فصل اول
قدرت چيست؟
1- مقدمه
2- پديده قدرت
3- انگيزه كسب قدرت
4- تفكيك مفاهيم «قدرت» و «نيرو»
1- مقدمه:
قدرت، نفوذ و اقتدار واژههائي هستند كه در دنياي سياست زياد شنيده ميشود لكناستفاده از آن منحصر به اين قلمرو نيست. در تمام سطوح زندگي اجتماعي ما با عاملقدرت سر و كار داريم: قدرت متكي به قانون، قدرت متكي به زور. قدرت پاسبان سرگذربراي آنكه خطاي رانندگي شما را جريمه كند يا ان را با ديده اغماض بنگرد. قدرت بقال محلكه از فروش شير به شما خودداري كند. قدرت يك بوروكرات خرده پا كه شما را ساعتهادر صف طويل معظل كرده و يا روزها ازين اداره به آن اداره پاس بدهد. قدرت امير و وزرووكيل، قاضي، قدرت جاني دزد و آدم كشي كه با سلاح سرد يا گرم جان، مال و ناموسشما را تهديد كند. قدرت صاحبخانه براي آنكه با توسل به شگردهاي مختلف اثاثيه وزندگي شما را به خيابان بريزد. قدرت طلبكار و رباخوار براي آنكه شما را روانه زندان كند.قدرت خانم خانه براي آنكه اراده خود را به شوهر تحميل كند. قدرت تنبيه كردن، قدرتبخشيدن، قدرت دوست داشتن، قدرت اعتراف به گناه...
سرمايهداري كه با يك تلفن ميليونها دلار و ريال را جابجا ميكند. نيز نوعي قدرت واختيار اقتصادي و مالي دارد. مناسبات فرمانده با زيردست، كارفرما با كارگر، ارباب بارعيت، حكومت با مردم نيز نوعي رابطه قدرت است: قدرت سازماني، قدرت اقناعي...
در سطح بينالمللي نيز قدرت و نفوذ و اقتدار بطرق ديگر مطرح است. مثلاً مقامي كهاختيار اعلان جنگ يا صلح را دارد داراي قدرت است؛ و يا دولتي كهداراي تكنولوژي ياسلاح منحصر بفردي است نيز داراي نوعي قدرت ميباشد: قدرت تهاجمي، تدافعي، قدرتبازدارندگي...
قدرت اقتصادي، قدرتنظامي، قدرت سياسي و... بالاخره قدرت ملي كه عناصر وعوامل متعدد را در شمول خود ميگيرد، همه اصلاحاتي هستند كه در نوشتههاي سياسي،علمي و محاورات روزمره و وسائل ارتباط جمعي مكرراً بگوش ميخورد.
با وجود سادگي ظاهري، عموماً درك يكسان و همأهنگي از واژه قدرت بين افرادوجود ندارد. برداشت يك سياستمدار از قدرت با استنباط يك حقوقدان ازين واژه متفاوتاست. تلقي قدرت نزد مردم عامه يا تعبير آن نزديك عالم دانش استراتژي تفاوت فاحشدارد. نقش و اثر قدرت نيز در سطح جامعه متفاوت از كاربرد آن در روابط بينالمللي است.
علماي سياسي سنت گرا قدرت را در مفهوم عام و كلي آن هم به عنوان غايت و هموسيله تلقي نمودهاند. در اين تعبير قدرت صرفاً به ميزان اقتدار و توانائي يك طرف د بهاطاعت واداشتن طرف ديگر است. از اين ديدگاه تمام حيات جامعه نتيجه فعل و انقعالاتقدرت در زمينهها و درجات مختلف خلاصه ميگردد. نتيجه عملي اين نظريه كه درمواردي با بينش رفتارگرايان تعاطي پيدا ميكند اين است كه در روابط بينالمللي قدرتحاكم وجود ندارد و يا لااقل دولتهاي حاكم هيچگونه قدرتي را بالاتر از قدرت و حاكميتخود به رسميت نميشناسند. در اين وادي مبهم برخي معتقدند كه فقدان قدرت حاكمبينالمللي ضرورت ايجاد يك حكومت جهاني در چهارچوب يك قرارداد بينالمللي راايجاب ميكند. بالعكس گروهي ديگر از نظريه تعادل قدرت در روابط دولتهاي حاكم ومستقل طرفداري ميكنند. نظريه بينابيني نيز معتقد به توسل به تدابير دسته جمعي ياامنيت گروهي براي مقابله با قدرتهاي سركش و متجاوز ميباشد.
آنچه مسلم است نقش قدرت در سياست داخلي متفاوت از اثر آن در سياست وروابط بينالمللي است. در نظام سياسي جامعه ملي، قدرت منحصراً در اختيار دولت حاكماست و براساس قوانين جاري حق مجازات و تنبيه بزهكاران و گردن كشان و متجاوزينمشروعاً در انحصار نظام حكومتي است. درحالي كه در حوزه جامعه بينالمللي حدود وثغور اين قدرت و مشروعيت اعمال مجازات و تنبيه متجاوزين در هالهاي از ابهام قرارگرفته است و با وجود ارگانهاي عديده بينالمللي و قوانين مدّون و غيره مدوّن، قدرتحاكمهاي همانند جامعه ملي وجود ندارد. برخي حقوقدانان با توسل به اين شيوه نگرشحتي معتقدند آنچه كه بنام حقوق بينالملل از آن ياد ميكنيم در واقع حقوق بمفهوم واقعيآن نيست زيرا در سطح جهان قدرت فراملي با تضمينات ضروري حقوقي وجود ندارد.
اگر نظريه سنتي فقدان قدرت حاكم در روابط بينالمللي را مورد توجه قرار دهيمدرك بسياري از مسائل مبتلا به جامعه بشري آسانتر ميگردد. البته اين طرز تلقي بانظريات نئوماركسيستي درباره ريشههاي قدرت امپرياليستي تفاوت اصولي دارد.ايدهآليستها به همان اندازه به مسائل ماهوي و مقوله قدرت اهميت ميدهند كهرئاليستها ولكن با وجود نگرش سنتي هر دو گروه به مسئله قدرت، استنتاج آنها در اينزمينه متفاوت است. ايدهآليستها كه امنيت گروهي و دسته جمعي را متضمن الزاماتقانوني تلقي ميكند، در عين حال معتقدند كه اين ساختار بر ملاحظاتي معلول قدرت وبازدارندگي نيز متكي ميباشد. نظريه پردازان رئاليست مخالف امنيت دسته جمعي هستندلكن منطق اين پيشنهاد را ميپذيرند.
نتيجه مترتب بر اين فرضيه كه روابط بين دول را ملاحظات قدرت معين ميكند،همواره باين موضوع ختم شده كه مطالعه سياست و حقوق بينالملل كنكاش در مقولهجنگ و صلح و كشمكش بين دولتهاست. شايد اين فرض باطلي نباشد زيرا آنچه كه در عملمشاهده ميكنيم جز اين نيست. زيرا وقتي به اساسنامهها و اقدامات سازمانهاي بينالملليتوجه ميكنيم ميبينيم كه همواره هدف در جهت محدود نمودن زمينه و انگيزه قدرتطلبيو مهار نيروهاي مخرب يا انحطارطلب تنظيم گرديده است. حتي نظريههاي روابطبينالملل عموماً بر مبناي رفتار قدرتهاي بزرگ پايهگذاري شده است. در اين قواره، دولتدر چهارچوب مرزي و قلمرو معيني داراي قدرت حاكم است و در ارتباط با ساير دولتهاعليالاصول مصون از نفوذ و مستقل عمل ميكند. وظيفه آن در داخل برقراري نظمعمومي، و دفاع از منافع و امنيت در مقابل تهديدات ساير قدرتها از خارج ميباشد. در اينالگو، صلح موقعي بدست ميآيد كه تعادل قدرت و يا بعبارت ديگر بازدارندگي سياسيوجود داشته باشد. اين نظام همان چيزيست كه ميتوان به آن قانون جنگل اطلاق كرد.يعني ضعيف يا بايستي بلعيده شود و يا در كنار قوي پناه بگيرد و يا در نهايت ضعفا درمقابل اقويا با هم متحد شده وجلو نفوذ و تعدي و تجاوز آنها را سد كنند.
آرمان گرايان و واقع بينان (يا به عبارتي ايدهآليستها و رئاليستها) هريك ديدگاهخاصي از طيف مقولات اجتماعي منجمله منشاء نيروهاي محركه جامعه، فلسفه وجود وقلمرو عمل و قدرت دارند و طرز تلقي آنان نيز از يكديگر متمايز است. براي آنكه دركمطالبي كه در سطور و فصول آينده خواهد آمد آسانتر گردد، اين ديدگاهها را به اجمال درجدول صفحه بعد خلاصه كردهايم.
انگيزه قدرتطلبي دولتها از منافع ملي نشئت ميگيرد. عموماً ماهيت اين منافع جنبهادراكي دارد و عناصر تشكيل دهنده آن كم و بيش تابع عواملي هستند كه دولتها در بوجودآوردن آن دخالت چنداني نداشتهاند. عوامل جغرافيائي از جمله مهمترين آنها ميباشند. درنظام جهاني، ما ضرورتاً با تودهاي كه محصول جمع كمّي نظامهاي مختلف ملي استسروكار نداريم. اصولاً فرآيند نظامهاي ملي در سيستم روابط بينالمللي الگوي خاصخود را دارد كه شباهتي با آحاد تشكيل دهنده آن ندارد. ويژگي جامعه ملي نظم قانوني وتابعيت آن از قدرت مؤثر و مشروع است. درحاليكه در جامعه بينالمللي اساس بر هرج ومرج و اختلاف است واگر ترسي وجود دارد ناشي از قدرت قانوني (يا وجدان واخلاق اجتماعي) نيست بلكه هراس از جنگ و مصائب مترتب بر آن ميباشد. اگر اين وحشت ازبين برود يا فرضاً به پيروي از ايدئولوژي خاصي ارزشهاي ديگري در اين قلمرو حاكم ومستولي گردد، آنگاه عامل بازداندگي و بيم از عقوبت و مصائب جنگ از بين رفته و رفتاردولتها در صحنه روابط بينالمللي دگرگون ميشود.
اين گفته بيجائي نيست كه «وجه تمايز جامعه بينالمللي از ساير جوامع اينست كهقدرت آن اعم از سياسي، اخلاقي، اجتماعي در اعضاء آن متمركز است و ضعف آن نمودياست از اين قدرت». ملاحظات فوق بخوبي نشان ميدهد كه مطالعه نقش قدرت ومشروعت آن در جامعه بينالمللي و جامعه ملي با درنظرگرفتن منافع، اهداف و موانع ومحدوديتهاي آن، مقولهاي دشوار و در عين حال ظريف و حساس ميباشد. آنها كه سالياندراز در اين راه طي مسير كردهاند هنوز اندرخم كوچه مباحثات اصولي و مقدماتي آنگرفتار آمدهاند. بديهي است كه اين نگارنده نيز در اين وادي ادعاي نوآوري ندارد.
محتواي اين كتاب نيز در جهت روشن نمودن جوانب نظري و عملي موضوعات فوق تدوين گرديده است. اگر در اين راستا نگارنده كمترين توفيقي حاصل نمايد، بدون شك بههدف خود از نارش اين سطور نائل آمده است.
فصول اول و دوم سعي در تعريف قدرت، انگيزه كسب وتفكيك مفاهيم آن ازديدگاههاي مختلف دارد. بررسي روند توسعه قدرت و سياست و فرآيندهاي تاريخيبرخورد انديشههاي سياسي و فلسفي زمينه درك مفاهيم اين دو مقوله اجتماعي را فراهمخواهد آورد.
در فصل سوم، نقش قدرت در نظام جامعه مطرحمي باشد. در اين قسمت، حكومتبعنوان دستگاهقدرت نهاد يافته، اساس و اصول مشروعيت قدرت، روابط آن با مردم وعوامل توسعه يا انحطاط و زوال آن و همچنين كيفيت موازنه و كنترل ابزار قدرت درجامعه مورد تحليل قرار ميگيرد. فصل چهارم، مسلك و مباني عقيدتي قدرت را بررسيميكند. موضوع تضاد، رقابت و تقابل قدرت در چهارچوب واحدهاي سياسي مختلف درطيف ايدئولوژي و مسلكهاي گوناگون، از جمله مسائلي است كه در تكميل مبحث فصلقبل، ابعاد و زواياي ديگر قدرت در جامعه را روشن ميسازد. در اين فصل بخش مجزائيبه بررسي مباني و نقش قدرت در ايدئولوژي اسلامي اختصاص داده شده است.
قدرت و ژئوپلتيك موضوع فصل پنجم است كه در آن عوامل و عناصر مختلفقدرت ملي مشروحاً مورد بررسي قرار ميگيرد. مطالعه اين فصل روشن خواهد ساختكه چگونه ميتوان ادعا كرد يك كشور داراي قدرت است و چه عوامل طبيعي، جغرافيائي،مادي و معنويدر بوجود آوردن قدرت نظامي مؤثرند با تكيه بر مسئله سياست دفاعيامنيت و استراتژي را مورد تحليل قرار خواهد داد. در همين فصل بحث مختصري درارتباط با سياست كسب برتري نظامي در اقليمهاي سه گانه دريائي، زميني، هوائي همراهبا نقد انديشههاي نظريه پردازاني مانند «ماهان» و «مكيندر» ارائه خواهد شد.
در فصل هفتم چشم انداز قدرت در روابط جاري بينالملل با تأكيد بر مسائل ملموسخاورميانه و خليج فارس تحليل ميگردد. بالاخره در يك نتيجهگيري كلي، شاخصهايارزيابي و محاسبه قدرت، محدوديتهاي كاربرد آن، توازن و بازدارندگي و مقوله قدرت واخلاق مورد بررسي اجمالي قرار ميگيرد.
با اذعان به اينكه فصول نهائي اين كتاب هنوز براي توسعه و بسط موضوعات جايخالي فراوان دارد، اميد است در آينده بتوانم در فرصتي بهتر حق مطلب را بنحو بايسته اداكرده و بياري خدا نسبت به تكميل بحثهائيكه در شرايط فعلي به علت تراكم كار ميسرنگرديد اقدام نمايم.
2- پديده قدرت:
برتر اندراسل معتقد است كه «قوانين علم حركات جامعه قوانيني هستند كه فقطبرحسب قدرت قابل تبييناند نه برحسب اين يا آن شكل از قدرت» در همين راستا اوميگويد «براي كشف اين قوانين لازم است كه نخست اشكال مختلف قدرت را طبقهبنديكنيم و سپس به مطالعه نمونههاي تاريخي مهمي بپردازيم كه نشان ميدهند چگونهسازمانها و افراد بر زندگي مردمان تسلط يافتهاند. راسل در اين موضعگيري فلسفيجهاني از قدرت را مورد توجه قرار ميدهد كه بقول خود وي در كشف قوانين علم دراجتماع به او كمك ميكند. رئاليستهاي سنت گرا نيز نيروهاي محركه را در جامعه وروابط بينالملل در مفهوم قدرت جستجو ميكنند. نوگراها يا مدرنيستها هم ازين قافلهجدا نيستند و مناسبات قدرت را سرچشمه مراودات بينالمللي به حساب آوردهاند.
ميل به قدرتدر انسان حدودي نميشناسد، زيرا برخلاف ساير موجودات زنده،آدميزاد قدرت را نه تنها براي بقاء و استمرار حيات طلب ميكند بلكه هنگامي كه بحد كفايتاز آن براي ادامه حضور در صحنه زندگي دست يافت و خاطرش از بابت نيازهاي اوليهمانند خوراك و خواب و اطفاء غرايز طبيعي راحت شد آنگاه بفكر مدارج بالاتر از تأمينخواستهها مانند كسب حيثيت و مقام و نفوذ و ايجاد سلطه ميافتد.
تجليّات قدرت در فرد متفاوت از آثار آن در گروه است. همچنان كه نقش قدرت درجامعه داخلي با آثار آن در جامعه بينالمللي تفاوت دارد. كانت معتقذ است كه «انسانخصلتي غيراجتماعي دارد كه محرك وي در سوق دادن همه چيز بسوي خود خويشتناست. چنين انساني ذاتاً براي دست يافتن به تمايلات خود، امر اجتماعي قدرت و اجبارات ومحدوديتهاي مربوطه را ناديده ميگيرد. اما از آنجا كه انسان مجرد در صحنه متلاطمزندگي قادر به هيچ كاري نيست، لذا به تجربه درمييابد كه براي اطفاي تمايلات وخواستهها ناگزير از قبول واقعيت ديگريست كه در تشكل گروهي در جامعه بصورتقدرت متجلي ميگردد. بدين ترتيب هيجان ناشي از قدرت گروه، انگيزه براي فرد ايجادميكند كه در راه كسب آن بطرق مختلف بكوشد.
قدرت اجتماعي هنگامي روي فرد سنگيني ميكند كه با عواطف و انفعالات آن درتضاد باشد. در جامعه بينالمللي نيز همين ويژگي برقرار است، منتها در اشكال و قالبهايديگر. در جامعه قدرت بصور مختلف ظاهر ميگردد، لكن منشاء آن معمولاً از فرد يا گروهافراد ميباشد. حتي از ديدگاه متافيزيكي، تجلي عيني قدرت در جامعه، جول محور انسانو يا مردم است، درحالي كه منشاء قدرت ممكن است در ذات لايزال و پروردگار عالمجستجو شود.
ماكس وبر بر تمايز مفهوم قدرت - از سليه، اولي را امكان (يا شانسي) تلقي ميكند«كه فاعل براي تحميل اراده خويش بر ديگري، حتي در صورت مقاومت او، داراست.» بدينترتيب قدرت در چهارچوب يك رابطه نابرابر اجتماعي قرار ميگيرد. فاعلان ممكن استاشخاص باشند يا گروهها و در مفهوم گستردهتر دولتها. و بر تفاوت بين قدرت وسلطه رادر فلسفه و نهاد مشروعيت آنها جستجو ميكد. ازين ديدگاه، عامل قدرت ضروتاً مشروع،يا تبعيت، اجباراً در حكم وظيفه نيست، درحالي كه در مورد سلطه اطاعت عليالاصولمبتني بر پذيرش كساني است كه از فرمان داده شده تبعيت ميكنند. مشروعيت اعمالقدرت و سلطه در گروهبندي سياسي ماكس وبر متجلي ميشود و به عقيده او دولت وحكومت تنها مرعي است كه در جامعه انحصار كاربرد زور و اعمال اجبار جسماني را دردست دارد.
از نظر ماكس وبر هنگامي كه قدرت سياسي با قدرت روحاني درهم آميختهميشود، يعني زماني كه قدرت مرجعيت و منشاء خود را در عنصر فوق بشري و الهيجستجو ميكند، اطاعت از چنين قدرتي كمتر تحت تأثير اجبار جسماني قرار ميگيرد، بلكهعامل اخلاق و انگيزههاي فرادنيائي و ارزشهاي معنوي بر آن حاكم ميگردد.
ماكس وبر سه نوع سلطه را از هم تفكيك ميكند: عقلاني، سنيت و جاذبهاي ياكراماتي. هريك ازين انواع مبتني بر خصلت ويژه انگيزشي است كه اطاعتيا فرمانبردارياز آن سرچشمه ميگيرد. نوع اول و دوم بترتيب بر محور ايمان به مشروعيت قانوني ياسنتي مقام حاكم است و نوع سوم از گونهاي جاذبه فردي و شخصي نشئت ميگيرد كه درمقطعي از تاريخ و مرحلهاي از زندگي سياسي جامعه با ظهور چهرهاي استثنائي بروزميكند. قدرت يا سلطه كراماتي ممكن است در جهت تعالي يا سقوط و اضمحلال كشور ياجامعهاي بكار گرفته شود.
نزد راسل، قدرت در علوم اجتماعي همان مفهوم انرژي در علم فيزيك را تداعيميكند. او معتقد است كه قدرت مانند انرژي اشكال گوناگون دارد، همچون ثروت، سلاح،نفوذ معنوي، مقام واقتدار ناشي از شكل و موقعيت اجتماعي و غيره. در عين حال به باوراو، همانگونه كه تحقيق درباره اشكال مختلف انرژي در مراحل خاص ناقص است،نظريهپردازي در مورد صور گوناگون قدرت نيز امري بيحاصل و ناكامل ميباشد. او بهآنها كه قدرت اقتصادي را منشاء قدرت قلمداد كردهاند ميتازد و مدعي است كه بينقدرتهاي مختلف در جامعه يك رابطه علت و معلولي وجود دارد. يعني بعبارت ديگر مثلاًثروت يا قدرت اقتصادي ممكن است از قدرت نظامي ناشي شود و يا از قدرت نفوذ عقيده.
زمينههاي گرايش به قدرت نيز گوناگوناند و دامنه آن نزد اشخاص مختلف متفاوتاست. نزد برخي عشق به شهرت، آسايش، لذت، محبوبيت و تأييد ديگران نيروي محركهبراي دستيابي به قدرت است. آنها كه دستشان از همه جا كوتاه، و ضعف اخلاقي و روانيدارند نيز بنوعي ديگر جذب كانونهاي قدرت ميگردند. همين گروه اخير هستند كه دردورانهاي مختلف تاريخ باعث انحراف و فساد قدرتمندان و زورمداران شدهاند. اينچاپلوسان و نوكر صفتان نيز نوعي نقش در تاريخ جوامع ايفا ميكنند. برعكس قدرتمندانو طالبان زورورز كه گاه با جسارت و گستاخي و يا با مهارت و سياست و يا نيروي بازو وتدبير جنگ صفحات تاريخ را رقم زدهاند، چاكران آنها مانند مگسان گرد شيريني با نقشمنفي و زبون خود موجبات فساد و سقوط آنها را فراهم آوردهاند. با نگاهي گذرا به تاريخكشور خودمان نمونههاي فراوان از اين دور باطل را ميتوانيم ملاحظه كنيم.
3- انگيزه كسب قدرت:
از نظر علم رفتار و سلوك، انگيزه كسب قدرت را ميتوان در محركهاي مختلفي كهاز درون يا بيرون انسان در جامعه نشئت ميگيرد جستجو كرد. دانشمندان و فلاسفه علماجتماع از محركها و انگيزههاي گوناگوني با تعدد و تنوع فراوان براي حس يا غريزه سيطهو تفوق و برتري جوئي ياد كردهاند. بعقيده گروهي، برخي، از محركها داراي اساس و پايهفطري ميباشند، ولي در سايه تجارب و آگاهيهاي فردي و اكتسابات در محيط و جامعهشكل و مسير و تجلي ويژهاي به خود ميگيرند. اين همان تقسيمبندي محركهاي اوليه وثانويه روانشناسي امروز است كه قرنها قبل نيز وسيله فيسلوف و دانشمند ايراني اماممحمد غزالي (450-505 هجري قمري) در چهار طبقه بشرح زير عنوان شده است:
الف - تمايلات بهيمي: مانند علاقه شديد به خوردن و حرص بر اجراء تمايلاتجنسي. به عقيدة غزّالي اين تمايلات يك رشته صفات اخلاقي را مانند وقاحت، بيشرمي،خبث و پليدي دروني، بخل و تبذير، طمع، تملق و چاپلوسي براي انسان به ارمغان ميآورد.
ب - تمايلات سبعي يا غضبي: مانند عداوت و كينه و خشم كه از ناحيه آن، استعداد وآمادگيها و صفات اخلاقي از قبيل ميل به تهاجم و يورش و غضب بثمر ميرسد.
ج - تمايلات شيطاني: كه نتيجه آن حيله و نيرنگ و مكر و فريب ميباشد.
د - تمايلات ربّاني: كه تجليات آن يكنوع شوق انسان براي نيل به صفات اعلاي الهيميباشد وخصوصياتي از قبيل كبر و فخر و مباهات، علاقه به جلب ستايش ديگران،سرافرازي، دوام حيات و خلود، استعلاء و سيطرهطلبي و برتري جوئي، ازين تمايلاتريشه ميگيرد. علاقه به علم و حكمت قطع و يقين و احاطه به حقايق موجودات نيز ازتجليات همين اميال است.
غزالي به اشكال ديگري نيز محركها و انگيزههاي دروني را بر محور وجود حسببقاء در موجود زنده دستهبندي كرده است. ازين ديدگاه تمايل به دوام وجود و گيز ازنابودي منجر به تلاش وتكاپوي دائمي براي كسب قدرت و ثروت و شهرت ميگردد.
بشر هنگامي در راه تحصيل قدرت كوشش ميكند كه درصدد دست يافتن بهموضع، مقام، حيثيت، ثروت، نفوذ و تسلط... بالاتر از آنچه كه هست يا دارد برآيد. براي اينمنظور انسان مدني الطبع در جامعه خويش شروع به نظاره، محاسبه و يافتن راه كارهائيميكند كه او را در طريق نيل به اهدافش كمك كند. برخي ازين اشخاص نيز براي اطفاءاميال، دستيابي به اهداف و بالاخره قدرت، به زندگي سياسي روي ميآورند.
ميزان مشاركت مردم در زندگي سياسي تفاوت دارد. برخي صرفاً جرياناتسياسي را دنبال ميكند، برخي ديگر نسبت به آن بيتفاوت هستند، بعضي نيز شديداًدرگير آن ميشوند. بويژه در جوامعي كه حكمتها فرصت پرورش و بروز افكارآزاديخواهي، تجددطلبي و ميدان رقابت سياسي براي كسب قدرت افراد جامعه را فراهمميآورند، انگيزه دخالت و جوان در اين قلمرو بيشتر وجود دارد. در جوامع بسته، غيردموكراتيك كهتحت سلطه قدرتهاي مستبد، خودكامه و انحصارطلب قرار ميگيرند،امكان ايجاد چنين فضائي كمتر ميسر است و معمولاً اينگونه حكومتها فقط با زورسرنيزه و خشونت، كودتا و نظاميگري سرنگون ميشوند و جاي خود را، نه بطرق مسالمتآميز بلكه با خونريزي و اغتشاش و جنگ داخلي، به فرد يا گروه مستبد وقدرتطلب ديگري واگذار ميكنند.
جداي از اين ملاحظات، كلاً برخي اشخاص، بدلائلي كه شايد از ذات و روان واكتسابات اجتماعي آنها سرچشمه ميگيرد، در راه رسيدن به قدرت از ديگران مهاجمتر وانحصار طلبتر ميباشند. البته همه آنها بقدرت نميرسند، زيرا كسب قدرت نيز خودوابسته به عوامل گوناگوني است كه در همه جا و همه كس بطور برابر يافت نميشود.برخي اشخاص بدون آنكه زحمت كسب قدرت را بخود بدهند، باين پديده دست پيداميكنند. مانند كساني كه از راه ميراث (خواه اقتصادي يا سياسي) اهرمهاي قدرت آمادهايرا در دست ميگيرند. بدين ترتيب است كه خانوادههاي بزرگ و مشهور را كفلر و كندي ومشابهين آنها در نقاط مختلف دنيا دفعتاً خود را بانكدار يا نفوذ يا سياستمدار پرقدرتدرمييابند. حتي در حكومتهاي دموكراتيك، سياستمداران محبوب كه داراي جاذبهشخصي يا خانوادگي ميباشند، قدرت را در خانواده خود دست به دست ميكنند. شايدمورد هندوستان با بافت حكومتي خاص كه بزرگترين دموكراسي دنيا به شمار ميآيد، وبقدرت رسيدن جوان خلباني بنام راجيو گاندي - پسر خانم گاندي، كه وسيله تعداديسيك افراطي مخالف ترور شد، مثال خوبي در اين خصوص باشد.
خيلي از اوقات ديده شده پزشكان حاذقي كه مالاً حرفه پزشكي آنها را اقناعنميكرده براي كسب قدرت سياسي بهاحزاب و سمتهاي دولتي كه هيچ ربطي به اينحرفه ندارد، روي آوردهاند؛ در حال حاضر نيز ما مواردي ازين قبيل را شاهد هستيم.
در جوامع باز يك هنرپيشه سينما ميتواند مدارج نردبان ترقي را تا استقرار در كاخسفيد واشنگتن طي كند. البته شرط قرار گرفتن در ميدان مسابقه رقابت براي كسب قدرتسياسي در اين جوامع داشتن پول و ثروت است، زيرا مثلاً در آمريكا ندرتاً يك كانديدايفقير به كرسي كنگره يا يك مقام بالاي دولتي دست پيدا ميكند. اين نقيصه مورد قبول خوداين جوامع نيز ميباشد و در سالهاي اخير قونيني به تصويب رسيده كه اگر مثلاً فلانكانديدائي بتواند مقداري پول با كمك و حمايت مردم جمعآوري كند، دولت مكلف استامكانات تكميلي جهت تبليغات و برگزاري انتخابات براي او مهيا نمايد.
قدرتطلبي همواره براي اطفاء غريزه و شهوت فردي نيست. گاهي اوقات اشخاصدرصدد كسب قدرت سياسي، معنوي يا مادي برميآيند براي آنكه همنوعان خود را درجامعه به سمت اهداف متعالي هدايت كنند يا آنكه ارزشهاي خاصي را بر جامعه حكمفرمانمايند. پس نميتوان بطور مطلق گفت كه كوشش در جهت دستيابي به قدرت هموارهشيطاني يا برعكس همواره انساني است بلكه در اين وادي از هر دو خصوصيت ممكناست وجود داشته باشد.
برخي اشخاص براي كسب قدرت سرمايهگذاري بيشتري ميكنند. البته نوع اينسرمايهگذاريها متفاوت است. مثلاً شخصي كه براي اشغال كرسي وكالت يا قضاوتياوزارت از همان اوان جواني رو به تحصيل و كسب علم و معرفت الاجتماع، براي دركجامعه و دنيائي كه او در آينده ميخواهد در آن نقش فعال داشته باشد، ميپردازد با فرديكه بدون تحمل زحمت و مرارت ميخواهد به اين مقامها دست پيدا كند را با هم مقايسهكنيد. آن يكي از جان و مغز و اعصاب خود مايه ميگذارد و اين يكي از راه يان بر باچاپلوسي و دغل كاري، تظاهر و زد و بند و پارتي بازي سعي در نيل به مقام دارد. بديهياست هنگاميكه اين دو نفر در پشت ميزهاي پرمقام خود تكيه ميزنند، ديد متفاوتي نسبتبه مسائل جاعه و ديگران خواهند داشت. كسي كه به عنف و دروغ و تظاهر مقامي را بدستآورده از هيچ كوششي و توسل به هرگونه حربهاي براي حفظ موقعيت خود و باقي ماندندر قدرت دريغ نميكند. بدون ترديد هيچ دسته از اشخاص باعث فساد و سرخوردگي وركود اخلاقي جامعه ميشوند.
شايد بتوان قدرتطلبي را يك انگيزه طبيعي بشر تلفي نمود، چه در سطح جامعهكوچك و چه در رده جامعه جهاني، كوشش براي كسب قدرت تا آنجا كه از مسير اخلاقي ووجدان متعارف منحرف نگرديده مشروع و قابل قبول است. لكن وقتي در طريق دستيابيبه قدرت چشم روي تمام ارزشهاي پذيرفته شده انساني و حقوقي و اخلاقي گذاردهميشود، آنگاه مشروعيت عمل زير سئوال ميرود.
وقتي فرددر جامعه با زد و بند و توطئه، تطميع و توسل به انواع حربههايغيرانساني و غيراخلاقي باصطلاح زيرپاي رقباي خود را خالي ميكند. براي آنكه بقدرتبيشتري نائل آيد، يا هنگامي كه دولت قدرتمندي با رخنه در شئون كشور ديگر و از طريقبراندازي و رشوه و فساد درصدد ساقط كردن حكومت قانوني آن برميآيد، بسختيميتوان مشروعيت آن مقام يا آن دستگاه حكومتي را پذيرفت.
هنگامي كه بين قدرت فردي و قدرت تشكيلاتي يا نهادي تفكيك قائل ميشويم به دومقوله جدا از هم كه ممكن است بعضاً با هم منطبق گردند توجه مينمائيم. مكرراً در جهانسوم شاهد هستيم كه شخصي بطريق قانوني و مشروع فرضاً حكومت را بدست ميگيردولكن هنگامي كه دوره آن پايان مييابد و يا مردم از عملكرد او راضي نيستند و شانسانتخاب مجددش از بين ميرود، حاكم قدرت چشده حاضر نميشود. بطريق مسالمتآميزاختيارات قانوني را بديگري تفويض كند. در اينجاست كه او بقول راسل با توسل به زور وخشونت از مردم اطاعت ميخواهد و سعي ميكند كه تسليم را به يك وظيفه اجتماعي مبدلسازد.
برتر اندراسل براي چنين قدرتي كه رضايت توده مردم را دربرندارد اصطلاح«قدرت برهنه» را به كار برده است. او معتقد است كه «اين همان قدرتي است كه قصاب برگوسفند دارد، يا سپاه مهاجم بر ملت مغلوب...» قدرت وقتي برهنه است كه مردم حرمتآنرا فقط باين دليل نگه ميدارند كه قدرت است، و نه به دليل ديگر. قرارداد اجتماعي روسونيز باين دليل با مخالفت حكمرانان وقت روبرو شد كه مدعي قدرت حكومت برپايه ميثاقيبود كه به دلايل عقلاني بين مردم و حكومت بسته ميشود.
4- تفكيك مفاهيم «قدرت» و «نيرو»:
يكي از مفاهيمي كه غالباً باعث تعابير و برداشتهاي گمراه كننده ميگردد اختلاطمعني قدرت با نيرو ميباشد. حتي در اكثر زبانهاي عمده خارجي كه ظرافت و دقت كلماتو جملات بشيوه بسيار محسوسي كاربرد ويژهاي را تداعي ميكند تفاوت بين اين دواصطلاح و مفاهيم آنها در قلمرو علوم سياسي بدرستي درك نميگردد. در زبان شيرينفارسي نيز غالباً اين گونه كلمات در بيان معمولي محاورهاي و روزنامهاي بطور مترادفاستعمال ميگردند و در عمل تفكيكي در محدوده كاربرد مفهوم ان معمول نميگردد. بهرتقدير در علوم سياسي تفكيك مفهوم و كاربرد اين دو اصطلاح ضرورت دارد و ما در اينجامختصراً به تشريح آن ميپردازيم.
بطور كلي براساس تعريفي كه در صفحات قبل از «قدرت» داده شد، اين واژه درحقيقت مبين يك رابطه انساني در معيار خرد يا كلان آن ميباشد. يعني وقتي گفتيم عبارتاز استعداد قابليت انجام كاري است و در رابطه با افراد يا گروهها تحميل اراده و تسلط يكيبر ديگري، ما از يكنوع رابطه انساني صحبت ميكنيم و يا به ظرفيت و عمل بالقوه انحامكاري اشاره مينمائيم. اما هنگامي كه از «نيرو» صحبت ميكنيم ذهن ما متوجه ابراز وعناصري است كه باعث بوجودآمدن «قدرت» ميگردد. مثلاً در رابطه با افراد، يك شخصممكن است داراي عضلات قوي و جثهاي بزرگ باد لكن استعداد مغزي و دماغي برايبهرهگيري ازين نيرو جهت كسب قدرت به مفهوم واقعي آن رانداشته باشد. در سطحجوامع نيز ممكن است كشوري داراي نيروي مسلح و ابزار نظامي فراوان باشد لكن بعلتفقدان عناصر مؤثر ديگر براي برقراري قدرت در عمل فاقد آن باشد. در روزگاران گذشته(شايد تا قبل از پيدايش سلاحهاي هستهاي) سرنوشت جنگها در ميدانهاي نبرد و بابكارگيري نيروها و سلاحهاي جنگي تعيين ميگرديد. در اين نبردها عملاً استعداد وقابليت نيروهاي موجود نقش كارساز و تعيين كننده را ايفا ميكردند. بتدريج كهسلاحهاي پيچيدهتري به ميدانهاي نبرد گسيل شد و نيروي تخريبي سلاحها افزايش يافتضرورت پشتيبانيهاي فني و لجستيكي، تعمير و نگهداري و آموزش و تمرينمحسوستر شد و ايجاد مراكز توليدي، استفاده از مواد خام جهت بكار انداختن ماشينجنگي دولتهاي متخاصم مورد توجه خاص قرار گرفت. باين ترتيب صرف داشتن نيرو وسلاحهاي آماده بجنگ ديگر نميتوانست ايجاد يك قدرت تعرضي، تدافعي يا بازدارندهبنمايد.
با نگرش به مقدمه كوتاه بالا درباره تفكيك مفاهيم «قدرت و «نيرو» وقتي به عاملزمان توجه ميكنيم، ضرورت تفكيك نيروي بالقوه يا Potential Force كه كلاً به منابعمادي و معنوي و انساني مستعد براي بسيج و تجهيز و بكارگيري در جنگ اطلاق ميگرددو نيروي بالفعل يعني وسائل و تجهيزات موجود و آماده براي هدايت جنگ و صلح در هرزمان واحد، محسوس ميگردد.
در زمان جنگ نيروي بالفعل تقريباً همان قواي نظامي و انتظامي يك كشور را شاملميشود. بدون آنكه دقيقاً يكي باشند؛ زيرا بايد توجه كنيم كه بخشي از سرنوشت جنگ درخارج از صحنههاي نبرد و با ابزار و آلات غيرنظامي (يعني سياست و ديپلوماسي) تعيينميگردد.
در زمان صلح، نيروي حاضر و موجود را نبايستي با قواي نظامي اشتباه كرد، زيرانيروهاي مسلح هوائي، دريائي و زميني تنها بخشي از ابزار و عناصر در اختيار دولتبراي هدايت سياستخارجي و اداره حكومت را تشكيل ميدهند.
بين نيروي بالقوه و نيروي بالفعل عامل بسيج يك پل رابط برقرار ميكند، بترتيبيكه عموماً در محاسبه نيروهاي دو حريف دشمن يا بالقوه متخاصم استعداد بسيجامكانات ملي به نيروهاي بالفعل اضافه ميگردد. عمل بسيج نيز خود تابع دو عامل اصليميباشد. «ظرفيت» و «اراده عمومي يا ملي» اكنون اين سؤال مطرح ميگردد كه آيا قدرترهبران (يا رهبري كه در مسند قدرت نشسته است) برخوردار از همان خصوصيت وطبيعت قدرت واحدهاي سياسي ميباشد؟ طرح اين مسئله در حقيقت مبيّن همان تفكيكقدرت از نيرو است. چون قدرت، ظرفيت و استعداد دروني واحد سياسي است و نيروابزاري است كه واحد سياسي بعنوان يكي از عوامل قدرت در اختيار دارد.
داخل شدن در بحث تفسير مفاهيم واژههاي «قدرت» و «نيرو» علاوه بر نفعي كهميتواند از نظر درك محدوده قلمرو اين عبارت به دست دهد، زمينه را براي مطرح كردنپرسشهاي ديگر نيز آماده ميكند. آيا عناصر و ابزار تشكيل دهنده قدرت در مفهومگسترده آن كدامند؟ كاربرد اين عناصر در كم و كيف تشكيل و تحكيم قدرت در سطح ملي،منطقهاي و بينالمللي چه ميباشد؟
قدرت در صحنه سياست ملي چگونه از طريق نهادها و تأسيسات سياسي، نظامي،اقتصادي تشكيل و اعمال ميشود، و در عرصة روابط بينالملل چطور تجلّي پيدا ميكند؟در فصول آينده با برشمردن و تشريح عناصر قدرت هر دو جنبه كاربرد آن در هدايتسياست داخلي و خارجي يك كشور مورد تحليل قرار خواهد گرفت.
فصل دوم
قدرت و سياست
1- قدرت در علوم سياسي
2- قدرت در فلسفه سياسي
3- سياست: علم قدرت يا علم دولت؟
4- بافت قدرت سياسي در جامعه
1- قدرت در علوم سياسي:
در قلمرو علوم سياسي عموماً واژههاي گنك و دوپهلو و قابل تعبير و تفسيرفراوانند لكن ندرتاً اصطلاح يا لغتي را ميتوان يافت كه به اندازه واژه «قدرت» ابهامانگيزباشد. قدرت كه بزبان انگليسي (Power)، به زبان فرانسه (Puissance) و به زبان آلماني(Macht) گفته ميشود. هنگامي كه با كلمه سياست تركيب ميشود (Power - Politics) ويا (Politique de Puissance) و يا (Macht - Politik) حالتي خاص از روابط دوجانبهتوأم با يكنوع وحشت و عقوبت، غرور و نخوت، عجز و مذلت، يا ستايش و حرمت، امتياز ولذت و از اين قبيل احساسات خوب و بد را (بسته به آنكه چه كسي يا گروهي صاحب قدرتباشد و چه كسي مظلوم قدرت) تداعي ميكند.
افراد، گروههاي فشار، احزاب سياسي، و دولتها همواره در ارتقاء موضع و مقامخويش، يا آنچه را كه آنان بعنوان منافع فردي، گروهي يا ملي تلقي مينمايند، اهتمامميورزند. در اين مسير موفقيت حاصله متناسب باقابليت آنان در نفوذ يا كنترل انديشههايا اعمال ديگران ميباشد.
قبلاً اشاره شد كه قدرت عبارتست از استعداد، توانائي و قابليت ايجاد نتايج خواستهشده يا تحميل اراده كسي بر ديگري. رقابت براي نفوذ يا كنترل بر انديشه و كردار ديگرانجوهر سياست را تشكيل ميدهد. گاهي اوقات تلاش براي تحصيل قدرت حالت تعرضي وتهاجمي دارد و هدف از آن ازدياد قدرت خودي براي تحميل اراده خويش بر ديگران است وگاه تلاش در كسب قدرت جنبه تدافعي دارد و هدف از آن عبارت است از فرار از قدرتديگرا يا بعبارت ديگر مقاوم شدن در مقابل فشار قدرت خارجي و خنثي كردن نفوذ و رفعتحميل اراده ديگران.
كسب قدرت و تحميل اراده و تحصيل امتياز از ديگران دو بعد اساسي دارد: مادي ومعنوي. تهديد و ارعاب در بكارگيري نيروي نظامي براي كسب امتياز و برتري يكي ازوسائل اعمال قدرت است. عواملي چند در ايجاد قدرت نقش ايفا ميكنند. اين عوامل ممكناست ناشي از خصوصيات مثبت و نيكوي يك فرد، گروه حزب يا دولت باشد. مانند قوةدرك، استدلال و منطق، اعتبار و شهرت در عملكردها و موفقيتهاي گذشته، ارائه طرحهايجالب و ابتكارات بديع براي تحول سياسي و يا اقتصادي، سابقه عدالت، حسن نيت و واقعنگري يا برعكس جنبه مادي و منفي داشته باشد مانند، خودخواهي و غرور بيجا، تنگنظري يا تحصيل قابليتهاي استثنائي شيطاني، تمكن مالي و نفوذ و يا بعبارتي زورورز.تمام انچه كه در فوق اشاره شد در طيف وسيع مفهوم «قدرت سياسي» جاي ميگيرند.
برخي ضمن اشاره به «سياست قدرت» يا (Power Politics) آنرا محكوم ميكنند،در صورتيكه اصولاً صرف عنوان كلمه سياست در مفهوم واقعي آن عبارتست از كسب واعمال قدرت. برخي ديگر با بكاربردن اصطلاح «سياست قدرت» كه متكي به زور و يا صرفاًقدرت براي قدرت باشد آنرا نفي و طرد ميكنند.
در واقع قدرت يك وسيله است براي نيل به يك هدف، و اصولاً يك هدف و غايت برايخود به حساب نميآيد. درحالي كه ممكن است براي برخي اينطور تصور شود كه كسبقدرت خودش يك هدف است ليكن در عمل قدرت يك ابزار براي نيل به يك هدف مشخصاست. گاهي اوقات احتمال دارد در برخورد اوليه هدف غائي كششهاي دروني باشد و يافرضاً براي باقي ماندن نام صاحب قدرت در تاريخ و از اين قبيل انگيزههاي فردي.
تلاش براي كسب قدرت ممكن است صرفاً براي ترفيع مقام در جامعه يا مثلاً برايتحت تأثير قرار دادن فاميل و خانواده، دوستان، همسر و غيره و احساس رضايت از اينموقعيت باشد.
فردريك كبير پادشاه پروس (1786-1740) كه با تلاش فراوان كشورش را به يكياز بزرگترين قدرتهاي نظامي اروپا تبديل نمود انگيزه خود را براي انجام اين امر اينگونهتوصيف ميكند:
«در جواني، آتش غرور و حلاوت فتح و پيروزي، آري صادقانه بگويم حتيكنجكاوي، و بالاخره يك غريزه مرموز انديشه مرا از لذات آرامش منحرف كرد. ارضاءديدن نامم در روزنامهها و سپس در تاريخ مرا مجذوب و از خود بيخود ميكرد.»
قدرت بعنوان يك وسيله براي نيل به هدف ممكن است در طريق صواب يا در مسيرباطل و شيطاني مورد استفاده واقع شود. براي اين منظور از روشهاي مختلفي استفادهميشود. اين روشها يا اخلاقي و انساني و مسالمتآميز، يا خشن و حيواني و خصمانه و ياتركيبي است از هر دو.
وقتي يك رهبر مردمي و بشردوست هم خود را در طريق اعمال قدرت در انديشه وكردار ديگران در جهت ارشاد و منع آنان از بكار بردن رفتارهاي غيرانساني و زورمدارانهتزوير و ريا و جاسوسي يكديگر بكار ميبرد، هدف او در حقيقت نيل به يك دنياي بهتر وآرامش نوع بشر و انسان دوستي است.
يك فرذ مذهبي ممكن است به همين كيفيت براي برآورده شدن خواستههايبشردوستانه از مقام و قدرت روحاني خود كه ناشي از زهد و تقواي وي نزديكي بهخداوند عالم، به عنوان قادر متعال و دارنده تمام قدرتهاي دنيوي واخروي است، بهرهگرفته و ابناء بشر را در طريق صلح و سعادت و همزيستي برابري و برادري ارشاد وراهنمائي كند.
يك رهبر سياسي ممكن است با كسب قدرتي كه از طريق آراء مردم به شيوه قانونييا با توسل به ديگر ابزار تحصيل نموده، خواستههاي خود يا گروه و دسته معيني را درجهت رفاه و آسايش ملت خويش و يا برعكس در مسير ايجاد رعب و وحشت به كار گيرد.در سطح بينالمللي نيز نقش رهبران سياسي براي استفاده از قدرت در جهت انساني و ياشيطاني آن بسيار مؤثر و واجد اهميت ميباشد. مثلاً ميشنويم كه فلان رهبر، رئيسجمهور يا نخست وزير كشوري با شعار خلع سلاح عمومي، رفاه همه جوامع، عدالتاجتماعي در سطح جهاني و رفع تظلم از گروهها و ملتهاي مستضعف و تحت ستم و غيروپا در عرصه قدرت سياسي ميگذارد. معمولاً تاريخ داور صحت و صميميمت اين ادعاهابوده و خواهد بود. كما اينكه در تاريخ همه كشورها بنامها و اسامي برخورد ميكنيم كه ازآنها به نيكي ياد ميشود و برعكس چهرههاي خطرناكي چون استالين و هيتلر نيز ما رابياد همان رهبراني مياندازد كه با تكيه به قدرتي كه از طريق تودههاي مردم به آنانتفويض گرديده در طريق شيطاني از آن بهرهبرداري كردهاند.
هنگامي كه صفات مطلوب و الهي انسانها، اخلاق و تقوي و منطق در يك جامعكاربرد عملي ندارند، بايستي انتظار داشت افراد جامعه به مسيري سوق داده شوند كه تنهاروشهاي زورمدارانه شيطاني، غيرمنطقي، رياكارانه، غيرمعقول، ستمكارانه، ظالمانه،خصمانه و تمام كردارهاي مطرود و مذموم توأم باحب و بغضهاي شخصي بر جامعهغالب گردد. و آنگاه زوال كار و استمرار جامعه بر اساس اعمال قدرت اهريمني و تضادپايهريزي ميگردد. در چنين اجتماعاتي البته ظلمو ستم و جنگ و اختناق و استثمار و همهصفات و انديشهها و كردارهاي پليد و غيرانساني حاكم ميگردد.
قدرت نظامي نيز قاعدتاً ابزاري است براي حفظ جامعه از مصائب و فاكتهاي ناشياز قدرتهاي اهريمني و نگهباني از حق و آزادي و دموكراسي و مقابله در برابر فشارها وتهديدات مخاطرهانگيز براي استقلال و همه ارزشهاي پربها و عزيز يك جامعه. لكن در عملقدرت نظامي ابزاري بوده براي حفظ و حراست از ارزشهاي قالبي و ساختگي يك فرد يايك گروه در جامعه مانند پشتيباني از سلطنت و استبداد فردي، فاشيسم، كمونيسم،نازيسم و غيره. در اين ميان دولتهاي جهان همواره شمشيرهاي برهنه خود را براي دفاعاز آنچه كه به نظرشان حق و عقلاني ميرسد در مقابل باطل بر روي يكديگر نگاه داشتهاند.و اين است آثار نامطلوب پديدهاي كه در مقدمه اين نوشته تحت اصطلاح «سياست قدرت»از آن ياد شد.
2- قدرت در فلسفه سياسي
از آغاز تاريخ بشر تا كنون همواره دو طبقه متمايز در جامعه دعوي قدرت كردهاند ودر جدال و كشمكش دائم در مقابل هم ايستادهاند. دسته اول باتكاء حقوق انحصاري فردنسبت به اموال و مايملك او قائل به اولويت فرد بر جامعه بودهاند. دسته دوم بنام خير وصلاح جمع و آراء اكثريت مردم در جامعه مدعي قدرت گشتهاند.
ارسطو در طبقهبندي انواع حكومتها محور ملاحظات و انديشه خود را بر «مدعيانقدرت» در جامعه گذاشته است. اهتمام او در اين است كه وقتي بيش از يك نيرو مدعيقدرت در كشور وجود دارد، چگونه بايد امور كشور را اداره نمود كه اين نيروها بجايخنثي كردن يكديگر و تعارض دائمي، در جهت تكميل يكديگر در طريق خير و صلاح جامعهيكديگر را تحمل كنند و تعادل در اجتماع برقرار نمايند.
افلاطون نيز سؤال مشابهي را در كتاب قوانين مطرح ميكند. وي معتقد است كهخرد و تقوي معيار دعوي قدرت است و حكومت بايستي بدست اشخاص خردمند وصاحب تقوي اداره گردد. ارسطو ضمن آنكه اساس خرد و تقوي را انكار نميكند معتقداست كه ثروت و تموّل را نميتوان در توزيع قدرت در جامعه ناديده انگاشت ولكن از باباينكه نهايتاً قدرت حاكمه بايستي در كجا متمركز باشد، وي قانون را ملاك و محور قرارميدهد، ضمن اينكه آنرا تضميني براي اداره مطلوب و موفق جامعه نميشناسد.
مباني فلسفه ارسطو و افلاطون در ارتباط با موضوع قدرت و سياست هنوز ازاعتبار و مقبوليت نسبي برخوردارند. در طول تاريخ مكتبها و مشربهاي سياسي عديدهاز حول وحوش اين نظريههاي فلسفي قرون قبل از ميلاد پديد آمده كه امروزه بافت وساخت حكومتها و سيستمهاي مختلف سياسي را تشكيل ميدهد.
فلاسفه ومتفكرين سياسي كه بعد از ارسطو و افلاطون در اين قلمرو انديشهكردهاند بسيار متعددند. آنها در مسير تاريخ ابعاد مختلف قدرت را از ديدگاههاي گوناگونعلمالاجتماع بررسي و تحليل كرده و نظريههاي فراواني نيز از خود به يادگار گذاشتهاند.
اپيكور قدرت را در «كسب لذت و تأمين مسرت» ميبيند و حيات اجتماعي را برپايهمنافع فردي ميپندارد. او در وراء اين اصول بقيه امور جامعه را اعتباري و اصطلاحي وقراردادي تلقي ميكند. براي او اخلاق عين مصلحت است و عدالت را امري نسبي ميداندكه با اوضاع و احوال شرايط محيط و زمان و مكان تغيير ميكند. توماس هابس (ThomasHobbes) فيلسوف قرن هفدهم انگليسي، فلسفهاي مشابه اپيكورا را كه براساس ماديت ومنافع شخص است بنا نهاد.
شكاكين و كلبيون كه در وجود همه چيز شك و ترديد داشتند، در اساس قدرت وحكومت نيز مشكوك بودند و معتقد به يك نظام جهاني (به مراتب گستردهتر از سيته)بودند كه در آن حكمت و خرد تنها شرط لازمه تابعيت آن باشد و نيازي به قانون و سايرتأسيسات بشري نيست. آنها معتقد به هيچ نوع سلسله مراتب قدرت در جامعه نبوده ووجود طبقات اجتماعي را نفي ميكردند. اين مكتب بعدها مشرب فلسفه رواقيون قرارگرفت.
فرضيه جامعه جهاني تا نيمه اول قرن پانزده يعني زمان استقرار كامل قدرتمسيحيت در اروپا رواج داشت. در اين دوران گرايش به سمت حكومتهاي مطلقه، كه در آنتمام قدرتهاي حكومتي و مملكتي در دست يك نفر بنام سلطان يا امپراتور بود، وجودداشت. بعضاً اين بينش نيز حاكم بود كه قدرت سلطند و حكومت از جانب خدا ناشيميگردد و گاهي شاه را تا مرتبة خدائي بالا ميبردند. در مشرق زمين او را ظل الله يعنيسايه خدا و يا مظهر خدا ميدانستند. بديهي است كه سلطنت بعنوان وديعه الهي ازمصونيت و مشروعيت و استحكام بيشتري برخوردار بود تا حكومت برپايه قانون وخواست مردم. در فلسفه رواقيون، قدرت پروردگار و توجه الهي به مفهوم ارزش مقاصداجتماعي تفسير شده و هر انسان مؤمن و عاقل معتقد به شركت در امور اجتماع باتكاءقدرت واراده الهي است. در اين مكتب، برابري، برادري و مساوات در يك نظام اخلاقي واجتماعي، جائي براي اعمال قدرت در يك مناسبات زورمدارانه وجود ندارد.
سيسرون حقوقدان و نظريه پرداز سياسي روم با الهام از فلسفه سياسي كلاسيكيونان، معتقد بود كه قدرت سرف نميتواند اطاعت ايجاد كند مگر آنكه متكي به قانونيباشد كه با حقوق طبيعت مطابقت كند. برخلاف افلاطون كه قدرت را از آن نخبگان وفلاسفه ميداند، سيسرو اين قدرت و قابليت و ظرفيت را در هر فرد انسان سراغ ميكند وهمه را در حد فيلسوف در قدرت شريك ميداند. اين فلسفه سياسي در واقع نوعي جديد ازفلسفه رواقيون است. امانوئل كانت در قرن نوزدهم همان شأن و حرمتي را براي انسان درجامعه قائل شد كه سيسرو در قبل از ميلاد. او برخلاف ارسطو انسان را «غايت مقصودشمرد نه آلت و وسيله». اگوستين قديس نيز در قرن چهارم همان برداشتي را از قدرتحكومت و دولت بدست ميدهد كه سيسرو. از اين اقتدار سياسيدولت ناشي از قدرت دستهجمعي مردم است و دستگاه قدرت تا مادامي مشروعيت دارد كه منافع و اهداف اخلاقيافراد تأمين شود و مردم در امور جمهوي شريك و صاحب حكومت عدل باشند.
توجه ميكنيم كه اصول دموكراسي زمان حاضر و اساس حكومت ناشي از قدرتمردم اختراعي جديد نيست بلكه تحول يافته همان اصول قديمي روم است كه در محيط وزمان و مكان جديد بكار گرفته ميشود.
آباء كليسا نيز با فلسفه سياسي سيسرو در ارتباط با سه اصل حقوق طبيعت،تساوي انسان و لزوم عدالت در دولت همآهنگ بودند وليكن براي آنها قدرتي بجز قدرتخدا وجود نداشت و هركس كه در مقام مقاومت با مشيت الهي و فرمان او برآيد موجبخشم و غضب و لعنت خدا ميشود.
اطاعت از حكومت و قدرت دولت در مذهب مسيح يك تقواي مذهبي شمرده ميشد وقدرت زمامدار نتيجه لازم انحرافات و گناهان بشري به حساب ميآيد. در واقع قدرتسياسي و قدرت روحاني مكمل يكديگر بودند و يكديگر را حفظ ميكردند.
نفع متقابل دولت و كليسا در تقسيم قدرت ناشي از درك اين موضوع بود كه با قدرتبرهنه نميتوان بر مردم حكومت كرد و حاكم مستبد و خشن كه از جانب رهبران مذهبيتأييد و تقويت نشود باعث طغيان و شورش و انقلاب مردم ميشود. عصيان تودهها رافقط ميتوان با نرمي و محبت و موعظه كليسا و تسخير قلوب مردم خاموش كرد. پس هردو قدرت لازم و ملزوم يا علت و معلول و مؤيد يكديگر بودند. قدرت سياسي با همكاري وپشتيباني قدرت روحاني با وضع قواعد و فلسفههاي مناسب زمان، مردم را باطاعت وادارو برايشان حكومت كردهاند.
بهرهگيري از قدرت روحاني يا جايگزيني آن با ايدئولوژي تازه براي پشتيباني ازقدرت سياسي منحصر به قرون گذشته نيست. در زمان معاصر نيز ما شاهد تجلّيپديدههاي مشابه به انحاء مختلف بوده و هستيم. مثلاً رژيمهاي آلمان و ايتاياي قبل از جنگدوم، با جايگزين كردن مسلك يا ايدئولوژي فاشيسم و نازيسم همان گونه احساساتي رادر مرد تهيج كردند كه معمولاً در قلمرو نفوذ روحاني تجلّي ميكند. محققين فلسفه غب،قدرت نفوذ اين دو مرام را مشابه نقش دين در احساسات مجاهدين صدر اسلام و صلبيوندر جنگهاي صليبي تلقي نمودهاند.
از آنجا كه هماهنگي بين دو قدرت حاكمه در يك جامعه هواره ميسر نيست و بعضاًحفظ تعادل مصلحتي، ايجاد ابهام و اشكال براي مردم ميكند، بروز اختلاف و تضاد بيندولت و كليسا كه عاملين قدرت سياسي و قدرت روحاني بودند اجتنابناپذير بوده است.
در مقاطعي از تاريخ كه چنين تضادهائي بروز ميكرد، عموماً اطاعت از امر خدا ووفاداري نسبت به قدرت كليسا مقدم شمرده ميشد و عملاً در توزيع سهم قيصر و سهمخدا نابرابري عارض ميگرديد.
هنگامي كه در قرن هيجدهم نهضت آزادي خواهي و خلاصي از استبداد مطلق دولتو كليسا در اروپا نضج گرفت، هم قدرت روحاني و هم قدرت سياسي ناگزير به محدودنمودن قلمرو نفوذ و سلطه خود شدند، زيرا اساس آزادي با هيچگونه قدرت مطلقهايسازگار نبود. دولت و قدرت حكومتي آن بعنوان بازوي دنيوي كليسا و قدرت روجاني بهعنوان سنگ بناي مشروعيت دولت همه از جمله عقايدي بود كه فلسفه قرون وسطي راتشكيل ميداد. آنچه كه بنام «ائين دو شمشير» در دوره معروف به آباء كليسا مرسوم شدمتوجه تقسيم قدرت در دو محور دولت و كليسا بود به ترتيبي كه هريك حوزه اقتدارديگري را محترم ميشمرد و منافع متقابل را تأمين ميكرد.
در وراي فلسفه سياسي، قدرت دوگانه كه در طي قرون متمادي در تاريخ مورد بحثو مجادله و مشاجره قرار گرفته يك انگيزه و احساس دوگانه نيز همواره مانند ابري بر اينقلمرو سايه افكنده بود، و آن چيزي جز حفظ حريم و استقلال انديشه و عقيده روحاني وسياسي افراد در جامعه نبود. فرآيند اين جدال و رقابت در نهايت موجب غلبه افكار وانديشه آزاديخواهي و نهضتهاي مشروطه قرون هفدهم و هيجدهم و بالاخره ظهورفرضيه قدرت ملي گرديد و اصولي مانند تفكيك قواي حكومتي و همچنين مكاتب سياسيو مسلكهاي چپ و راست كه از اين اصول نشئت ميگرفت پديد آمد.
آزادي همواره مفهومي تلقي ميگردد كه در برابر قدرت حكمران قرار دارد.برخورداري از اين پديده اجتماعي اصولاً تا بدآنجا پيش ميرود كه يك شهروند بتواند درچند و چون قدرت حاكم و نحوه اعمال آن اظهارنظر كند. همين امر بود كه انديشمندانيچون منتسكيو و روسو را ترغيب نمود تا در قالبهاي مختلف سياسي و فلسفي و اجتماعينظرات آزاديخواهانه خود را اشاعه دهند.
منتسكيو (1689-1755) در تعريف آزادي ميگويد: هيچ كلمهاي مانند آزادي تا اينحد معاني مختلف را دربر نگرفته است و هيچ لفظي به قدر آزادي عواطف گوناگون را درقلب آدمي زنده نكرده است. برخي آزادي را وسيلهاي ميدانستهاند كه به مدد آن هرگاهبخواهند بتوانند كسي را كه به اقتدار جابرانهاي رساندهاند، از اريكه قدرت به زير آورندبعضي ديگر آزادي را قدرتي ميدانند كه با آن ميتوانند كسي را كه اطاعت از او واجباست به اراده خود انتخاب كنند. عدهاي ديگر آزادي را در آن دانستهاند كه حق داشته باشندسلاح برگيرند تا بتوانند به ديگران زور بگويند و شدت عمل بخرج دهند... ولي آزاديسياسي آن نيست كه هركس اختيار بيحصر داشته باشد و بتواند هر آنچه مايل استانجام دهد. در حكومتها، يعني در جوامعي كه بوسيله قوانين اداره ميشوند، آزادي قدرتياست كه مردم به وسيله آن بتوانند آنچه بايد بخواهند، بخواهند و انجام دهند، و آنچه نبايدبخواهند، مجبور به خواستن و انجامش نباشند... براي دست يافتن به اين آزادي لازم استكه تشكيلات حكومت بنحوي باشد كه هيچكس در اجتماع از ديگري هراسي نداشته باشد...
منتسكيو سرچشمه قدرت حكمران را در اتحاد افراد مختلفي ميداند كهتشكيلدهنده «هيئت سياسي» هستند. او با تكيه بر قانوني كه موافق طبايع و تمايلات مردماست معتقد بود كه اصل حكومت در جمهوري «فضيلت» است و در سلطنت «افتخار» و دراستبداد «ترس». به اعتقاد وي وقتي حكمران خود را جانشين قانون سازد و به صورتيخودكامه و خودسرانه حكومت كند، خواه قدرت حاكمه در دست يك فرد مانند پادشاهباشد و يا يك گروه مانند حكومتهاي مشروطه و جمهوري، استبداد برقرار ميگردد. آنچهبراي منتسكيو اهميت دارد اين نيست كه قدرت مشروعاً در دست چه كسي باشد. بلكهمسئله مهم براي او نحوه اعمال قدرت است. براي او دموكراسي ممكن است هم درجمهوري و هم در حكومت اشرافي و سلطنت وجود داشته باشد.
هنگامي كه روسو (1713-1778) عنوان «قرارداد اجتماعي» را بر رسالهاش نهاد، درواقع در مقام دفاع از شخصيت وحرمت انسان در مقابل قدرت حكمرانان مستبد وقتبرآمد. بدين جهت است كه او را طلايهدار انقلاب كبير فرانسه (1789) ميدانند. او حاكميتو قدرت حاكمه را در مردم ميداند و معتقد است كه حكومت مجري اراده عامه است. چوناراده عامه در زمان و مكان قابل تغيير است، حكومت هم بايستي از همان سياق پيرويكند. او شعار والائي را بزبان رانند كه محور حريّت و آزادگي است. او گفت كه قدرت ايجادحق نميكند، و هنگامي كه قدرت حاكمه از طرف يك زمامدار غصب شده باشد، مردماخلاقاً ملزم به سرپيچي از احكام زمامدارند و فقط قدرتهاي مشروع، مطاع و مقبولهستند. روسو قدرت حاكمه را نتيجه پيماني ميداند كه بصورتي عادلانه و منصفانه وبراساس رضايت عامه ميان هيئت سياسي جامعه و افراد مردم منعقد ميگردد. او قدرتعمومي و قدرت حاكمه را در واقع تجلي يك پديده اجتماعي ميداند كه براساس نياز وضرورت، براي خير و مصلحت همگان وسيله - حكومت اعمال ميگردد.
فلسفههاي سياسي قرن نوزدهم و قرن معاصر از فردريش هگل، اگوست كنت وجان استوارت ميل تا ماركس و انگلس، لنين و مائو و انبوه ايسمهائيكه در قالبهاي عقيدتيچپ و راست و ميانه خودنمائي و اظهار وجود كردهاند، هريك بنوعي در توجيه و تعبيرمسلك خويش همت گماشتهاند و همگي مدعي دريافت حقيقت و واقعيت جامعه و نهادهايموردنياز بودهاند.
برتر اندراسل فيلسوف معاصر با اشاره به پيدايش و تحول ايدئولوژيهاي مختلفدر نظامهاي سياسي دنيا در طول تاريخ گفته است: «توسّل به مرامها و مسلكهائي از قبيلكمونيسم و غيره همه شوخي و عموماً بهانهايست براي كسب يا افزايش قدرت و توسعهاراضي و تصرف سرزمينهاي تازه و همه هدفهاي امپرياليستي دارد. فلسفه هم جز مشتيخيال بافي نيست و در واقع كساني كه متمسك به فلسفه و ايدئولوژي ميشوند آن را بهانهبراي مقاصد واقعي خود كه هدف امپرياليستي دارند قرار ميدهند.»
با وجود آنكه راسل در ارائه نظريات ضد و نقيض شهرت دارد، به نظر ميرسدحقايقي در بيانات فوق نهفته باشد. از اين ديدگاه كشمكشهاي اجتماعي كه حول پديدهقدرت انجام ميشود در واقع چيزي جز تلاش در يك دور باطل در قالب شعارها ومسلكهاي مختلف نيست. از انجا كه انسان همواره دستخوش انفعالات شديد محيط وخواهشهاي نفساني سيريناپذير است، در گروههاي اجتماعي نيز بدون قاعده و فاقدقدرت قادر به ادامه حيات نيست.
انسانها با تمسك و توسل به گروههاي مختلف اجتماعي در حول و حوش يابراساس ايدئولوژي خاصي همواره درصددند به خواستهها و نيازهاي مادي و معنويخود جامه عمل بپوشانند و نيروهاي مختلفي در اين راستا شكل حركت و مسير و اهدافآنها را معين ميكنند. ميل به قدرت كه در طيف وسيع خود عناصر متعددي را ميپوشانددر واقع محيط به صور گوناگون سياست و ايدئولوژي است و درجات آن بيشتر جنبهذهني و ادراكي دارد زيرا در هر مقوله معيار و شاخص برآور متفاوت است.
مبلغ قابل پرداخت 12,960 تومان