مرکز دانلود خلاصه کتاب و جزوات دانشگاهی

مرکز دانلود تحقیق رايگان دانش آموزان و فروش آنلاين انواع مقالات، پروژه های دانشجويی،جزوات دانشگاهی، خلاصه کتاب، كارورزی و کارآموزی، طرح لایه باز کارت ویزیت، تراکت مشاغل و...(توجه: اگر شما نویسنده یا پدیدآورنده اثر هستید در صورت عدم رضایت از نمایش اثر خود به منظور حذف اثر از سایت به پشتیبانی پیام دهید)

نمونه سوالات کارشناسی ارشد دانشگاه پیام نور (سوالات تخصصی)

نمونه سوالات کارشناسی دانشگاه پیام نور (سوالات تخصصی)

نمونه سوالات دانشگاه پيام نور (سوالات عمومی)

کارآموزی و کارورزی

مقالات رشته حسابداری و اقتصاد

مقالات علوم اجتماعی و جامعه شناسی

مقالات روانشناسی و علوم تربیتی

مقالات فقهی و حقوق

مقالات تاریخ- جغرافی

مقالات دینی و مذهبی

مقالات علوم سیاسی

مقالات مدیریت و سازمان

مقالات پزشکی - مامایی- میکروبیولوژی

مقالات صنعت- معماری- کشاورزی-برق

مقالات ریاضی- فیزیک- شیمی

مقالات کامپیوتر و شبکه

مقالات ادبیات- هنر - گرافیک

اقدام پژوهی و گزارش تخصصی معلمان

پاورپوئینت و بروشورر آماده

طرح توجیهی کارآفرینی

آمار سایت

آمار بازدید

  • بازدید امروز : 1472
  • بازدید دیروز : 1990
  • بازدید کل : 13096785

عشق و سلامت روان


چشم انداز

آيا ما خواهان ارتقا سلامت روان خود هستيم؟

 

سوالي است كه جنبه بسيار مهم يا شايد بتوان گفت مهمترين جنبه زندگي را در بر مي گيرد. جواب به آن به دو شكل امكان پذير است. عده اي معتقد به جواب مثبت هستند. به اين معنا كه در زندگي هنوز تجربه هاي لذت بخش سلامت روان و آرامش رواني را تجربه نكرده اند و خواهان رسيدن به بهداشت رواني اند. عده اي كه به اين سوال به صورت منفي جواب مي دهند, به دو دسته تقسيم مي شوند: بعضي به دليل شدت افسردگي و اضطرابهاي زندگي خود هرگز اميدي به آينده روشن را در خود نمي بينند و از وضع نامناسب حال خود‏, حركتي را جهت رسيدن به حال خوش وزندگي سالم انجام نمي دهند. در مقابل اين انسانهاي بي انگيزه و ساكن كه مفهومي به معناي واقعي تجربه,‏ از بهداشت روان ندارند, عده اي قرار مي گيرند كه اگر به اين سوال پاسخ منفي مي دهند نه از روي در خود ماندگي و سكون است بلكه به واسطه تجربه بي نظير سلامت روان كه آن را در زندگي خود به بهترين معنا و شيوه درك كرده اند و در آن به سر مي برند و مفهومي براي آن فراي اين معناي كنوني خود ندارند. آيا سلامتي رواني‏, فراي اين سلامت روان اكنون من وجود دارد؟ اين افراد هستند كه در عين خوشبختي و لذت از زندگي تمام ويژگي هاي انساني را در خود حمل مي كنند و در عين حال به سوال اول مزبور جواب مثبت هم مي دهند. چرا كه سلامت خود را زير ساخت سلامت فرديتي بزرگتر به معناي جامعه مي دانند و از فراي سلامت خود, سلامت جامعه را هدف قرار داده اند و براي جامعه نيز چون خود اين زندگي سالم را خواهانند. در نتيجه براي افزايش آن در جامعه خود‏, دست به تلاش و عمل مي زنند.

اما چه خواهان سلامت خود و جامعه باشيم و يا بي تفاوت به آن زندگي كنيم‏, آنچه حدود سلامت روان را مشخص مي كند, نحوه تفكر و نگرش به آن مي باشد. طوري كه هر يك از ما اگر به طريقي بينديشد كه همينك در اوج بهداشت روان مي باشد, درجه اي از آن را تجربه مي كند و اگر فكر كند كه از زندگي لذت نمي برد, همان را تجربه خواهد كرد.

پس آيا واقعاً سلامت روان چيست؟ چگونه مي توان آنرا ايجاد كرد؟ چه نشانه هايي دارد؟ در چه زمينه هايي اثر گذار است؟

اين سوالات و سوالات بيشمار زيادي كه در مورد سلامت روان مي توان پرسيد زمينه را براي بحث كلي در مورد آن و جزئي در مورد برخي از زمينه هاي مربوطه كه در اين مقاله به يكي از آن خصوصاً پرداخته مي شود را ايجاد مي كند.

يكي از راههايي كه مي توان بهداشت روان را تشخيص داد‏, مقايسه آن با عدم وجودش مي باشد. يعني عدم سلامت روان و به شكل افراطي آن اختلالات و نابهنجاري هاي رواني. از طريق اين مقايسه مي توان به تشخيص ويژگي هاي متفاوت و گاهي متضاد در حالات سلامتي و نابهنجاري پي برد و اين تشخيص امكان شناخت هر چه بيشتر مفاهيمي را كه در تعريف بهداشت روان به صورت كلي با آن مواجه مي شويم, بدست مي دهد.

اما چرا سلامت روان مهم تر از سلامت جسماني موردنظر قرار مي گيرد؟ مفهوم سلامت روان اين نكته را القا مي كند كه هر گاه فردي حتي داراي مشكلات جسماني هم باشد, ولي مي تواند با عمل كردن مطابق تعريف سازمان بهداشت جهاني از سلامت روان از زندگي خود بهره لازم را ببرد و او را سالم قلمداد كرد و بالعكس اگر فردي از لحاظ جسماني و حتي اقتصادي و ساير زمينه هاي زندگي بدون مشكل باشد, مي تواند با تفكرات مخرب و نامتناسب زندگي خود را رو به سياهي و تباهي هدايت كند. اين همان معنايي است كه از بهداشت
روان به عنوان يك مفهوم شناختي مهم ياد شده است و روان شناسان شناختي را در جهت هدايت مناسب افكار و عقايد تشويق نموده است.

و اينك به تعريف سازمان بهداشت جهاني كه در سال 1999 ارائه شد توجه مي كنيم:

سلامت روان عبارت است از آسايش هيجاني و رفاه اجتماعي براي هر فرد به گونه اي كه فرد بتواند به توانايي هاي خود پي ببرد, با فشارهاي رواني متعارف زندگي مدارا كند, با بهره وري و به گونه اي مستمر كاركند و نهايتاً در اجتماع يا محله اي كه در آن زندگي
مي كند, نقشي ايفا كند. (1999 WHO: )

با نگاه ابتدايي، به نظر مفهوم سلامت روان آشكار شده است. اما با تعمق و دقت زيادتري متوجه مي شويم كه تعابيري كه از اين تعريف مي شود در شرايط اجتماعي و فرهنگي, متفاوت است و با واژه هايي بر مي خوريم كه مبهم هستند.

در همان ابتداي تعريف با واژه هايي چون آسايش هيجاني و رفاه اجتماعي سر و كار داريم. به راستي آسايش هيجاني چگونه حالي است؟ رفاه اجتماعي چيست؟

آيا هنگامي كه كودك 4 يا 5 ساله خود را صبح زود از خواب بيدار مي كنيم تا قبل از شروع ساعت كاريمان او را از اين ماشين به آن ماشين بكشانيم و به مهد و يا اقامتگاه موقتي كودكمان برسانيم، براي او آسايش هيجاني و رفاه آورده ايم يا خود به آن دست پيدا كرده ايم؟

آيا هنگامي از صبح تا شب كار مي كنم تا خرج زندگي خانواده را تهيه كنيم و هنگامي كه به منزل مي آييم، همسر و فرزندان در خواب بسر مي برند، آيا آسايش هيجاني داريم يا رفاه اجتماعي. در مورد توانايي هاي خود، وضع چگونه است و آيا مي توان با فشارهاي اجتماعي مدارا كرد؟

آيا مي دانيم توانايي هاي ما چيست؟ و يا كدام توانايي هاي ما مدنظر است و براي ما سودمند؟ انسان توان آنرا دارد كه مقررات و قوانين را زير پا بگذارد. مي تواند زباله ها را قبل از ساعت 9 يا بعد از آن در خيابان رها كند. مي تواند نسبت به قوانين رانندگي بي تفاوت باشد و هنگامي كه از مقابل مأمور راهنمايي و رانندگي, از چراغ قرمز عبور مي كند به خود افتخار كند. آيا منظور از توانايي ها اين است يا چيزي متفاوت از آن. يونگ روان شناس مشهور در كتاب معروف «پاسخ به ايوب» خود مي گويد: «اكنون همه چيز بسته به انسان است. نيروي دهشتناك تخريب به دست او داده شده است و سوالي كه پيش مي آيد اين است كه آيا وي
مي تواند از وسوسه بكار بردن آن نيرو خودداري كند و اراده خود را با روح محبت و حكمت تعديل كند؟»

در مورد واژه مدارا كردن نيز وضع به چگونه است؟ مدارا يا به معناي ديگر, تحمل تا چه اندازه و تا چه زمان؟ آيا تا زمان آسيب ديدن بايد تحمل كرد؟ آيا تا زماني كه راننده اتومبيل در مقابل يك بيمارستان به بوق زدنهاي بيجا مي پردازد يا يك موتور سوار با گاز دادنهاي ممتد آسايش مردم را دچار اختلال مي كند؟

البته تمام اين سوالها براي آن است كه بدانيم سلامت روان چيست؟ و چگونه آنرا ارتقا دهيم و البته چنين اقدامي مستلزم آن است كه بر اين باور باشيم كه سلامت روان ما در سطحي است كه پاسخگوي وضعيت كنوني ما نيست و نيازمند هستيم كه آنرا ارتقا بخشيم. نكته بسيار مهم و حياتي در اينجا, آن است كه ما براي ارتقا سلامت روان خود و در كل افزايش كيفيت انساني روابط اجتماعي خود و ديگران لازم است اعتراف كنيم كه وضع سلامتي كنوني ما بهره وري لازم را ندارد و به شكلي كه مدنظر تعريف سازمان بهداشت جهاني از سلامت روان است به ما جواب نمي دهد, برخلاف تصور عده اي كه فكر مي كنند با اين اعتراف, كوچك و حقير
مي شوند, با همين اعتراف و پذيرش است كه حركت رو به جلو و برقراري روابط صميمانه با خود و ديگران و خداوند‏ برايمان امكان پذير مي شود.

در گذشته بشر سلامت روان را به معناي زنده ماندن، صرف نظر از بيماري ها و خطرات زندگي مي دانست ولي امروزه سلامت روان ديگر به اين معناي صرف نيست بلكه, شامل زمينه هاي مختلفي مي شود كه هر يك به نحو جداگانه و مركب به فرد اثر گذاري مي كنند و او را در درجات مختلف بهداشت روان قرار مي دهد. زمينه هاي فرهنگي, اجتماعي, عاطفي, شناختي, زيست شناختي از جمله عوامل موثر بر بهداشت روان مي باشند كه هر يك از مجموعه هاي بسيار پيچيده اي تشكيل مي شود و به معني آماري مي توان آنرا با روش تحليل عاملي و همچنين عامل عمومي و عوامل اختصاصي قياس نمود.

يكي از موضوعات بسيار مهم كه در زندگي عده اي از افراد نقش بسيار مهمي بازي مي كند و با تمام زمينه هاي سازمان زندگي فرد ارتباط دارد، موضوعي است كه روان شناسي كمتر به آن پرداخته است. و آن عشق است. مفهومي كه در سطح بسيار انتزاعي با زمينه هاي شناختي، هيجاني، اجتماعي, اخلاقي و ساير جنبه هاي مربوطه همراه است و چون كانون يك چندضلعي در بين آنها نقش ايفا مي كند. فردي كه عشق مي ورزد از اين نظر كه دائماً به معشوق مي انديشد و در تمام اين لحظات حالات هيجاني خاصي را تجربه
مي كند و بر زندگي اجتماعي در روابط شخصي وي تاثير مي گذارد، نمونه منحصر به فرد تعاملات اين زمينه هاي مختلف مي باشد.

عشق توانايي تقسيم آنچه داري بين خود وديگري (ديگران) است كه با شناخت خود و ديگري حاصل مي شود. پس هم به خود احترام گذاشته اي كه لايق داشتن چيزي باشي و هم توانايي بخشيدن و قرار دادن سهمي از آن را براي ديگران داري كه اينها نتيجه شناخت است. پس نتيجه هر عشقي هم درك زيبايي و هم تكامل و رشد و فرديت است. هر چه عشق كاملتر و واقعي تر شود ما را به منبع واقعي عشق يعني الهه زيبايي مي رساند. اصلا عشق راهي به سوي پروردگاراست. عشق ترس ما را از بين مي برد، همچون نسيمي خنك، خنك است، نه داغ و نه سرد.

در اين ديدگاه، به عشق در جايگاه مختلف از جمله عرفان نيز مي پردازيم.

كسي كه خودش را دوست نداشته باشد، هرگز قادر نخواهد بود، ديگري را دوست بدارد. نخستين موج عشق بايد در قلب خودت برخيزد. اگر براي خودت برنخيزد، براي ديگري نيز بر نخواهد خاست، زيرا هركس ديگر از تو به خودت دورتر است. مانند پرتاب سنگ به درون در ياچه اي، آرام است. نخستين موج در اطراف آن سنگ به وجود مي آيد و سپس امواج منتشر مي شوند و دور مي گردند. نخستين موج عشق را بايد در اطراف خود شكل داد. انسان بايد بدن خودش را دوست بدارد، روح خودش را دوست بدارد. انسان بايد، تماميت وجودش را دوست بدارد. اين طبيعي است وگرنه هرگز قادر به بقا نخواهد بود. و اين زيباست، زيرا كه تو را زيبايي مي بخشد. كسي كه خودش را دوست دارد, با وقار و متين مي گردد. كسي كه خودش را دوست دارد حتماً ساكت تر، مراقبه گون تر و شاكرتر از كسي است كه خودش را دوست ندارد. اگر خانه ات را دوست نداسته باشي، آن را تميز نخواهي كرد، و به آن نخواهي رسيد. اگر خودت را دوست نداشته باشي، در اطراف خودت باغچه اي نخواهي آفريد، تو خواهي كوشيد تا نيروهاي بالقوه ات را رشد دهي و هر آنچه را كه در وجود داري بيان وآشكار سازي. اگر عاشق خودت باشي، بر خود باران عشق خواهي باريد وخويشتن را از آن شكوفا مي سازي. و اگر عاشق خودت باشي حيرت زده خواهي شد. ديگران نيز تو را دوست خواهند داشت. هيچ كس فردي را كه خودش را دوست ندارد و عاشق خودش نباشد، دوست ندارد. تو اگر حتي نتواني خودت را دوست بداري، چه كس ديگري زحمت آنرا خواهد كشيد؟

كسي كه خودش را دوست نداشته باشد، نفرت دارد، بايد متنفر باشد. زيرا زندگي نمي تواند خنثي باشد. زندگي هميشه انتخاب است. اگر دوست نداشته باشي به اين معني نيست كه مي تواني فقط در حالت دوست نداشتن باشي، بلكه تو نفرت خواهي داشت. و كسي كه نفرت داشته باشد، مخرب است. و كسي كه از خود نفرت داشته باشد از سايرين نيز متنفر مي شود. او پيوسته در خشم و عصبيت و خشونت است. و دائماً در اضطراب و ناراحتي است.

كسي كه خودش را دوست بدارد، در خواهد يافت كه خودي در او وجود ندارد. هميشه عشق، نفس را ذوب مي كند. اين يكي از اسرار كيمياگري است كه بايد آموخته، درك و تجزيه شود. «عشق هميشه نفس را ذوب مي كند». هرگاه عشق خود از بين مي رود و اين همان مفهومي است كه فروم، كمال برگشت انسان به طبيعت را در عشق مي ديد. عشق و نفس نمي توانند با هم وجود داشته باشند. مانند نور و تاريكي هستند. وقتي نور بيايد‏ تاريكي ناپديد مي گردد. اگر خودت را دوست داشته باشي, شگفت زده خواهي شد. عشق به خود, يعني از ميان رفتن خود, در عشق به خود, خودي وجود نخواهد داشت. و آن گاه اين عشق, به مراقبه اي بزرگ مبدل مي شود. يك گام بزرگ به سوي خدا.

شايد لحظات كميابي وجود داشته باشد كه تو ناگهان خودت نبوده اي و فقط عشق وجود داشته باشد. وقتي دو عاشق با هم نشسته اند‏, دو هيچ كنار هم نشسته اند, دو صفر. و زيبايي عشق در همين است. تو را كاملاً از خويشتن تو, تهي مي سازد. اين همان جايي است كه مجنون در آخرين ديدارش با ليلي به او مي گويد: برو, ديگر من, توام و تو من هستي.

شايد تمثيل نار سيسوس را شنيده باشيد, او عاشق خودش شد. با نگاه كردن به سطح درياچه, او عاشق تصوير خودش شد. كسي كه عاشق خودش باشد, عاشق تصويرش نخواهد شد. او فقط خودش را دوست دارد. نيازي به آينه ندارد. او خودش را از درون مي شناسد. آيا تو نمي داني كه وجود داري؟ آيا براي اثبات وجودت نياز به سند و برهان داري؟ آيا به آينه نياز داري تا ثابت شود كه تو هستي؟ اگر آينه نبود به هستي و وجودت ترديد مي كردي؟

نارسيسوس عاشق بازتاب صورت خود شد، نه عاشق خودش. اين واقعاً عشق به خود نيست. او عاشق بازتاب خودش شد. بازتاب يعني همان ديگري. او دو تا شده بود, تقسيم شده بود. نارسيسوسي شكاف برداشته بود. او به نوعي شكاف شخصيتي دچار گشته بود. و اين براي بسياري از كساني كه مي پندارند عاشق هستند روي مي دهد.

عشق مقايسه نمي شود. عشق بدون مقايسه دوست مي دارد. هرگاه مقايسه وجود داشت, به يادآر كه غرور نفساني و خودشيفتگي است نه عشق و تنها آن گاه كه مقايسه حذف شد, عشق خواهد بود. چه به خود و چه به ديگري. در عشق واقعي تقسيم بندي وجود ندارد. عشاق در درون يكديگر ذوب مي شوند. در عشق نفساني, تقسيمات بزرگي وجود دارند. تقسيم عاشق و معشوق. در عشق واقعي ارتباطي وجود ندارد. زيرا ديگر دو فرد وجود ندارند كه به هم مرتبط باشند. در عشق واقعي فقط عشق وجود دارد‏ يك شكوفايي‏, يك رايحه, يك ذوب شدن, يك ملاقات. فقط در عشق نفساني است كه دو نفر وجود دارند. عاشق و معشوق و هرگاه عاشق و معشوق وجود داشته باشند, عشق از بين مي رود. هرگاه عشق واقعي وجود داشته باشد, عاشق و معشوق, هر دو در عشق ناپديد مي شوند. عشق پديده اي بسيار عظيم است. تو نمي تواني در آن زنده بماني. عشق واقعي هميشه در زمان حال است و عشق نفساني هميشه يا در گذشته است و يا در آينده.

عين القضات در يكي از نوشته هاي خويش «در بيان حقيقت و حالات عشق» چه شيوا و توانا مي نويسد: «اي عزيز........اندر ابن تمهيد, عالم عشق را خواهيم گسترانيد. هر چند كه مي كوشم كه از عشق در گذرم, عشق مرا شيفته و سرگردان مي دارد و با اين همه, او غالب مي شود و من مغلوب. با عشق كي توانم كوشيد؟!»

 

كارم اندر عشق مشكل مي شود

خان و مانم در سر دل مي شود

هر زمان گويم كه بگريزم زعشق

عشق پيش از من به منزل مي شود

.......در عشق قدم نهادن, كسي را مسلم شود كه با خود نباشد و ترك خود بكند و خود را ايثار عشق كند. عشق آتش است, هر جا كه باشد جز او رخت ديگري ننهند. هر جا كه رسد سوزد و به رنگ خود گرداند.......كار طالب آنست كه در خود, جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است, بي عشق چگونه زندگاني؟»

و چه اين بيان به نگرش «اريك فروم» در «هنر عشق ورزيدن» نزديك است كه مي گويد:

«عشق پاسخي ست به پرسش وجود انسان.»

اريك فرم, همانند عين القضات, عشق را فدا كردن مي نامد, اما درست به برداشت وي نه مجنون وش و خود آزار, بلكه آن فدايي كه نه «ترك چيزها و محروم شدن و قرباني گشتن». و چنين از گذشتن از خويشتني است كه «فضيلت» و «برترين برآمد انساني» اش مي نامد.

عشق نيرويي ست توليدگر عشق. به بيان كارل ماركس «عشق را تنها مي توان با عشق مبادله كرد.» و در چنين مبادله اي ست كه اصالت فردي در باز توليدي انساني به برآيند پيوندها تكامل مي يابد.

به اينگونه, عشق به بيان و چشم انداز عين القضات, نوعي بيان اجتماعي است, نه ميل و نيازي فردي. در عشق پيوستار عشق, فدا و عشق, مكاشفه است و انكشاف, كشف انسان نوعي است, كشف انسان به مفهوم خويش و انسان اجتماعي و همزمان, انسان عاشق, عاشق هستي, عاشق انساني ديگر, عاشق زندگي, كه انسان غيرعاشق به انسان بودگي خويش پي نمي برد و چنين بيگانه با عشقي بيگانگي با خويشتن است و ستيزه گر با خويشتن خويش و بود وارگي اش بيهوده و ناگوار. اين سير و سلوك و مكاشفه, هم نيازمند مهرباني است و هم آگاهي, هم خرد را چشم است و هم بصيرت را خورشيد درون‎؛ ديدن با چشم دل, اشراق و چيرگي بر, از خود بيگانگي و شي وارگي‏, در اين وادي پر خوف و راز, بايد كه «جمله جان شوي, تا لايق جانان شوي». عشق پديده ي منطقي و بلوغ است. تكامل و رشد طبيعي را نشانه گر و پرورشي طبيعي است انسان سرشتي و گوارا. اين گونه است كه عين القضات و حلاج به عشق مي نگرند, به درياي بيكران و قد افراخته, سر برافراشته مي روند در آتش, جان مي بازند, اما ظفرمندانه.

در اين مقاله كه قسمتهاي آن به صورت مجزا مورد بررسي قرار مي گيرد, عهده قضاوت بر خواننده واگذار مي شود. به طور كلي به بررسي معنا و مفهوم عشق و سلامت روان از ديدگاههاي دانشمندان و مكاتب مختلف مي پردازيم. نظريه هاي روان شناسي در مورد عشق, ويژگي هاي عشق و اثرات آن بر سلامت روان, خطرات آن, راز عشق و تفاوت عشق واقعي, با عشق غيرواقعي را از نظر مي گذرانيم.

اميد است كه در اين گذر, امكان شكل گيري برخي از عقايد و باورها و يا زمينه اصلاح و تغييرات در آنها را ايجاد كنيم. و هر چند كم و ناچيز, حداقل يك تجربه يا يك نكته را به دانش خواننده اضافه نماييم.نكته ديگر اينكه در تمام بخشهاي اين مقاله, مفاهيم عشق و سلامت روان به صورت در هم آميخته بررسي مي شوند, چرا كه عشق نمود كامل سلامت روان مدنظر است.

 

 

 

 

بخش اول:

مفهوم سلامت روان

 

 

مقدمه:

به دلايل بسيار, تجويز و توصيف مشخصي كه همه روان شناسان با نظريه دانان شخصيت بر سر آن توافق داشته باشند. در باب شخصيت سالم نيست. بافتن اختلاف بين نظريه هاي شخصيت‏, آسان است و يافتن نكات مشابه كمي تلاش مي خواهد. شايد تنها نكته اي كه همه شان كاملاً با آن موافق هستند, اين است كه اشخاص سالم بر زندگي خويش آگاهانه تسلط دارند و اگر نه هميشه, دست كم اغلب اوقات مي توانند با عقل و هشياري رفتارشان را هدايت كنند و مسئول سرنوشتشان باشند. همه توافق دارند كه اشخاص سالم مي دانند چيست اند و كيست اند. از نقاط ضعف و قوت و فضايل و رذايل خويش آگاهند و به طور كلي شكيبا هستند و خود را مي پذيرند و به آنچه نيستند, تظاهر نمي كنند. اشخاص سالم در گذشته و آينده زندگي نمي كنند و در زمان حال ريشه عميق دارند. اين افراد هيچگاه از كمال باز نمي ايستند و به دنبال كسب تجارب تازه و چالش انگيز هستند. اما در كل نتايج نگرشهاي پيرامون شخصيت سالم نه تنها در مورد افراد متفاوت است, بلكه در سنين مختلف يك فرد واحد نيز متفاوت است. و هنوز براي اين پرسش كه «شخصيت سالم چيست؟» پاسخي يكسان وجود ندارد.

تعريف معني و معيار سلامت روان و بيماري روان يكي از اهداف اصلي در علم روان شناسي است. بيماري هاي رواني بزرگترين مسئله بهداشت جامعه مي باشند. انحراف رواني و ركودي در زندگي انسانها از نظر تعداد قربانيان, بار مالي و ويرانگري, در سطح بسيار بالاتري از بيماري هاي جسمي مثل سرطان و بيماري هاي قلبي قرار دارد. علت بيماري بيش از نيمي از بيماراني كه به پزشك مراجعه مي كنند بنا به تشخيص مراجع پزشكي داراي منشا رواني است. برآورد مي شود كه از هر دوازده نفر در جامعه اي مثل آمريكا‏, يك
نفر بخشي از عمر خود را در بيمارستانهاي ويژه بيماران رواي صرف مي كند. اما هيچ توافق كلي بين روان پزشكان و روان شناسان در مورد طبيعت سلامت يا بيماري روان وجود ندارد. و هيچ تعريفي كه مقبوليت همگاني داشته باشد وجود ندارد و همچنين معيار اساسي كه به وسيله آن بتوان يك حالت رواني را اندازه گيري نمود, مشخص نشده است. كه علت آن احتمالاً به مسئله اختلاف فرهنگي براي تعيين اين معيارها مي باشند, برمي گردد. نظريه پردازان اين موضع مي گويند كه دقيق ترين تعريف ممكن از سلامت روان توافق, همرنگي و همساني با معيارها و رسوم و قواعد جامعه است, لذا هر كس را به همان اندازه سالم مي دانند كه بتواند خود را با فرهنگ حاكم بر جامعه خويش تطبيق دهد.

وظيفه اساسي آگاهي انسان شناخت است, يعني آگاهي و معرفت به وجود حقايق برون. چون انسان مجبور به عمل است بقاي او مستلزم فهم حقايق جهان برون است تا بتواند رفتار خود را به نحوي شايسته تنظيم و تطبيق نمايد. شاه راه حياتي ارتباطي اي بين «شناخت» و «تنظيم و ارزشيابي» است. ارزشيابي فرايندي است كه بوسيله آن جهات مفيد يا مضر برخي از جنبه هاي حقايق برون در رابطه با شخص شناسايي مي شود. ارزشيابي زير بنا و موجب تمايلات, احساسات و هدفها و نيز داوري شخص در مورد اينكه چه چيزي به سود و يا به
زيان اوست. و نيز نهايت و عاقبتي كه براي خود انتخاب مي كند و علاوه بر اين در برگيرنده ابزار و شيوه هايي است كه براي خود انتخاب مي كند و علاوه بر اين در برگيرنده ابزار و شيوه هايي است كه براي خود برمي گزيند. اگر ارزشها و هدفهاي انسان با حقايق جهان برون و نيازهاي او به عنوان يك موجود زنده در انسان مستلزم عمل ارزشيابي آگاهي اوست كه به وسيله عمل شناخت هدايت مي شود, يعني ارزشها و هدفهايي كه در قالب زمينه ي كامل دانش عقلاني و فهم وي برگزيده مي شوند. مفهوم سلامت روان به روشي كه ذهن بدان عمل مي نمايد راجع مي شود و به اصولي كه بر اساس آن ذهن با واقعيات جهان خارج برخورد مي نمايد مربوط مي گردد.

اين تنها يكي از جنبه هاي اصلي بهداشت رواني يعني ويژگي شناختي است. كه شايد بتوان گفت يكي از جدي ترين خصلت هاي شخصيت سالم همان بهداشت روان شناختي از نوع شناختي مي باشد.

يكي از گرايشهاي بسيار مهم روان شناسي كه در جهت مسيرهاي مثبت زندگي از جمله بهداشت روان حرفهاي بسياري براي گفتن دارد و به توصيف شخصيت سالم با نگرشي خوش بينانه مي پردازد, ديدگاه انسان گرايانه و هستي نگرانه است كه از ديرباز از شرايط بهداشت روان نظريات فراواني ارائه داده اند. دانشمندان اين ديدگاه به بيان خصوصيات شخصيت سالم از ديدگاههاي فلسفي گرفته تا روشهاي علمي و عيني تجربي پرداخته اند. در اين مقاله با نگرشي انسان گرايانه بيشتر به بررسي ديدگاههاي كمال گرا در زمينه سلامت روان پرداخته مي شود و به معرفي خصوصيات افراد سالم خصوصاَ از نظر روان شناختي توجه مي شود.

 

مفهوم سلامت روان از ديد روان شناسان كمال:

روان شناسان كمال در عين آنكه تأثير محركهاي بروني, غريزه ها و كشمكش هاي دوران كودكي را بر شخصيت انساني نفي نمي كنند, آدميان را قرباني دگرگوني ناپذير اين نيروها نمي دانند (برخلاف روانكاوي و رفتار گرايي). آدمي مي تواند و مي بايد در برابر گذشته, طبيعت زيست شناختي و اوضاع و احوال محيط خويش بپا خيزد. ما بايد رشد و پرورش يابيم و از نيروهايي كه بالقوه بازدارنده اند, بگذريم. تصويري كه روان شناسان كمال از طبيعت انسان بدست مي دهند, خوش بينانه و اميدبخش است. آنها به قابليت گسترش و پرورش و شكوفايي, كمال خود و تبديل شدن به آنچه در توان آدمي است, اعتقاد دارند. حاميان جنبش استعداد بشري سطح مطلوب كمال و رشد شخصيت را فراسوي بهنجاري مي دانند و چنين استدلال مي كنند كه تلاش براي حصول سطح پيشرفته كمال, براي تحقق بخشيدن يا از قوه به فعل رساندن تمامي استعدادهاي بالقوه آدمي ضروري است. به سخن ديگر, رهايي از بيماري عاطفي, يا نداشتن رفتار روان پريشانه, براي اينكه شخصيتي را سالم بدانيم, كافي نيست. نداشتن بيماري عاطفي تنها نخستين گام ضروري به سوي رشد و كمال است و انسان پس از اين گام, راهي دراز در پيش دارد. زيرا امكان دارد تمام جهات زندگي, رضايت بخش باشد و ما همچنان از دلتنگي عذاب آور, ملال, نوميدي, بيهودگي و بي معنايي رنج ببريم. حتي ممكن است در شرايطي به ظاهر مطلوب و آرماني, در زندگاني خويش پوچي ملال انگيزي احساس كنيم, انگار كه جاي چيزي اساسي خالي باشد و نتوان تشخيص داد مشكل كار كجاست. براي وضوح بيشتر ديدگاه روان شناسي كمال به مثالي كه به شكلي بسيار زيبا پشت پرده مفهوم كمال را روشن مي كند توجه كنيد: لئوتولستوي, نويسنده روسي, توصيفي ماندگار از دوران پنجاه سالگي اش كه دچار بي معنايي شده است را كه نشان دهنده عدم سلامت روان وي
مي باشد را اين گونه ارائه مي دهد:

« احساس مي كردم چيزي در درونم فرو ريخته بود كه همواره زندگيم, بر پايه آن استوار بود. احساس مي كردم ديگر چيزي نداشتم تا به آن بياويزم و زندگي معنويم از فعاليت باز ايستاده بود........آن گاه به حال خود نظر كردم, مردي سالم و خوشبخت كه طناب را پنهان مي كند تا خود را از سقف اتاقي كه هر شب در آن تنها مي خوابد حلق آويز نكند, مي ديدم ديگر تيراندازي نمي كنم, مبادا كه تسليم وسوسه بسيار آسان پايان بخشيدن به زندگيم با تفنگ بشوم. نمي دانستم چه مي خواستم از زندگي مي ترسيدم, مي خواستم رهايش كنم و با اين حال همچنان به آن اميد بسته بودم. همه اين احساسها درست زماني دست داد كه وضع ظاهري زندگيم حكم مي كرد بايد كاملاً سعادتمند باشم. همسر خوبي داشتم كه دوستم داشت و دوستش داشتم, فرزنداني خوب و ثروت سرشاري داشتم كه بي آنكه زحمتي بكشم, بر آن افزوده مي شد, در عين حال مورد احترام اطرافيان بودم. و بي آنكه تصور مبالغه آميزي داشته باشم, خودم را آدم سرشناسي مي دانستم. وانگهي, نه ديوانه بودم و نه بيمار, به عكس آن چنان نيروي جسمي و ذهني قوي داشتم كه مانندش را در افراد به سن و سال خودم به ندرت
مي ديدم. اما حاصل كار امروزم چه خواهد بود؟ فردا چه خواهم كرد؟ چرا بايد زندگي كنم؟ آيا در زندگي هدفي هست كه مرگ گريز ناپذيري كه در كمينم نشسته است آن را نابود و ويران نسازد.

 

آلپورت (تعريف و پرورش شخصيت سالم)

آلپورت در چگونگي پرورش شخصيت سالم به رابطه مادر با كودك شيرخوار, به ويژه ميزان احساس امنيت و محبتي كه مادر به كودك مي دهد, توجه خاصي داشته است. اگر كودك شيرخوار احساس امنيت و محبت كافي كند, حاصلش كمال مثبت رواني در مراحل پديدار شدن خود خواهد بود. هويت و تصور از خود كودك نمايان خواهد گرديد و خود او فراسوي شخص او گسترش خواهد يافت. زماني كه تمامي جنبه هاي خود به موقع پديدار شدند, ناگزير فرد به شخص بالغ و سالمي تبديل خواهد شد. البته نقش مادر اهميتي بسزا دارد. چنانچه مادر محبت و احساس امنيت لازم و كافي را از كودك شيرخوار دريغ بدارد, چه پيش مي آيد؟ كودكي كه در چنين شرايطي پرورش يابد, نامطمئن, پرخاشگر, پرتوقع, حسود و خودمدار مي شود و كمال و سلامت رواني اش به حداقل مي رسد. مهار اين شخص در بزرگسالي, در دست انگيزش هاي دوران كودكي و سائقه ها و كشمكشها خردسالي است و احتمالاً دچار نوعي بيماري رواني مي شود.

او براي شخصيت بالغ و سالم هفت معيار ارائه مي دهد كه عبارتند از:

1- گسترش مفهوم خود.

2- ارتباط صميمانه خود با ديگران.

3- امنيت عاطفي.

4- ادراك واقع بينانه.

5- مهارتها و وظايف مناسب.

6- عينيت بخشيدن به خود.

7- فلسفه يگانه ساز زندگي يعني نگريستن به جلو و اهداف دراز مدت.

آلپورت معتقد است زماني كه شخصيت سالم شكل گرفت, از گذشته آزاد است. بنابراين سلامت رواني از نگاه او پيش نگراست و نه پس نگر. مردمي كه خود را شخصيتهاي سالم مي پندارند, در راه رسيدن به هدف نهايي خويش, هر بار كه به رويا يا هدفي دست مي يابند, فعالانه به جستجوي انگيزه ها و هدفهاي نوين مي پردازند چيزي كه به زندگي شور و هيجاني مي بخشد تعقيب است نه تسخير, راه است نه مقصد, تلاش است نه كاميابي.

جنبه ديگر آلپورت در مورد سلامت روان اين است كه شخصيت سالم متوجه ديگران است و به هيچ روي خودمدار نيست. چنين شخصي منزوي, كناره گير و تماشاگر فعل پذير زندگي نيست, بلكه با سر زندگي و با همه موجود مجذوب زندگاني مي شود. داشتن كار پر معنا و همچنين توجه به آسايش و خوشي ديگران ، چه شخص محبوب باشد, چه اجتماع وسيع تر همنوعان, ضرورت به شمار مي آيد. شخص سالم مي تواند عشق بورزد و خود را در روابط مهرآميز با ديگران گسترش بخش, كمال و توفيق ديگران براي او دست كم به اندازه رشد و اعتلاي خودش اهميت مي يابد.

 

راجرز (شخصيت سالم, تكامل خود, بهداشت روان)

كودك در شيرخوارگي يكي از جنبه هاي تجربه خود را از جنبه هاي ديگر متفاوت يا جدا مي كند. اين جنبه «خود» اوست كه با كاربرد پيش از پيش واژه هاي «به من» و «مال من» نمايان مي شود. كودك شيرخوار توانايي آن را مي يابد تا آنچه را متعلق به او يا جزئي از اوست, از ساير چيزهايي كه مي بيند, مي شنود, لمس مي كند و مي بويد, تشخيص دهد و تصوري از خود بيابد. تصوير كودك از آنچه مي خواهد باشد يا مي تواند باشد, جزئي از مفهوم يا تصور خود است, شكل گرفتن چنين تصويري, حاصل روابط متقابل پيچيده و روز افزون با ديگران است. كودك شيرخوار با ادراك واكنش ديگران در برابر رفتارهاي خود, در تصور, الگوي همسازي از تصوير خود مي سازد, كل يكپارچه اي كه در آن تعارضهاي ممكن ميان خود, همان گونه كه هست و خود, همان گونه كه مي خواهد باشد, به حداقل رسيده است. در انسان سالمي كه به تحقق خود مي پردازد, الگوي منسجمي پديدار مي گردد, حال آنكه وضع كسي كه دچار اختلال عاطفي است, چنين نيست. شيوه هاي خاصي كه سبب تكامل و سلامت خود مي گردد, بستگي به ميزان محبتي دارد كه كودك شيرخوار دريافت
مي كند. از زماني كه پرورش خود آغاز مي شود, كودك شيرخوار نياز به محبت را مي فهمد و احساس مي كند. راجرز اين نياز را توجه مثبت خوانده است. سلامت آينده شخصيت كودك شيرخوار بستگي به اين دارد كه نياز او به توجه مثبت تا چه اندازه برآورده شده باشد. كه اين تكامل تصوير خود كودك بشدت تحت تأثير مادر و توجه مثبت او به كودك است. طوري كه كودك شيرخوار هر گونه عدم تاييد را نشانه نپذيرفتن و نپسنديدن همه جنبه هاي وجود خود مي پندارد. در اين صورت‏, كودك براي هدايت رفتارش به جاي خود, به ديگران مي نگرد. نياز به توجه مثبت كه ناكام مانده و در نتيجه شديدتر شده است, بيشتر نيرو و فكر كودك را به خود مشغول مي كند و كودك بايد به بهاي از دست دادن تحقق خود براي دريافت توجه مثبت تلاش كند. در اين موقعيت, در كودك حالتي نشو و نما مي كند كه راجرز توجه مثبت مشروط مي خواند. يعني عشق و محبتي كه كودك دريافت مي كند, مشروط به رفتار درست اوست.

با پرورش توجه مثبت مشروط, كودك شيرخوار انتظارات مادر را دروني مي كند. و با اين عمل, گرايشهاي مادر را مي گيرد و در مورد خود به كار مي برد. در اين حالت خود به «جانشين مادر» تبديل مي شود. حاصل اين وضع تأسف انگير كه كودك توجه مثبت مشروط را از مادر و سپس از خود دريافت مي كند, پيدايش شرايط ارزشمندي است. يعني كودك براي ارزشمند بودن خود شرطهايي قايل مي شود و تنها در شرايط خاصي خود را ارزشمند مي يابد كه مطابق ميل مادر رفتار كند. انجام رفتارهاي ممنوع سبب مي شود كه كودك احساس گناه و حقارت كند, يعني شرايطي كه كودك بايد در برابر آنها حالت دفاعي بگيرد. بدين ترتيب, حالت تدافعي جزئي از رفتار كودك مي شود. در نتيجه به هنگام بروز اضطراب يعني هر گاه كه در كودك و بعدها در شخص بالغ وسوسه رفتار ممنوعي بيدار شود, حالت تدافعي هم فعال مي شود. نتيجه حالت تدافعي, محدود شدن آزادي و عيان نشدن كامل ماهيت حقيقي يا خود اوست. در اين حال تحقق خود به صورت كامل انجام نمي پذيرد. چرا كه جنبه هاي خاصي از آن را بايد مهار كرد. شرايط ارزشمندي مانند چشم بند اسب عمل مي كند و بخشي از تجربه هاي دستياب را حذف مي كند و در ميدان ديد قرار نمي دهد. آنها كه در شرايط خاصي خود را ارزشمند مي يابند, بايد رفتار خود را محدود سازند و واقعيت را تحريف كنند, زيرا حتي آگاهي به رفتارها و انديشه هاي بي ارزش همان اندازه برايشان تهديد آميز است كه بروز آن. از آنجا كه اينها نمي توانند با نظري باز و به طور كامل با محيط خويش رابطه متقابل برقرار كنند, ميان تصوري كه از خود دارند و واقعيتي كه آنها را در ميان گرفته است, ناسازگاري پديد مي آيد. در نتيجه نمي توانند همه جنبه هاي خود را فعليت بخشند. به عبارت ديگر, نمي توانند به شخصيت سالمي دست يابند.

شرايطي لازم است كه وجود آنها در كودكي سبب رشد و پرورش سلامت روان مي شود. نخستين شرط پيدايش شخصيت سالم, دريافت توجه مثبت نامشروط و بي قيد و شرط در دوره شيرخوارگي است. كودك اين عشق و محبت را كه به رايگان نثارش مي شود به يك رشته هنجارها و معيارهاي دروني شده تبديل مي كند كه به رشد خود كمك مي كند. معناي توجه مثبت نامشروط اين نيست كه كودك آزاد است هرچه دلش
مي خواهد بكند و بازداشتن و اندرز دادن در كار نباشد. مادر مي تواند رفتارهاي خاصي را مورد تاييد قرار ندهد, بدون آنكه براي دريافت عشق و محبت قيد و شرطي بگذارد. خود پند و اندرز نيست كه سبب مي شود كودك احساس كند تنها در شرايط خاصي ارزشمند است, بلكه بيشتر شيوه ارائه و روش بيان آن است كه نقش اساسي دارد. كودكاني كه با احساس توجه مثبت نامشروط پرورش مي يابند. در هر شرايطي خود را ارزشمند
مي دانند. اگر اين ارزشمندي به هيچ رو مشروط نباشد, نيازي براي رفتار تدافعي نمي ماند. و در اين حال ميان خود و ادراك واقعيت ناسازگاري نخواهد بود. براي چنين كسي هيچ تجربه اي تهديد كننده نيست و او مي تواند در زندگي از هر حيث و آزادانه مشاركت داشته باشد. خود ژرف و گسترده, انعطاف پذير, عاطفي و آماده تجربه اندوزي هاي تازه است. چنين شخصي آزاد و رهاست و مي تواند به تحقق خود بپردازد و همه استعدادهاي بالقوه اش را بپروراند. هر گاه شخص در روند تحقق خود قرار گرفت, مي تواند به سوي هدف نهايي, يعني به سوي انساني با كنش كامل شدن پيش رود, كه پنج ويژگي خاص دارد:

 

1- آمادگي كسب تجربه.

2- زندگي هستي دار (يعني هر تجربه اي براي او چنان تازه است كه گويي با هيجان همراه است).

3- اعتماد به ارگانيسم خود. بهترين رل براي فهميدن اين اصل, رجوع به تجربه خود راجرز است. او مي نويسد : « هرگاه احساس شود فعاليتي ارزش انجام دادن را داشته باشد, براستي با ارزش است. به عبارت ديگر, آموخته ام كه مجموع احساسهايي كه نسبت به هر موقعيتي داشته ام, از عقل من قابل اعتمادتر بوده است.»

4- احساس آزادي.

5- خلاقيت.

راجرز در نظام شخصيت به يك انگيزش يا يك نياز اساسي كه همان صيانت, فعليت و اعتلاي تمامي جنبه هاي شخصيت است, قايل است. اين گرايش فطري است و در تمام زندگي را شامل مي شود. با رشد فرد, پرورش خود آغاز مي شود. همچنين تاكيد فعليت بخشيدن از جنبه هاي فيزيولوژيك صرف اوايل زندگي متوجه جنبه هاي رواني مي شود. آن گاه كه بدن و اندامها شكل خاصي خود را يافت و كامل شد, رشد و كمال متوجه شخصيت مي شود. زماني كه خود پديدار مي گردد, گرايش تحقق خود (خود را از قوه به فعل رساندن) نمايان مي شود. اين فرايند كه در سراسر زندگي ادامه مي يابد, مهم ترين هدف زندگي انسان است. تحقق خود, روند خود شدن و پرورش ويژگي ها و استعدادهاي يكتاي فرد است. به اعتقاد راجرز, در بشر ميلي ذاتي براي آفرينندگي هست و مهم ترين آفريده هر انسان, خود اوست. اين همان هدفي است كه غالباً اشخاص سالم, نه كساني كه رواني بيمار دارند, بدان دست مي يابند.

 

مزلو: ( مفهوم شخصيت سالم )

به نظر مزلو, در همه انسانها تلاش يا گرايشي فطري براي تحقق خود هست. نظريه او در مورد انگيزش شخصيت سالم تا حدودي مفصل است. انگيزه آدمي, نيازهاي مشترك و فطري است كه در سلسله مراتبي از نيرومندترين تا ضعيف ترين نياز قرار مي گيرد. به اين ترتيب كه از نيرومند ترين و پايين ترين نياز يعني نيازهاي جسماني يا فيزيولوژيك آغاز مي شود و در ادامه شامل نيازهاي ايمني و احساس امنيت, نيازهاي محبت و احساس تعلق و نياز به احترام مي شود. شرط اوليه دست يافتن به تحقق خود كه مزلو آن را به عنوان نماد شخصيت سالم معرفي مي كند. ارضاي اين 4 نياز است كه در سطوحي پايين تر از نياز تحقق خود مي باشند. تحقق خود را مي توان كمال عالي و كاربرد همه توانايي ها و متحقق ساختن تمام خصايص و قابليتهاي خود دانست. يعني بايد به آنچه استعداد و بالقوع اش را داريم, تبديل شويم. افراد كاملاً سالم يا خواستاران تحقق خود, روي به نيازهاي عالي دارند. يعني خواستار متحقق ساختن استعدادهاي بالقوه خود و شناختن و فهميدن دنياي پيرامونشان هستند. در اين حالت فرد به دنبال غني ساختن و گسترش تجربه زيستن و افزايش شادماني و شور زنده بودن است و نه جبران كمبودها و كاهش تنشها. كمال مطلوب, افزايش تنش از راه تجربه هاي تازه و مبارز جويانه و گوناگون است.

يكي از ويژگي هاي كلي مهم براي افراد تحقق يافته, سن است. خواستاران تحقق خود, اغلب ميانسال يا سالخورده اند. به نظر مزلو جوان ترها حس هويت نيرومند و استقلال ندارند. به رابطه عاشقانه پايداري نرسيده اند. دليلي براي ايثار خود پيدا نكرده اند. و هنوز ارزشها, شكيبايي, شهامت و فرد خويش را نپرورانده اند. با آن كه به نظر مزلو جوانان نمي توانند كاملاً خواستار تحقق خود باشند اما مي توانند به سوي تحقق خود پيش روند و از خود ويژگي هايي نشان دهند كه حاكي از توجه به بلوغ و سلامت روان باشد. به اعتقاد مزلو, اينكه كودك احساس كند دوستش دارند, بعدها در تحقق خود او نقش حياتي دارد. مزلو بر اهميت دو سال نخستين زندگي تاكيد مي ورزد. چنانچه كودك دو ساله محبت, ايمني و احترام كافي دريافت نكرده باشد, حركت او به سوي تحقق خود بي نهايت دشوار خواهد شد.

 

فروم: ( مفهوم سلامت روان )

فروم شخصيت انسان را بيشتر محصول فرهنگ مي داند. در نتيجه به اعتقاد وي, سلامت روان بسته به اين است كه جامعه تا چه اندازه نيازهاي اساسي افراد جامعه را بر مي آورد, نه اين كه فرد تا چه اندازه خودش را با جامعه سازگار مي كند. پس سلامت روان پيش از آنكه امري فردي باشد, مسئله اي اجتماعي است. و عامل اصلي اين است كه جامعه تا چه حد نيازهاي انساني را بر مي آورد, جامعه ناسالم يا بيمار در اعضاي خود دشمني, بدگماني و بي اعتمادي مي‌آفريند و مانع از رشد كامل افراد مي شود. جامعه سالم به اعضاي خود امكان مي دهد كه به يكديگر عشق بورزند, بارور و خلاق باشند و قوه تعقل و عينيت خود را بارور و نيرومند سازند. جامعه سالم پيدايش انسانهاي كارآمد با كنش و كاركرد كامل را آسان مي كند. به اعتقاد فروم, تلاش براي سلامت عاطفي و بهبود, گرايش يا استعدادي فطري براي زندگاني بارور و براي هماهنگي و عشق در نهاد همه ماست. در صورتي كه به افراد فرصت داده شود, اين گرايش فطري شكوفا خواهد شد و امكان حداكثر استفاده از استعداد بالقوه را خواهد داد.

فروم شخصيت سالم را داراي جهت گيري بارور مي داند و اين مفهوم به شخصيت بالغ آلپورت و انسان خواستار تحقق خود مزلو شباهت دارد و نمايانگر بيشترين كاربرد با تحقق استعداد بالقوه انسان است. ( بارور بودن يعني به كار بستن همه قدرتها و استعدادهاي بالقوه خويش) كه در نهايت خود را به بهترين وجه شكل مي دهد.

فروم سلامت روان را با خوشبختي برابر مي داند. خوشبختي بخش جدايي ناپذير شخصيت سالم است و نه محصول جنبي تصادفي آن. خوشبختي ناشي از زندگاني بارور است و حتي موجب اعتلا به سطوح عالي تر باروري مي شود. خوشبختي چنان بخشي از زندگاني سالم است كه مي توان آن را گواهي بر ميزان سلامت روان كه شخص بدان دست يافته است, پنداشت.

 

فرانكل: ( مفهوم سلامت روان )

نگرش فرانكل به سلامت روان تاكيد عمده را بر اراده معطوف به معنا مي داند. در واقع اين چهارچوبي است كه هر چيز ديگر در آن شكل مي گيرد. در نظام فكري فرانكل,‌ تنها يك انگيزش بنيادي وجود دارد‎؛ اراده معطوف به معنا كه چنان نيرومند است كه مي تواند همه انگيزش هاي انساني ديگر را تحت الشعاع قرار دهد. اراده معطوف به معنا براي سلامت روان حياتي است و در اوضاع و شرايط حاد براي حداقل بقا ضروري است. در زندگي بي معنا دليلي براي ادامه زيستن نيست. چون وظايف, سرنوشت و عمر هر كس مختص خود اوست, خود او بايد روش پاسخگويش را بيابد. به همين ترتيب, معناي زندگي اي را كه برايمان مناسب است, بايد خود ما پيدا كنيم. و متناسب با موقعيتهاي مختلف در زندگي چه در سختي ها و چه آسايش ها بايد معناهاي متفاوتي را براي زندگي بيابيم. پس جستجوي معنا مي تواند وظيفه اي آشوبنده و مبارزه جويانه باشد و تنش دروني را افزايش دهد نه كاهش.

در واقع فرانكل اين افزايش تنشي را شرط لازم سلامت روان مي داند. و زندگي خالي از تنش بي معناست. شخصيت سالم در سطح معيني از تنش است, سطحي ميان آنچه بدان دست يافته يا به انجام رسانده و آنچه كه بايد بدان دست يابد يا به انجام برساند. يعني فاصله اي ميان آنچه هست و آنچه بايد بشود. كساني كه در زندگي معنا مي يابند, به حالت فرا رفتن از خود مي رسند كه براي شخصيت سالم واپسين حالت هستي است. سلامت روان يعني از مرز توجه به خود گذشتن, از خود فرا رفتن و جذب معنا و منظوري شدن. آن گاه است كه خود به طور خود انگيخته و طبيعي فعليت و تحقق مي يابد. از جمله ويژگي هاي انسان از خود فرا رونده, تعهد و غرقه شدن در كار است.

يكي از راههاي معنا يابي, بيان ارزشهاي آفريننده است (يعني بخشيدن چيزي به عالم) و بهترين راه بيان اين ارزشها, اشتغال يا رسالت شخص است. فرد از طريق كار معنا مي يابد و مي تواند از طريق افزايش كيفيت كاركرد كاري خود معنايي مناسب تر براي زندگي بيافريند و اين خود زمينه ساز شخصيتي سالم خواهد بود.

فرانكل در نهايت شيوه معنايابي زندگي را معرفي مي كند‎؛ ارزشهاي خلاق, تجربي و گرايشي. مي توان با كار با فعاليت آفريننده ي ديگر يا صرفاً تجربه زيبايي, جدا معنايي يافت. با گرايشي كه با سنجيدگي نسبت به شرايطمان برمي گزينيم, حتي مي توان در جنبه منفي زندگي, يعني در رنج و مرگ هم معنايي يافت.

 

يونگ: ( سلامت روان و مفهوم خود )

يونگ پيش از هر نظريه پرداز ديگري بر ناهشياري تاكيد كرد. به نظر او, تجربه هايي كه هر فرد در زندگي گرد مي آورد, تنها بخشي از ناهشياري نيست, بلكه تجربه هايي كه همه انسانها و نياكان حيوان آنها گردآورده اند, نيز هست. در معناي درست كلمه, همه ما وارث ميراث يكپارچه اي هستيم كه از تمامي تجربه هاي همه انسانها در سراسر روزگاران گذشته فراهم آمده است.

يونگ علاوه بر تكامل جسماني مطروحه توسط داروين قدمي فراتر گذاشته و به تكامل معنوي و شناختي مخصوصاً اشاره مي كند كه به آن ناهشيار جمعي مي گويد. به اعتقاد او, بيشتر بدبختي و يأس بشر و احساس پوچي, بي هدفي و بي معنايي, از نداشتن ارتباط با بنيادهاي ناهشيار شخصيت است. به اعتقاد او, علت اصلي اين ارتباط از دست رفته, اعتقاد بيش از پيش ما به علم و عقل به عنوان راهنماهاي زندگي است. او مي گويد:‌
«ما بيش از اندازه يك بعدي شده ايم, بر هشياري تاكيد مي كنيم و به بهاي از دست دادن ناهشياريمان موجود عاقل شده ايم». مشابه اين نظر را راجرز دارد كه معتقد است «مصيبت بشر اين است كه اعتمادش به هدايت ناهشيار دروني خويش سلب شده است». در اين راه خود را از اعتقادات خرافي رها ساخته ايم, اما ارزشهاي معنوي و اتحاد با طبيعت را از دست داده ايم و به تعبير ديگر غير انساني شده ايم و از اين رو خود را بي معنا و
بي پيوند مي يابيم. و پوچي و بيهودگي ما پيامد مستقيم نداشتن ارتباط معنوي با گذشته مان است. تنها راه چاره,, تجديد ارتباط با نيروهاي ناهشيار شخصيت مان است. از اين رو, توصيه يونگ به بشريت دقيقاً همان توصيه ي او به خودش بود: رويارويي با ناهشيار. يونگ از چيرگي يا تسلط ناهشياري بر شخصيت آدمي دفاع نمي كند. بلكه به عكس, سلامت روان را سير و هدايت هشيارانه ناهشياري مي داند. عوالم هشيار و ناهشيار بايد يكپارچه شوند
و به هر دوي آنها امكان رشد و پرورش آزادانه داده شود كه در نهايت موجب يكپارچگي شخصيت انسان يا به عبارتي فرديت يافتن و تحقق خود مي شود. يونگ اين فرديت يافتگي را كمال نمايي سلامت رواني مي داند.

در ادامه براي درك عميق تر مفهوم خود در روان شناسي كمال به توضيح بيشتر آن از نظر يونگ مي پردازيم. يونگ خود را هدف نهايي زندگي مي داند. خود نمايانگر تلاش به سوي يگانگي, تماميت و يكپارچگي همه جنبه هاي شخصيت است. زماني كه خود پرورش يافت, شخص با خويشت

  انتشار : ۱۹ آبان ۱۳۹۵               تعداد بازدید : 288

دفتر فنی دانشجو

توجه: چنانچه هرگونه مشكلي در دانلود فايل هاي خريداري شده و يا هر سوال و راهنمایی نیاز داشتيد لطفا جهت ارتباط سریعتر ازطريق شماره تلفن و ايميل اعلام شده ارتباط برقرار نماييد.

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما