اين رساله، با عنوان «آموزههاي تربيتي در مثنوي و تطبيق آن با روانشناسي نوين و معاصر» در يك مقدمه و چهار بخش تنظيم شده است. مقدمه مشتمل است بر اشارهاي به جايگاه رفيع مثنوي در ميان آثار ادب فارسي و عظمت انديشههاي ژرف مولانا جلال الدين محمد مشهور به مولوي. همچنين شرح مختصر زندگينامه به آن بزرگ از آغاز حيات تا واپسين دم حيات.
بخش اول اختصاص دارد به بررسي تعليم و تربيت از ديدگاه قرآن و احاديث و رواياتي كه از ائمه معصومين عليهماالسلام نقل شده است. در بخش دوم به جهانبيني مولانا، انسان از ديدگاه مولانا، تهذيب اخلاق، تدبير منزل و سياست مُدُن در مثنوي اشاره دارد و ابياتي چند در باب هر موضوع به عنوان شاهد مثال از مثنوي معنوي آورده شده است. بخش سوم به بررسي نظرات و آراء روانشناسان بزرگ معاصر در زمينه تربيت و رشد و به كمال رسيدن و شكوفا شدن انسانها، اختصاص داده شده است. در ابن بخش نظرات شش تن از برجستهترين روانشناسان را كه در حوزه رشد شخصيت و كمال يا با او هر كدام الگويي خاص را ارائه دادهاند و به روانشناسان كمال گرا شهرت دارند، مورد بررسي فرار دادهايم. در بخش چهارم تلاش گرديده است تا نظرات تربيتي مولانا در مورد به كمال رسيدن انسان با سه مكتب بزرگ روانشناسي نوين و معاصر تطبيق داده شود. اين سه مكتب بزرگ عبارتند از مكتب روانكاوي، مكتب رفتارگرايي و مكتب انسانگرايي باشد كه بيان نكات تربيتي در مثنوي به عنوان يك راه ارتباطي با منبع وحي، راهنمايي ما در فهم مطالب مربوط به انسان باشد، چرا كه مولانا با اقتباس از قرآن كريم و فهم آيات وحي به خلق مثنوي پرداخته است. تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.
وَ مِنَ اللهَ الْتوفيقْ
لَقَدْ مَنَّ اللهُ عَلَي الْمؤمِنينَ اِذبَّعثَ فيهِم رَسوُلاً مِنْ اَنفُسِهِمْ يَتلُو عَلَيهِمْ آياتِهِ و يُزَكيهِمْ وَ يُعَّلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكمَةْ وَ اِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفي ضَلالٍ مُبينْ[1].
خداوند، بر مؤمنان منت نهاد كه رسولي از خود ايشان در ميان آنها برانگيخت تا آيات و نشانههاي خداوند را برايشان تلاوت كند و آنان را از هرگونه نقص و آلودگي پاك سازد و كتاب و حكمت را به ايشان بياموزد، با آنكه پيش از اين در گمراهي آشكار بودند.
بدون هيچ شك و ترديدي، آثار منظوم و منثور مولانا جلالالدين محمد بلخي مشهور به مولوي، خصوصاً مثنوي معنوي، از مهمترين آثار ادبي زبان و ادبيات فارسي محسوب ميشود و به عقيده بسياري از صاحبنظران و محققان، برترين اثر ادب فارسي است. ادبيّات هر عصر و نسلي، بيانگر نيازها، آمال، آرزوها، كششها، و واقعيتهاي زندگي مردم آن زمان است. اما به دليل اينكه آثار مولانا، از نيازهاي فطري و ذاتي انسان منشأ ميگيرد و عنصر كمال و آرمانگرايي و سعادتطلبي براي نسل بشر كه خميرمايه تربيت و تزكيه، و مُلَهّم از آيات وحي و احاديث و روايات نبوي و ائمه معصومين عَليهِمَا السَّلام ميباشد، انگار نياز همه اعصار و قرون بوده و در عصر حاضر كه گسست انسان از طبيعت بيشتر شده، در گذر زندگي ماشيني و دنياي صنعت و اطّلاعات و سرعت، اين نيازها دو چندان احساس ميگردد.
نكتهها و دقايق ظريف و شورانگيز مولانا، سخن جان مردمي است كه راه كمال ميپويند و سعادت جاودان را براي ابناء بشر ميجويند. در اين راستا، مولانا، داراي يك جهانبيني است كه نه مختص اوست، بلكه، توسط او با شكوه هرچهتمامتر بارور شده است. ظهور عرفان اسلامي، نقطه عطفي در تاريخ و فرهنگ ايران بوده و مولوي يكي از شاخصترين چهرههاي جهانبيني عرفاني در جهان است. به نظر مولانا، مهمترين رسالت عارف، آئينه صفت گشتن است.
هر كه را آئينه باشد پيش رو |
زشت و خوب خويش را بيند در او |
(ب 360/3)
جهانبيني عرفاني مولانا، انسان را موجودي قابل تغيير و بالنده ميداند. در پرتو شناخت قوانين حاكم بر جامعه و انسان، وي ميتواند مسير خود را آنچنان كه ميخواهد رقم بزند. اختيار و آزادي انسان منوط به درك صحيح قوانين و معيارهاست. عرفان، انسان را به خودشكوفايي دعوت ميكند و در گذشتن از ظواهر و زيادهطلبهاي دنيوي. انديشههاي شگرف ملّاي رومي، چنان در جانهاي تشنه حقيقت و معنويت، رسوخ كرده كه (اسكات)[2] روانشناس بزگ آمريكايي، مولوي را بعد از حضرت مسيح و ساير برگزيدگان خداوند، بزرگترين معلم بشر مي داند.و بر اين گفته مولانا، تأكيد ميورزد كه ميگويد:
«انسان به واسطه نياز رشد ميكند و اگر ميخواهيد رشد كنيد، نيازهاي خود را افزايش دهيد. انسانهايي كه نيازهاي خود را متعالي و متحول نميكنند و پويايي ندارند، ناگزير سعي در جايگزين كردن نيازهاي عاليتر، به وسيله نيازهاي پستتر مينمايد و هرگز رشد نميكنند.»
با اين مقدمه كوتاه كه ذكر گرديد:
در ابتدا، سعي و تلاش بر اين بود كه موضوع تحقيقي بديعي از بطن مثنوي و مطالب آن استخراج نمايم كه در نتيجه با مشورت فراوان موضوع «آموزههاي تربيتي در مثنوي و تطبيق آن با روانشناسي معاصر» را انتخاب كرده و با بهرهگيري از نظرات استاد راهنماي گرانقدر جناب آقاي دكتر ستوديان و همچنين استاد مشاور محترم سركار خانم دكتر مشهور و همسر ارجمندم جناب آقاي دكتر سالاري دانشيار دانشگاه علوم پزشكي گرگان و با توجه به طرح كلي كه در دست داشتم نوشتن موضوع رساله را با يك مقدمه و چهار بخش آغاز كردم.
بخش اول اختصاص دارد به تعليم و تربيت در اسلام و قرآن و احاديث كه اهداف كلي تربيت و موضوع تربيت را دربر ميگرفت و سپس با استفاده از كتب متعدد بخشها و فصول ديگر رساله را نوشته و سعي كردم قسمتهاي مختلف نوشتهام همراه با ابياتي مرتبط از مثنوي باشد.
بخش دوم: انسان از ديدگاه، مولانا در مثنوي معنوي بررسي شد در بخش سوم معيارهاي تربيتي معاصر از نظر چند تن از برجستهترين نظريهپردازان روانشناسي مورد بررسي قرار گرفت و در بخش چهارم مقايسه آموزههاي اخلاقي و تربيتي مثنوي با موازين تعليم و تربيت مدرن از ديدگاه 3 مكتب بزرگ روانشناسان صورت پذيرفت كه مشابهتها ذكر گرديد. و اين مقايسه گوشههايي از جهانبيني عرفاني مولوي و ديدگاه او نسبت به مراتب كماليابي، تربيت و رشد انسان با نظرات روانشناسان بزرگ معاصر، يك بار ديگر عظمت فكر و وسعت دانش و فهم اين حكيم بيبديل را بر همگان آشكار ميسازد.
والسّلام
زهرا خباز شيروان
سپاس و ستايش و ثنا، آن را سزاست كه از نهيب دور باش كبريايياش عقل دورانديش را در شناخت ذاتش راه نيست، و انديشه تيزگام در راه شناسايي او لنگ است. زيرا مخلوق جز از جنس و مثل خود اگاه نيست. و درود كامل، خاص خاصان اوست بالاخص، بر اوّلين تجلي نور ازل و آخرين پيامبر مرسل محمد (ص) و پويندگان راه و حاملان انديشه او. در ميان نوابغ ادبي و انديشمندان زبان و ادب فارسي و زنجيره چهرههاي درخشان هزار سال شعر فارسي، مولوي يكي از زبانآورترين شاعران تاريخ و يكي از رفيعترين سرايندگان شعر عرفاني در تمام اعصار شعر فارسي و آخرين مظهر كمال در سراسر جغرافيايي ادبيات عرفاني ايران است كه ديوان شمس و مثنوي او متعاليترين اوج معنيگرايي در شعر تعليمي فارسي است. عشق كه بنمايه غزلهاي اوست، تجربه حيات اوست.
مثنوي او عمليترين و حياتيترين نمونه عرفان است آن هم با نظم و سبك و ساختار و صورتي كه ويژه اوست، اما از طرفي ديگر مدتها بود كه شيفتهوار، دل بسته مثنوي بودم و انديشههاي بلند و افكار معنيآفرين و هيجانبرانگيز و حركتخيز و حياتبخش و انسانساز و معاني شيرين كه از الفاظ سخته اين كتاب عظيم ميتراود، هر روز بيش از روز پيش، مرا مجذوب و مفتون خويش ميساخت در نتيجه سعي و تلاشم بر اين بود كه بتوانم از اين شاهكار بيهمتاي جاويدان جهان انديشه و ادب شعر فارسي چيزي بياموزم.
براي من، مثنوي مولوي، تنها يك اثر ماندگار و خواندني و ماندني چون ديگر آثار عرفاني يا دواوين شعري و حكمي نيست، بلكه محور زندگي و آئينه تمامنماي حيات بشري است كه از ديدگاه او انسان حامل انديشه الهي و مقام خليقهايي دارد. و هيچكس در ديدگاه خداوند خوار مايه و حقير نيست. و راه وصول به حق، موقوف و منحصر به صورتي خاص از پرستش نيست، بلكه هر كاري كه از سر سوز و اخلاص به حق انجام شود، راهي به حق است و از هر دلي به حقيقت راهي است.
همانگونه كه از شاهنامه فردوسي، صداي ضربان قلب زنده و تپنده انسان پرتوان و پوياي بيزمان و مكان را ميشنويم، مثنوي مولوي نيز احياگر حيثيت انساني و معمار انديشه و منادي صلح و آزادي و اُخوت، انسان و انسانگرايي و مبشر عدالت اجتماعي و ستايشگر فضيلت و علم و عشق و خردپژوهي است. البتّه خرد كلّي معرفتجو و معاد انديش و فريادي است عليه نابرابريهاي اجتماع. او سقراطوار، به سرنوشت انسان و آزادي او ميانديشد. همانگونه كه شاهنامه به رودي عظيم ميماند كه در عين قدرت و زيبايي، آراسته و كامل است و براي هر شخص جلوه و جمال خاص دارد و در عين حال، شناسنامه زندگي پرتلاطم وسرشار از گير و دار ملت سلحشور و قوم دلير ايران است كه يك قوم و فرهنگ را از اعماق زمان و ژرفاي تاريخ بيرون كشيده است و بر قله رفيع فكر و تمدن و فرهنگ و ادب قرار داده است.
مثنوي نيز به اقيانوسي متلاطم ميماند كه در سطح هموار، آرام و قابل رؤيت و بهرهبرداري است و گاه در اعماق ژرف، درههايي پر پيچ و خم به جريان ميافتد و از دسترس و ديد خواننده ناپديد ميگردد. مولوي عقيده دارد كه حقيقت انساني بيرنگ است و قدر مشترك ميان افراد بشر معني و اصل انسانيت است. پس همان بهتر كه بدان حقيقت باز گرديم و ستيزه و پرخاش را به يك سو نهيم. مثنوي عصاره تجربه ديني اسلامي در طول هزار و پانصد سال تفكر ديني است و به ما ميگويد كه اعمال قدرت و خشونت و قهر و غلبه و آزار و شكنجه و سختگيري، راه صحيح تربيت و پرورش اخلاق نيست.
شايد بتوان با قدرتنمايي و هيبت، بشر را مقهور كرد ولي نميتوان انسان كامل ساخت زيرا قهر و هيبت ممكن است ظاهر را منظم كند ولي باطن را پاك نميكند و نور معني نميبخشد و انسانيت روي در حجاب ميكشد.
پس از تنگنظري و كوتهبينيها و فردطلبيها دست برداريد، زيرا تسلّط بر دلها و عقايد از دايره فشار بيرون است، همانگونه كه شاهنامه براي انديشمندان، ساختار پيروزي و شكست، اميد و نااميدي، زادنها و مردنها، در آن تفكرآميز و پرمعناست و ميتواند چراغي براي آيندگان باشد كه چگونه با ايران و ايراني بايد برخورد كرد، مثنوي نيز با ارائه جهانبينيها و بايد و نبايدهايي كه ارائه ميدهد، شمع شبافروزي است براي آيندگان و براي همگان كه چگونه با انسانها برخورد كنند و به ما ميگويد اي انسانها، تبر در جان يكديگر منهيد و بگذاريد انسانيت از افق زندگي سر بر زند و بدرخشد.
براي مفاهيم بيشماري كه در مثنوي ميدرخشند از آنجا كه هر كس از زاويهاي به آن نگريسته، خواستيم دِيْنِ خود را ادا و شمهاي از مفاهيم معرفتي انساني و رشد و كمال او را بيان نمايم. اما در اين درياي بس عظيم و ژرف و پهناور و در اين گفتار كوتاه، پيش از يك قطره آن را نميتوان بازگو كرد، زيرا به ضرس قاطع و يقين جازم، معتقدم و ميگويم كه هيچ كتابي از ساختههاي فكر و قلم بشري به اندازه مثنوي شريف مولوي افكار تازه و مطالب ارزنده و جاوداني ندارد. به طوري كه اگر پيشرفت سريع و حيرتانگيز تمدن و علوم و معارف بشري، به فرض محال كلّي از كتب و آثار نظم و نثر قديم، ساخته قلم و فكر بشر را در هم نوردد و همه را باطل كند، هنوز مثنوي مولوي زنده، پيشرو و. قافلهسالار اصلاح نفوس و سردفتر علوم و معارف بشري و مظهر (آنكه نمرده است و نميرد تويي) خواهد بود. خلاصه اين كه؛ افكار و عقايد مولوي كه در منظومه مثنوي و ديگر آثار او پراكنده است، درياي عظيم است كه به قعر آن نتوان رسيد و به قول مولانا:
گر شود بيشه، قلم دريا مديد |
مثنوي را نيست پاياني پديد |
(2253/6)
مولانا جَلالُالدين محمد بن حسين خطيبي، معروف به مولوي كه او را خداوندگار نيز ميخواندند، در ششم ربيعالاول سال604 هـ .ق در بلخ به دنيا آمد. لقب مولوي كه از دير زمان در ميان صوفيه و ديگران بدين استاد حقيقتبين اختصاص دارد، در زمان خود وي و حتي در عُرف تذكرهنويسان قرن نهم شهرت نداشته و جزو عناوين و لقبهاي خاص او نميباشد. و ظاهراً اين لقب از روي عنوان ديگر يعني (مولاناي رومي) گرفته شده است.
پدرش به بهاءالدين ولد معروف بود و سلطان العلما لقب داشت و عارف و عالم مشهوري بود و كتاب «معارف بهاء الولد» تأليف اوست.در هر حال بهاء ولد حدود سال 610 هـ .ق يا 618 با جلالالدين كه شش سال داشت از بلخ بيرون آمد و قصد حج كرد و رهسپار بغداد شد در نيشابور به ديدن شيخ فريدالدين عطار نائل امد .به گفته دولتشاه، مولانا و شيخ عطار به ديدن هم رغبت و شتابي تام داشتند، در آن وقت مولانا جلالالدين، كوچك بود. شيخ عطار كتاب اسرارنامه را به هديه به مولانا جلالالدين داد. عطار بهاءالدين را گفت: «زود باشد كه اين پسر تو آتش در سوختگان عالم زند.»
و ديگران هم اين داستان را كم و بيش ذكر كرده و گفتهاند كه مولانا پيوسته اسرارنامه را با خود داشتي. بهاء ولد بعد از سه روز از بغداد رهسپار حج شد و در بازگشت از سفر حج، رهسپار شام شد و پس از مدتي به ارزنجان، عزيمت كرد كه پادشاه آنجا، فخرالدين بهرامشاه، از آل منكوجك بود و به علما توجه داشت و كريم و بخشنده و رادمرد بود، وي كسي بود كه نظامي گنجوي مثنوي مخزنالاسرار را به نام او كرد و برايش تحفه فرستاد و از او جايزه گرفت.
بهاءالولد پس از آن به لارنده رفت و مولانا جلالالدين در اين شهر در سن 18 سالگي با دختر خواجه لالاي سمرقندي ازدواج كرد كه حاصل اين ازدواج سه پسر به نامهاي سلطان ولد، بهاءالدين محمد، و علاءالدين محمد بود. پس از هفت سال، بهاء ولد به درخواست علاءالدين كيقباد پادشاه سلجوقي روم به قونيه رفت و در سال 628 هـ .ق بنا به گفته احمد افلاكي در همانجا درگذشت مولانا جلالالدين در اين هنگام بيست و چهار سال داشت و به خواهش مريدان و يا به اصرار سلطان علاءالدين به جاي پدر نشست و به وعظ و ارشاد و فتوي دادن پرداخت و به برهانالدين ترمذي ـ از سادات حسيني ترمذ ـ پيوست و تحت تربيت و مراقبت و آزمايش او قرار گرفت.
مولانا بعد از آن كه به مدت 9 سال از تربيت و ارشاد برهانالدين برخوردار بود و تغيير حال داده و ظاهراً به اِشارَتِ او به شام سفر كرده تا علوم ظاهري را به كمال برساند. براي تكميل آن به شهر حلب رفت و در مدرسه حلاويه فرود آمد.
پس از آن به شهر دمشق رفت كه شيخ اكبر محييالدين عربي، در آن شهر ميزيست. مولانا نيز طالب ديدار اين بزرگان بود. بعد از هفت سال اقامت در حلب و دمشق به روم بازگشت و به دستور برهانالدين به رياضت پرداخت و سه چلّه گذراند كه برهانالدين عالمي كامل و عارفي بزرگ بوده و او را به علّت اِشرافي كه بر خواطر داشت «سيد سرّدان» ميگفتند. (برهانالدين در سال 638 ه.ق در قيصريه وفات كرد). پس از درگذشت برهانالدين، مولانا به مدت 5 سال (638 تا 642 ه.ق) بر مَسند ارشاد و وعظ و تدريس و فقه و علوم دين اشتغال داشت و حدود 400 طالب علم از محضر او كسب فيض ميكردند. صِيتِ شهرت او در جهان منتشر شد و مريدان فراوان يافت.
وضع صوري و ظاهري مولانا كه از زهد و استواري او در دين و شريعت محمدي، حكايت ميكرد و مردم را سخت فريفته بود، چندان دوام نيافت زيرا به شمسالدين محمد بن عليبن ملكداد تبريزي بازخورد كه پيري آشفتهحال بود و دائماً از شهري به شهر ديگر ميرفت و به خدمت بزرگان ميرسيد و گاهي مكتبداري ميكرد و به احتمال قوي نخستينبار مولانا در دمشق يا حلب او را ديدار كرده است. شمسالدين در جماديالآخر سال 642 هـ .ق وارد قونيه شد و در «خان شكر فروشان» فرود آمد و حجرهاي بگرفت و بر در حجرهاش دو ـ سه ديناري با قفل بر در مينهاد و مفتاح بر گوشه دستارچه بسته و بر دوش ميانداخت تا خلق را گمان آيد كه تاجري بزرگ است خود در حجره غير از حصيري كهنه و شكسته كوزه و بالشي از خشت خام نبودي. در مورد چگونگي ديدار شمس و مولانا روايات مختلف نقل كردهاند، از جمله افلاكي روايت ميكند كه مولانا از مدرسه پنبهفروشان در آمده بر استري رهوار نشسته و طالبان علم و دانشمندان در ركابش حركت ميكردند، ناگاه شمس تبريزي به او بازخورد و پرسيد:
«بايزيد بزرگتر است يا محمد؟ مولانا گفت: اين چه سؤال باشد محمد خاتم پيغمبران است وي را با ابويزيد چه نسبت. شمسالدين گفت پس چرا محمد ميگويد (ما عَرَفْناكَ حَقِّ مَعْرِفَتِكْ) و بايزيد گفت (سُبحاني ما اَعْظَمَ شَأني) مولانا از هيبت اين سؤال بيفتاد و از هوش برفت و چون به خود آمد دست شمسالدين را گرفت و پياده به مدرسه خود آورد و در حجره درآورد تا چهل روز به هيچ آفريده راه ندادند. البته ناگفته نماند با توجه به گفته سلطان ولد در مثنوي ولدنامه، آنچه در اين تذكرهها و كتب آمده، همه شاخ و برگهايي است كه به اين قصه ملاقات در شام داده و خواستهاند تغيير حال مولانا را غيرعادي و شگفتآور جلوه دهند.
در هر حال سلطان ولد، ديدار مولانا با شمس را از نوع ديدار موسي با خضر دانسته كه با همه كمالات، به دنبال اكملي ميگشته، و سرانجام شمس تبريزي را يافته و يكسره مريد و مَسحور او شده و با ديدار او قيل و قال مدرسه و وعظ و منبر را رها كرده و به خرقه صوفيان درآمده و به شور و ذوق و حال و وجد و سماع پرداخته و هنوز مسئله تأثير شمس و افسون اين پير ژوليده آشفته حال در مولانا مجهول است. اين دگرگوني و تغيير حال مولانا جلالالدين، مريدان و شاگردان او را به تعصب و بدخواهي نسبت به شمس وادار كرد و به اتفاق تمام، قصد آن بزرگ كردند. ناچار شمس رنجيده خاطر شد و در سال 634 ه.ق از قونيه به دمشق رفت. مولانا پس از مدتي جستجو، خبر يافت كه او در دمشق است. پس بنا بر روايت افلاكي چهار غزل براي او فرستاد.
مولانا از غيبت شمس و شنيدن خبر قتل او آشفتهحال شد و جوش و خروش بيشتري پيدا كرد و بياختيار به وجد و شور و سماع ميپرداخت و اين علّتي شد براي انكار و رد مولانا از طرف متعصبان خشمگين. از شمس تبريزي كتاب و مقالاتي باقي است كه علّت فريفته شدن مولانا را به او ثابت ميكند و نشان ميدهد كه شمس مردي دانا و بصير بوده و شايستگي ارشاد را داشته يك مثنوي به نام مرغوبالقلوب به شمسالدين نسبت دادهاند كه مجهول است و مطلقاً از شمس نيست.
مولانا جلالالدين دو سال پس از غيبت شمس تبريزي يعني سال 647 ه.ق تا پايان عمر (سال 672 ه.ق) در قونيه به تربيت و ارشاد و دستگيري مردم به طريق صوفيان و عارفان مشغول بود و شيخ صلاحالدين زركوب قونوي را به شيخي و پيشوايي تعيين كرد و باز ارادت مولانا به صلاحالدين، دشمني ياران را سبب شد و خواستند او را نيز از ميان بردارند، اما پس از چندي از در توبت و انابت درآمدند و عذر خواستند تا آنكه صلاح الدين در سال 657 ه.ق درگذشت.
مولانا، حسنبن محمدبن حسن، ملقب به حسامالدين چلبي را كه اصلاًٌ اهل اروميه بود به خلافت برگزيد، و همواره در دوستي و توجه به او افراط ميكرد و او را به خويشان خود برتري ميداد و همين حسامالدين، مولانا را وادار به نظم مثنوي كرد زيرا مشاهده كرد كه ياران و مريدان او پيوسته آثار سنايي و عطار را ميخوانند پس شبي در خلوت به مولانا گفت، كتابي مانند الهينامه سنايي (حديقه الحقيقه) يا منطقالطير عطار را به نظم دراورد. مولانا از سر دستار كاغذي بيرون آورد كه 18 بيت آغاز مثنوي در آن نگاشته بود وشامل (بشنو از ني تا پس سخن كوتاه بايد والاسلام) پس از اتمام دفتر اول مثنوي همسر حسامالدين درگذشت و دو سال نظم مثنوي به تعويق افتاد و از سال 662 ه.ق دفتر دوم مثنوي آغاز شد و تا پايان عمر مولانا به انجام رسيد.
بالأخره اين آفتاب معرفت و كمال در 58 جماديالآخر سنه 672 هـ .ق غروب كرد. سر در نقاب خاك كشيد و به روايت افلاكي: حرم مولانا به او گفت كاش مولانا 400 سال عمر كردي تا عالم از حقائق و معرفت پر ساختي. مولانا فرمود مگر ما نمروديم و مگر ما فرعونيم ما به عالم خاك پي اقامت نيامديم، ما در زندان دنيا محبوسيم، اميد كه عنقريب به بزم وصال و حبيب رسيم اگر براي مصلحت و ارشاد بيچارگان نبودي، يكدم در نشيمن خاك اقامت نگزيدمي. گويند در شب آخر كه مرض مولانا سخت شده بود، خويشان و پيوستگان اضطراب عظيم داشتند سلطان ولد با بيتابي بر سر پدر آمد آن حال را تحمّل نكرد و بيرون رفت مولانا آخرين غزل خود را به اين صورت گفته است:
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن |
ترك من خراب شبگرد مبتلا كن |
|
ماييم و موج سودا شب تا به روز تنها |
خواهي بيا ببخشا خواهي برو جفا كن |
|
دردي است غير مردن كان را دوا نباشد |
پس من چگونه گويم كين درد را دوا كن |
|
در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم |
با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن |
(ديوان غزليات شمس/ غزل 2000)
مردم قونيه عيسويان و يهوديان بر جنازه او حاضر شدند او را در نزديك قبر پدرش به خاك سپردند و چهل روز عزاداري كردند و گويي آواي مولانا به گوششان ميخورد كه:
حاصل عمرم سه سخن بيش نيست |
خام بُدم، پخته شدم، سوختم |
(ديوان غزليات شمس/ (1)غزل 725)
مولانا جلالالدين محمد، مردي بوده است زرد چهره و باريك اندام و لاغر، چنان كه «روزي به حمام درآمده بود به چشم ترحم به جسم خود نظري كرد كه قوي، ضعيف گشته است، فرمود كه جميع عمر از كسي شرمسار نگشتهام اما امروز از جسم لاغر خود به غايت خجل شدم» و با زردي روي و لاغري «به غايت فرّي و نوري و مهابتي» داشت و چشمهاي او سخت تند و جذاب و پرشور بود.
از نظر سيرت و اخلاق، مولانا ستوده اهل حقيقت و سرآمد ابناي روزگار بود. او در زمان خود و بعد از مرگش تأثير فراوان در بسط و گسترش عرفان اسلامي داشته و همواره مورد توجّه بزرگان دانش و ادب و فلسفه و عرفان بوده است. آن مرد بزرگ، مذهب حنفي داشت، اما از هر گونه تعصب بركنار بود و ميگفت من با هفتاد و سه مذهب يكيام. وي حضرت عليابنابي طالب و فرزندان او و اهل بيت پيامبر را سخت محترم ميداشت و سخنان او درباره علي در مثنوي، بر ارادت و اخلاص او دلالت دارد. او در تصوف رياضتهاي دشوار، گدايي، دريوزگي و بيكاري و تنپروري را جايز نميدانست و مريدان را به كسب و كار و كوشش تشويق ميكرد و عرفاني پرجنبش و سراسر عشق و شور و خروش را ترويج ميكرد.
با آن كه اميران و بزرگان به او توجّه داشتند، او بيشتر با پيشهوران و مستمندان و فرودستان معاشرت ميكرد. اگرچه اين رفتار را بر او خرده ميگرفتند و ميگفتند «مريدان مولانا عجايب مردمانند، اغلب عامل و محترفه شهرند، مردم فاضل و دانا اصلاً گرد ايشان كمتر ميگردند، هر كجا خيّاطي و بزازي و بقال هست، او را به مريدي قبول ميكنند. مولانا به همه اعتراضات و خردهگيريها با ملايمت و خوشرفتاري و محبّت و دوستي پاسخ ميداد و مخالفان را خاموش ميساخت. مولوي در تصوف و عبادت، رياضت و ذكر، فكر را با عشق و شور و جذبه و وجد و حال و رقص و سماع جمع كرد. عشق و اشراق، مايه اصلي عرفان اوست به وحدت وجود نيز قائل بود اما نه از راه جدال، بلكه از راه فناء فيالله و بقاء به الله، مانند نيست شدن قطره در دريا و تبديل دانه به گياه. عرفان مولوي، عاليترين مرتبه فكري و تعالي روحي و اخلاقي است كه با مجاهده و سير و سلوك، كسب دانش و معرفت حقيقي و عشق به حق و پيروي از مردان كامل و انبياء و اولياء حاصل ميشود. مولانا در اطوار عشق و منازل بيپايان آن، سيري كامل و توأم با معرفت را سپري كرده است.
1. غزليّات:
اين قسمت از اشعار مولانا در كليات شمس يا ديوان كبير گرد آمده و مولوي از تَخَّلُصهاي «شمس» و «خاموش» در آن استفاده كرده است. تعداد ابيات آن را 30.000 تا 40.000 تا 50.000 نوشتهاند. اين غزليّات سرشار از وجد و شور و عشق و مستي است و آهنگي خاص دارد البته شعرهاي ارسلان ولد، شمس تبريزي، شمس مغربي، حتي جمالالدين اصفهاني و انوري در چاپهاي پيش ديوان وارد شده است.
2. مثنوي:
در اصل به نوعي شعر فارسي اطلاق ميشود كه هر دو مصراع، داراي يك قافيه و ابيات آن داراي يك وزن باشند، اما مثنوي خاص كه مثنوي مولوي شده، اگرچه صدها داستان و كتاب به صورت مثنوي در زبان فارسي داريم اما اين مثنوي به خواهش حسامالدين چلبي سروده شده وزن آن بحر رمل مسدس محذوف يا مقصور در شش دفتر با حدود 25.000 بيت است كه دايره المعارف عرفان و فلسفه و دين و معرفت شمرده ميشود. دفتر ششم ناتمام مانده
[1]. آل عمران، 162
[2]. Askat
مبلغ قابل پرداخت 24,300 تومان