كه طي آن حديث پيغمبر را روايت كرد، گفت: پيغمبر چنين فرموده است كه اگر زماني پيش بيايد كه اوضاع چنين بشود، حلال خدا حرام و حرام خدا حلال بشود، اگر مسلمانان آگاهي اينها را بدانند و سكوت كند، حق است بر خدا كه چنين مسلماني را به همان جا ببرد كه آن ستمكاران را ميبرد. بنابراين من احساس وظيفه ميكنم. در چنين شرايطي من از همه سزاوارترم.
پس اين است مكتب عاشورا و محتواي شعارهاي عاشورا. شعارهاي ما در مجالس، در تكيهها و در دستهها بايد يُحيي باشد، نه مخدّر، بايد زنده كننده باشد نه بيحس كننده، اگر بيحس كننده باشد نه تنها اجر و پاداشي نخواهيم داشت بلكه ما را از حسين(ع) دور ميكند. اين اشك براي حسين ريختن خيلي اجر دارد، اما به شرط اينكه حسين(ع) آنچنان كه هست در دل ما وارد بشود. «اِنَّ الحُسَينِ مَحَبَّةً مَكْنُونَةً في قُلوبِ الْمؤمِنينَ» اگر در دلي ايمان باشد نميتواند حسين را دوست نداشته باشد، چون حسين مجسمهاي است از ايمان.
شعارهايي كه اصحاب اباعبدالله ميدادند، شعارهاي عجيبي است. حادثه كربلا طوري وقوع پيدا كرده كه انسان فكر ميكند اصلاً اين صحنه را عمداً آنچنان ساختهاند كه هميشه فراموش نشدني باشد. عجيب هم هست! اباعبدالله گاهي شعار معرفي خودش را ميداد:
اَنَ الْحُسَينُ بْنِ عَلي اَلَيْتُ اَنْ لا اَنْثَني
اَحْمي عيالاتِ اَبي اَمْضي عَلي دِينِ النَّبي
رسيدن امام حسين(ع) به سرزمين كربلا
حرّ بعد از برخورد با اباعبدالله ميخواست ايشان را به طرف كوفه ببرد و امام امتناع كرد. حسين حاضر نبود تن به ذلت بدهد، چون او ميخواست آقا را تحت الحفظ ببرد. فرمود: ابداً من نميآيم. بالاخره پس از مذاكراتي قرار شد راهي را در پيش بگيرند كه نه منتهي به كوفه بشود و نه منتهي به مدينه، يعني به اصطلاح جهت غرب را در پيش بگيرند، كه آمدند تا منتهي شد به سرزمين كربلا.
روز دوم محرم، اباعبدالله(ع) وارد كربلا شد. خيمه و خرگاه خود را با جمعيتي در حدود هفتاد و دو نفر بپا كرد. از آن طرف، لشكر دشمن با هزار نفر در نقطه مقابل چادر زد. پيكهاي دشمن دائماً در رفت و آمد بودند. روزهاي بعد براي دشمن مدد آمد، مددها هزار نفر، سه هزار نفر و پنج هزار نفر بود تا روز ششم كه نوشتهاند: «حَتّي كَمُلَتْ ثَلاثينَ» تا اينكه سي هزار نفر كامل شدند.
پسر زياد تصميم گرفت آن كسي كه به او حكومت و امارت ميدهد، فرماندهي اين لشكر را ميدهد، پسر سعد باشد. در اين جهت به اصطلاح يك ملاحظهي رواني كرد، چون او پسر سعد وقّاص بود و سعد وقّاص گذشته از نقطه ضعفي كه از نظر تشيع دارد به خاطر اينكه در دوره خلافت اميرالمؤمنين غرامت اختيار كرد، نه اين طرف آمد و نه آن طرف، در دوران غزوات اسلامي و در دوره پيغمبراكرم افتخارات زيادي براي خود كسب كرده و قهراً در ميان مردم شهرت و معروفيت و محبوبيتي داشت. او در نظر مردم، آن سردار قهرماني بود كه در غزوات اسلام فتوحات زيادي كرده است. پسر زياد، پسر او را انتخاب كرد تا از نظر رواني استفاده كند يعني اين طور به مردم بفهماند كه اين هم جنگي است در رديف آن جنگها؛ همانطور كه سعد وقّاص با كفار ميجنگيد، پسر سعد هم- العياذ بالله- با فرقهاي كه از اسلام خارجند ميجنگد. اين مرد طمّاع كه خودش طمع خودش را بروز داد، مردي كه فهميده بود و به هيچ وجه نميخواست زير اين بار برود، شروع كرد به التماس كردن از ابنزياد كه مرا معاف كن. او هم نقطه ضعف اين مرد را ميدانست. قبلاً فرماني براي او صادر كرده بود براي حكومت ري و گرگان. گفت: فرمان مرا پس بده، ميخواهي نروي نرو. او هم كه اسير اين حكومت بود و آرزوي چنين ملكي را داشت، گفت: اجازه بده من بروم تأمّل كنم. با هركس از كسان خود كه مشورت كرد ملامتش كرد، گفت مبادا چنين كاري بكني. ولي در آخر، طمع غالب شد و اين مرد قبولي خودش را اعلام كرد. در كربلا كوشش ميكرد خدا و خرما را با همديگر جمع كند، كوشش ميكرد بلكه بتواند به شكلي به اصطلاح صلح برقرار كند، يعني خودش را از كشتن حسينبنعلي معاف كند، لااقل خودش را نجات بدهد، بعد هر چه شد شد. دو سه جلسه با اباعبدالله مذاكره كرد. به قول طبري چون در اين مذاكرات فقط آن مقداري در دست است كه بعدها خود عمر سعد نقل كرده است يا ما از زبان ائمه اطهار اطلاعاتي در اين زمينه داريم، والاّ اطلاع ديگري در دست نيست. خيلي كوشش ميكرد كاري بكند- و حتي نوشتهاند گاهي هم دروغهايي جعل ميكرد- كه غائله بخوابد.
آخرين نامهاش كه براي عبيدالله زياد آمد، عدهاي دوروبر مجلس نشسته بودند. عبيدالله اندكي به فكر فرو رفت، گفت: شايد بشود اين قضيه را با مسالمت حل كرد. ولي آن بادنجان دورقابچينها، كاسههاي داغتر از آش كه هميشه هستند، مانع شدند. يكي از آنها شمربنذيالجوشن بود. از جا بلند شد و گفت: امير! بسيار داري اشتباه ميكني. امروز حسين در چنگال تو گرفتار است، اگر از اين غائله نجات پيدا كند [ديگر بر او دست نخواهي يافت]. مگر نميداني شيعيان پدرش در اين كشور اسلامي كم نيستند، زيادند، منحصر به مردم كوفه نيستند. از كجا كه شيعيان از اطراف و اكناف جمع نشوند؟ و اگر جمع شوند، تو از عهده حسين بر نميآيي. نوشتهاند مثل آدمي كه خواب باشد، يك دفعه بيدار شد، گفت: راست گفتي. بعد اين شعر را خواند:
اَلانَ قَدْ عَلَقَتْ مَخالِبُنا بِهِ يَرْجُوا النَّجاةَ وَ لاتَ حينَ مَناصٍ[6]
و متقابلاً بر عمرسعد خشم گرفت. گفت: چه نزديك بود كه او ما را اغفال كند. فوراً نامهاي به عمرسعد نوشت كه ما تو را نفرستاده بوديم بروي آنجا نصايح پدرانه براي ما بنويسي. تو مأموري، سربازي، بايد انضباط داشته باشي، هر چه من به تو فرمان ميدهم، بايد بيچون و چرا اجرا كني. اگر نميخواهي برو كنار، ما كس ديگري را مأمور اين كار خواهيم كرد. نامه را به شمربنذيالجوشن داد و گفت: اين را به دستش بده. ضمناً نامه فرمان محرمانهاي نوشت و به دست شمر داد و گفت: اگر عمرسعد از جنگيدن با حسين امتناع كرد، به موجب اين فرمان و ابلاغ گردنش را ميزني، سرش را براي من ميفرستي و امارت لشكر با خودت باشد.
نوشتهاند عصر تاسوعا بود كه اين نامه به وسيله شمربنذيالجوشن به كربلا رسيد. روز تاسوعا براي اهلبيت پيغمبر روز خيلي غمناكي بوده است. امام صادق(ع) فرمود: «اِنَّ تاسوعا يَوْمُ حوصِرَ فيهِ الحُسَيْنُ»[7] (تاسوعا روزي است كه در آن، حسين در محاصره سختي قرار گرفت). روزي است كه براي لشكريان عمرسعد كمكهاي فراوان رسيد، ولي براي اهلبيت پيغمبر كمكي نرسيد.
عصر روز تاسوعاست كه اين لعين ازل و ابد به كربلا ميرسد. ابتدا آن نامه علني را به عمرسعد ميدهد، منتظر و آرزو ميكند كه او بگويد خير، من با حسين نميجنگم، تا به موجب آن فرمان، گردن عمرسعد را بزند و خودش فرمانده لشكر بشود. ولي برخلاف انتظار او، عمرسعد نگاهي به او كرد و گفت: حدس من اين است كه نامه من در پسر زياد مؤثر ميافتاد و تو حضور داشتي و مانع شدي. گفت: حالا هر چه هست، نتيجه را بگو! ميجنگي يا كنار ميروي؟
گفت: نه، به خدا قسم ميجنگم آنچنان كه سرها و دستها به آسمان پرتاب بشود. گفت: تكليف من چيست؟ عمرسعد ميدانست كه اين هم نزد عبيدالله زياد مقامي دارد (همسنخاند؛ هر چه كه شقيتر و قسيّالقلبتر بودند مقرّبتر بودند). گفت: تو هم فرمانده پياده باش. فرمان، خيلي شديد بود، اين بود كه به مجرد رسيدن نامه من، بر حسين سخت بگير! حسين بايد يكي از اين دو امر را بپذيرد: يا تسليم بلاشرط و يا جنگيدن و كشته شدن، سوم ندارد.
نوشتهاند نزديك غروب تاسوعاست، حسينبنعلي در بيرون يكي از خيمهها نشسته است در حالي كه زانوها را بلند كرده و دستها را روي زانو گذاشته است و سر را روي دستها و خوابش برده است. در همين حال عمرسعد تا اين فرمان را خواند و تصميم گرفت، فرياد كشيد: «يا خَيْلَ اللهِ! اِرْكَبي وَ بِالجَنَّةِ اَبْشِري» (مغالطه و حقّهبازي و رياكاري را ببينيد!) لشكر خدا سوار شويد! من شما را به بهشت بشارت ميدهم.
نوشتهاند اين سي هزار لشكر در حالي كه دورتادور خيمههاي حسين را گرفته بودند، مثل دريايي كه به خروش آيد به خروش و جنبش آمد، طوفان كرد. يك مرتبه صداي فرياد اسبها، انسانها و بهم خوردن اسلحهها در صحرا پيچيد. زينب(سلاماللهعليها) در داخل يكي از خيمههاست، ظاهراً دارد زينالعابدين را پرستاري ميكند. صدا را از بيرون شنيد. فوراً بيرون آمد، ديد لشكر دشمن است كه دارد حلقه محاصره را تنگتر ميكند. آمد دست زد به شانه اباعبدالله. برادر! بلند شو، نميبيني؟ نميشنوي؟ ببين چه خبر است! حسين سر را بلند ميكند و بدون اينكه توجهي به اين لشكر كند، ميگويد: من الآن در عالم رؤيا جدّم را ديدم، به من بشارت و نويد داده گفت: حسينم تو عنقريب به من ملحق ميشوي. خدا ميداند در اين حال در دل زينب (سلاماللهعليها) چه گذشت! شب عاشوراست. شبي است كه ما اگر درست به احوال شهيدان كربلا دقت كنيم، از طرفي وقتي آن حماسه را ميبينيم روحمان به هيجان ميايد، قلبمان تكان ميخورد و از طرف ديگر متأثر ميشويم.
دلايلي در كار است بر اينكه به اندازهاي كه در شب عاشورا بر زينب (سلاماللهعليها) سخت گذشت، بر هيچكس سخت نگذشت و باز به اندازهاي كه در اين شب به ايشان سخت گذشت، در هيچ موقع ديگري سخت نگذشت چون در روز عاشورا مثل اينكه وضع روحي زينب خيلي قوي بود و با جريانهايي، قويتر و نيرومندتر شد.
مسئله تشنگي اباعبدالله و خاندان و اصحاب ايشان
مسئله تشنگي اباعبدالله و خاندان و اصحابش مسئلهي شوخي نيست. هوا بسيار گرم است. (عاشوراي آن وقت ظاهراً اواخر خردادماه بوده؛ هواي عراق زمستانش گرم است، چه رسد به نزديك تابستان آن)، سه روز است كه آب را بر روي اهلبيت پيغمبر بستهاند، گو اينكه در شب عاشورا توانستند مقداري آب به خيمهها بياورند كه حضرت فرمود: آب را بنوشيد و اين آخرين توشه شما خواهد بود. و بعلاوه از نظر طبيعي يك قاعدهاي است: هر كسي از بدنش خون زياد برود كه بدن كم خون شده و احتياج به خون جديد داشته باشد، تشنه ميشود.
خداوند متعال بدن را به گونهاي ساخته است كه وقتي به چيزي احتياج دارد، فوراً همان احتياج جلوه ميكند. خود رفتن خون از بدن، موجب تشنگي است. اينقدر تشنگي اباعبدالله زياد بود كه وقتي به آسمان نگاه ميكرد بالاي سرش را درست نميديد. جملهي معروفي است كه ميگويند اباعبدالله به مردم گفت: يك جرعه آب به من بدهيد.. حسين كسي نبود كه از آن مردم چنين چيزي طلب كند.
شجاعان خردسال كربلا
در كربلا ده يا نه طفل غيربالغ شهيد شدند. در مورد يكي از آنها تاريخ مينويسد: و جاء شاب قتل ابوه في المعركه، جواني كه پدرش در معركه شهيد شده بود آمد خدمت اباعبدالله بود گفت:يا اباعبدالله اجازه بدهيد من بروم به ميدان، فرمود، نه، هم چنين فرمود، به اين جوان اجازه ندهيد به ميدان برود، كه پدرش كشته شده است، همين بس است و مادرش هم در اينجا حاضر است، شايد او راضي نباشد. عرض كرد يا اباعبدالله اصلاً اين شمشير را مادرم به كمر من بسته است و او مرا فرستاده و به من گفته تو هم برو به راه پدر و جان خودت را به قربان جان اباعبدالله كن. ميرود و رجز ميخواند، كشته ميشود. اباعبدالله رفت به بالين اين مرد، در آنجا دعا كرد، گفت: خدايا در آن جهان چهرهي او را سفيد و بوي او را خوش گردان. طفل ديگري رومي است. وقتي از روي اسب افتاد اباعبدالله خودشان را رساندند به بالين او. اينجا ديگر منظره فوقالعاده عجيب است. در حالي كه اين غلام در حال بيهوشي بود. تا روي چشمانش را خون گرفته بود، اباعبدالله سر او را روي زانوي خودشان قرار دادند و با دست خود خونها را از صورتش پاك كردند. در اين بين كه حال آمد نگاهي به اباعبدالله كرد و تبسمي نمود. اباعبدالله صورتشان را بر صورت اين غلام گذاشتند. سرش بر دامن حسين بود كه جان به جان آفرين تسليم كرد.
فلسفه حادثهي عاشورا
پس اگر از ما بپرسند شما در روز عاشورا كه دائماً حسين حسين ميكنيد و به سر خودتان ميزنيد، چه ميخواهيد بگوييد؟ بايد بگوييم: ما ميخواهيم حرف آقايمان را بگوييم، ما هر سال ميخواهيم تجديد حيات كنيم. بايد بگوييم عاشورا روز تجديد حيات ماست. در اين روز ميخواهيم در كوثر حسيني شستشو كنيم، از نو مبادي و مباني اسلام را بياموزيم. روح اسلام را از نو به خودمان ترزيق كنيم. ما نميخواهيم احساس شهادت، جهاد، فداكاري در راه حق، در ما فراموش بشود؛ نميخواهيم روح فداكاري در راه حق در ما بميرد. اين فلسفه عاشورا است، نه گناه كردن و بعد به نام حسينبنعلي بخشيده شدن! گناه كنيم بعد در مجلسي شركت كنيم و بگوييم خوب ديگر گناهمان بخشيده شد. گناه آن وقت بخشيده ميشود كه روح ما پيوندي با روح حسينبنعلي بخورد.
شب عاشورا
دو حادثه در اين شب پيش آمده كه زينب را خيلي منقلب كرد؛ يكي در عصر تاسوعاست و ديگري در شب عاشورا. در اين شب اباعبدالله برنامهي خيلي مفصلي دارد يكي از برنامهها اين است كه به كمك اصحابش اسلحه را براي فردا آماده ميكند. مردي است به نام جَوْن (يا هون)؛ آزاده شده ابوذر غفاري است. متخصص در كار اسلحهسازي بود. خيمهاي به سلاحها اختصاص داشت و اين مرد در آن خيمه مشغول آماده كردن سلاحها بود. اباعبدالله آمده بود از او سركشي كند. اتفاقاً اين خيمه مجاور است با خيمه زينالعابدين كه بيمار بودند و زينب (سلامالله عليها) از او پرستاري ميكرد. اين دو خيمه نزديك يكديگر است و اباعبدالله دستور داده بود چادرها را در آن شب نزديك به همديگر برپا كنند به طوري كه طنابها داخل يكديگر بود، به دليلي كه بعد عرض ميكنم.
رواي اين حديث، زينالعابدين است. ميگويد: عمهام زينب مشغول پرستاري بود. پدرم آمده بود در چادر اسلحه و نگاه ميكرد ببيند اين مرد اسلحهساز چه ميكند. من يك وقت ديدم پدرم دارد با خودش شعري را زمزمه ميكند، دو سه بار هم تكرار كرد:
يا دَهْرُ لَكَ مِنْ خَليلٍ كَمْ لَكَ بِالاِشراقِ وَ الاَصيلِ
وَ صاحِبٍ وَ طالِبٍ قَتيلٍ وَ الدَّهْرُ لا يَقْنَعُ بِالْبَديلِ
وَ اِنَّما الاَمْرُ اِلَي الْجَليلِ[8]
اي روزگار، تو چقدر پستي! چگونه دوستان را از انسان ميگيري! بله، روزگار چنين است ولي امر به دست روزگار نيست، امر به دست خداست. ما راضي به راضاي الهي هستيم، ما آنچه را ميخواهيم كه خدا براي ما بخواهد.
زينالعابدين ميگويد: من ميشنوم، عمهام زينب هم ميشنود. سكوت معنيدار و مرموزي ميان من و عمهام برقرار شده است. دل مرا عقده گرفته است، به خاطر عمهام زينب نميگويم. عمهام زينب دلش پر از عقده است، بخاطر اينكه من بيمارم نميگريد. هر دو در مقابل اين هجوم گريه مقاومت ميكنيم. ولي آخر زينب يك مرتبه بغضش تركيد (زن است، رقيقالقلب است)، شروع كرد بلندبلند گريستن، فرياد كردن، ناله كردن كه اي كاش چنين روزي را نميديدم، اي كاش جهان ويران ميشد و زينب چنين ساعتي را نميديد. با اين حال، خودش را رساند خدمت اباعبدالله(ع). اباعبدالله آمد نزد زينب، سر او را به دامن گرفت، او را نصيحت و موعظه كرد: «يا اُخَيَّهْ! لا يَذْهَبَنَّ بِحِلِمِكِ الشَّيطانُ» خواهر جان! مراقب باش شيطان تو را بيصبر نكند، حلم را از تو نربايد. اينها چيست كه ميگويي؟! اي كاش روزگار خراب بشود يعني چه؟! چرا روزگار خراب بشود؟! مردن حق است، شهادت حق است، شهادت افتخار ماست. جدم پيغمبر از من بهتر بود. پدرم علي، مادرم زهرا، برادرم حسن، همه اينها از من بهتر بودند. همه اينها رفتند، من هم ميروم. تو بايد مواظب باشي بعد از من سرپرستي اين قافله را بكني، سرپرستي اطفال مرا بكني. زينب در حالي كه ميگريست، با صداي نازكي گفت: برادرجان! همه اينها درست، ولي هر كدام از آنها كه رفتند، من چند نفر و حداقل يك نفر را داشتم كه دلم به او خوش بود. آخرين كسي كه از ما رفت برادر ما حسن بود. دل من تنها به تو خوش بود. برادر! اگر تو از دست زينب بروي، دل زينب در اين دنيا به چه كسي خوش باشد؟
در عصر تاسوعا بعد كه اباعبدالله آن جمله (جريان خواب) را به زينب فرمود، فوراً برادر رشيدش ابوالفضل را صدا كرد: برادرجان! فوراً با چند نفر برو در مقابل اينها بگو خبر تازه چيست؟ اگر هم ميخواهند با ما بجنگند، وقت غروب كه طبق قانون جنگي وقت جنگ نيست (معمولاً اهل حرب، صبح تا غروب ميجنگند، شب كه ميشود به خرگاهها و مراكز خودشان ميروند)، حتماً خبر تازهاي است. ابوالفضل با چند نفر از كبار اصحاب (زهيربنالقين، حبيببنمظاهر) ميرود و در مقابلشان ميايستد و ميگويد: من از طرف برادرم پيام آوردهام كه از شما بپرسم مگر خبر تازهاي است؟ عمرسعد ميگويد: بله، خبر تازه است؛ امر امير عبيدالله زياد است كه برادر تو فوراً يا بايد تسليم بلاشرط بشود و يا با او بجنگيم. فرمود: من از طرف خودم نميتوانم چيزي بگويم. ميروم خدمت برادرم، از او جواب ميگيرم. وقتي كه آمد خدمت اباعبدالله، اباعبدالله فرمود: ما كه اهل تسليم نيستيم، ميجنگيم. تا آخرين قطره خون خودم ميجنگم. فقط به آنها يك جمله بگو؛ يك خواهش.
شب عاشورا، شب معراج
در عصر تاسوعا لشكر عمربنسعد طبق دستور عبيداللهبنزياد حمله كردند. همين شبانه ميخواهند با حسين(ع) بجنگند. حسين به وسيلهي برادرش ابوالفضل العباس از اينها ميخواهد كه يك شب را مهلت بدهند. برادرجان! به آنها بگو همين امشب را به من مهلت بدهند، من فردا ميجنگم. فردا (وقت غروب بود) بعد براي اينكه گمان نكنند كه حسين ميخواهد دفع الوقت بكند، اين جمله را گفت: برادر! خدا خودش ميداند كه من مناجات با او را دوست دارم.
آن شب عاشورا اگر بدانيد چه شبي بود، معراج بود، يك دنيا بهجت و مسرت حكمفرما بود. در آن شب خودشان را پاكيزه ميكردند، حتي موهاي بدنشان را ميستردند. صداي زمزمهي اصحاب حسين و اصحابش به ذكر و دعا و نماز و استغفار اينگونه بلند بود. حسين(ع) ميگويد: من امشب را ميخواهم شب توبه خود قرار دهم.
آن وقت آيا ما نيازي به توبه نداريم؟ آنها نياز دارند و ما نيازي به توبه نداريم؟ بله آن شب حسينبنعلي با اين وضع به سر برد، با حال عبادت به سر برد، به كارهاي خود و اهلبيتش رسيدگي كرد و در آن شب بود كه آن خطبهي غرّا را براي اصحاب خودش قرائت كرد.
هنگام طلوع صبح نماز صبح، را با اصحابش به جماعت خواند. بعد با يك خطابهي كوتاه و با چند جمله مطالب خودش را خاتمه داد، فرمود: اصحاب من! امروز آماده باشيد مرگ براي همهي شما نوشته شده است و مرگ نيست جز پلي كه از آن پل عبور ميكنيم. بينش حسينبنعلي كه مردن يعني يك پل، از جايي به جايي عبور كردن. فرمود: «و ما هِيَ اِلاّ قِنْطَرَةُ تَعْبِدونها؛ مرگ جز پلي كه در جلوي شماست و بايد از آن عبور كنيد چيز ديگري نيست.»
امام(ع) فوراً دستور داد، همان جمعيت به ظاهر كوچك و به باطن بزرگ، صفآرايي كردند، امام هيچ وقت حاضر نبود قيافهي شكست به خود بگيرد، چون شكست، شكست روحي و معنوي است. از نظر روحي و معنوي طرف شكست خورده بود. براي همان جمعيت كوچك72 نفري ميمنه و ميسره و قلب قرار داد، علمدار و پرچمدار قرار داد.
اكثر وقايع عاشورا بعدازظهر واقع شده است. تا ظهر عاشورا هنوز حتي بسياري از صحابهي اباعبدالله در قيد حيات بودند. اباعبدالله آن سنتي را كه در اسلام است و پدرش علي(ع) هميشه آن را زنده نگه ميداشت عمل كرد و آن اين بود: هرگز در كارها شتاب نميكرد مخصوصاً در جنگ ابتداي به جنگ را جايز نميشمرد. در شب عاشورا اباعبدالله دستور داده بودند همان شبانه خيمهها را از جا كنده بودند و همه را پهلوي يكديگر به شكل هلالي نصب كرده بودند. ولي خيلي تو درتو به طوري كه طناب يك خيمه در داخل طناب خيمه ديگر كوبيده ميشد، به شكلي قرار دارد كه اگر كسي از پشت بيايد نتواند به آساني از خيمهها عبور كند.
شمربنذيالجوشن، لعين ازل و ابد، صبح روز حمله كرد كه از پشت خيمهها بيايد و به اصطلاح شبيخون بزند. تا آمد چشمش به اين وضع افتاد و ديد نميتواند برود ناراحت و عصباني شد. شروع كرد به هتّاكي و فحاشي و جسارت كردن. يكي از اصحاب- ظاهراً مسلمبنعوسجه يا حبيببنمظاهر- عرض كرد: آقا اجازه بدهيد با يك تير او را از پا در بياورم. فرمود: نه. گفت: آقا اين را من ميشناسم چه خبيثي است، چه بد ذات كافري است! فرمود: ميدانم من از آن جهت نميگويم كه اين مستحق كشتن نيست، ولي من ابتدا جنگ نميكنم، نميخواهم اولين تير از طرف لشكر من پرتاب بشود، همچنان كه علي(ع) در صفّين همين طور رفتار كرد و هميشه همين گونه رفتار ميكرد تا از دشمن كسي نميامد و هم آورد نميطلبيد، علي نه خودش ميرفت و نه كسي را ميفرستاد. ميگفت: هميشه شما قيافهي مدافع به خودتان بگيريد و قيافهي متجاوز به خودتان نگيريد. اباعبدالله هم اين كار را نكرد. تا ظهر عاشورا اباعبدالله مكرر آمد و با مردم اتمام حجت كرد. حضرت نميخواستند كه كوچكترين ابهامي در كار باشد و لهذا افراد زيادي متنبّه شدند و توبه كردند و آمدند. جناب حُر از همانها بود.
عاشورا
سپيدهدم روز دهم محرم سال61 هجري با سپيدي آغاز نشد. در افق درياچهاي از خون ديده ميشد، دو لشكر در مقابل هم موضع ميگرفتند، سپاه «حق» و «باطل» كنار هم ايستادند. در سپاه حسين(ع) فرماندهي جناح چپ با حبيببنمظاهر و فرماندهي جناح راست. با زهيربنقين بود در اين لشكر كه قهرماناني به عظمت كوه ايستاده بودند دلاوري چون ابوالفضل العباس پرچم را به دست گرفته بود. اما وي در همان حال كه چون كوهي استوار درفش آزادي را در دست داشت به جانهاي بيتاب و نگاههاي ماتمانه و لبهاي خشكيده كودكاني ميانديشيد كه از شدت تشنگي فرياد العطش بر ميآوردند.
در سپاه ابنسعد فرماندهي جناح چپ با شمر بود و فرماندهي جناح راست را «عمروبنحجاج زبيري» به عهده داشت. حسين(ع) بر اسب خويش سوار گشت و به جلوي لشكر آزادگان آمد و براي آنكه دشمنان را به جنايتي كه در شرف وقوع بود آگاه سازد. شروع به سخنراني نمود وي ابتدا از نسب خويش سخن گفت. و سپس فرمود: «اي مردم كوفه مگر شما نبوديد كه با نامههاي خويش مرا به سوي خود دعوت كرديد» و در اين ميان عدهاي از آنان را به نام صدا كرد و از نامههايشان سخن گفت و حيرتانگيز آنكه آنها نامههاي خويش را منكر شدند!
در اين موقع عدهاي از اراذل و اوباش براي آنكه سخن حسين(ع) به همه لشكر نرسد سر و صداي زياد به راه انداختند. حسينبنعلي فرياد كشيد: «واي بر شما، شما را چه ميشود كه به سخنان من گوش فرا نميدهيد حال آنكه من شما را براه راست ارشاد و دعوت ميكنم آنكس كه اطاعت من كند راه رشد و سعادت خويش را باز يافته است و آنكس كه بر عصيان خويش باقي ماند بسوي هلاكت و تيرهروزي پيش رود. ميبينم كه همه شما بر من شوريدهايد و به فرمان من گوش نميداريد زيرا كه شكمهاي شما از اموال مردم مملو گشته و دلهايتان در ظلمتي عظيم فرو رفته است.
سپاه كوفه با شنيدن اين سخنان به ملامت يكديگر پرداختند و سرانجام ساكت شدند. حسينبنعلي(ع) پس از لحظاتي مكث، فرمود: نابودي و مرگ و ذلت بر شما باد اكنون سرگشته و حيرتزده بسوي ما آمدهايد و ما با شمشير با شما روبرو خواهيم گشت. وا، كه چه آتش سوزاني از فتنه و آشوب برافروختهايد شما نميدانيد كه دشمن ما و دشمنان شما چگونه اين لهيب سوزان آتش را بين ما و شما افروخته و هر لحظه بر اين آتش فتنه دامن زدند پس شما بدور هم گرد آمديد و عدل را در پشت پاي زديد و براي نابودي ما همداستان شديد و با اين همه بر مركب آمال و آرزوهاي خويش سوار نشديد جز آنكه بسوي حرام روي آورديد و آسايش خويش را در دنيا بر آسايش خلق ترجيح داديد در حالي كه از ما عملي ناستوده و رأيي بخطا نديده بوديد. پس چگونه در انتظار عذاب و عقابي هولناك نباشيد در حالي كه لشكرها براي نابود كردن ما تهيه كرديد؟ در حالي كه شمشيرها در نيام بود شما بر دور هم گرد آمديد آتشي از ظلم و فساد افروختيد و خويش را چون پروانگان در اين آتش افكنديد. واه! چه زشتخوي مردمي هستيد شما كه از رهبران گمراه و سركشان امت هستيد، پليدترين گروهها را تشكيل داده كتاب خدا را منكر گشتهايد و به پيروي از شيطان پرداختهايد. شما بزهكاري را در پيش گرفتهايد، قصد تحريف قرآن را داريد و شريعت مصطفي(ص) را به هيچ شمردهايد، شما كشنده فرزندان انبياء و قاتل عترت اوصيا ميباشيد شما اولاد زنا را فرزند ميشماريد و پيروان دين را ميآزاريد و استهزاكنندگان چشم عنايت به شما دارند و قرآن را در شمار سحر ميانگارند. هان، اي مردم! شما ابوسفيان و پيروان گمراه او را معتمد و قابل اطمينان ميشماريد و از ياري ما دست باز ميداريد سوگند به خداي كه پستي و ذلت در نظر شما صفتي ستوده مينمايد و در رگهاي شما خون پستي و مذلت وجود دارد و دلهاي شما در اين خصلت استوار ايستاده از پاكان دوري كرده و به غاصبان حق و حقيقت پيوستهايد. لعنت خداي بر آنان كه پيمان خدا را شكستند و ايمان خويش را نقض كردند. خداوند نگران ايشان است و بر پليديشان مجازاتشان خواهد كرد. سوگند به خداي كه آن ناپاكزاده فرزند ناپاكزاده خواستار آن گشته است كه ما لباس ذلت پوشيم وگرنه در ميدان مبارزات و پيكار بكوشيم ولي ما هرگز تن به ذلت نخواهيم داد؛ زيرا كه خداوند به ذلت رضا ندهد و رسول نفرمايد، پدران نيك اختر و مادران پاكيزه سيرت، رهبران پرشور و بزرگان با غيرت ما بندگي مردمان پست را نپذيرند و شهادت افتخارآميز را
برچسب های مهم