کل مقاله 20 صفحه
آموزش و پرورش و اعتلاي فرهنگ
مقدمه
آموزش و پرورش در شكل فراگير و رسمي آن، حتي براي چند ساعت آموزش رسمي روزانه در مدرسه، توانايي آن را دارد تا در توسعهي علمي و عقلاني افراد يك جامعه مؤثر باشد و با جامِهي عمل پوشاندن به كاركردهاي عمدهي خود بتواند يكي از سهامداران اصلي تغيير و تحول فرهنگي و اجتماعي جامعه باشد. توسعهي انسانها بيش از همه به آموزش و پرورش و تحولات برنامهاي، روشي و كاركردي آن در تربيت انسانهايي بالنده و خود شكوفا وابسته است. توسعهي همه جانبه و پايدار، جز با كمك آموزش و پرورش كارآمد و تحولآفرين امكانپذير نيست. اما پرسش اينجا است كه آموزش و پرورش كارآمد و تحولآفرين چيست؟ چگونه آموزش و پرورش ميتواند بر فرآيند پيچيدهي توسعه و به خصوص تسهيل توسعهي فرهنگ تأثيرگذار و سهمي اساسي در تحول آن داشته باشد؟ براي رسيدن به پاسخي مبنايي ميبايد به مفهوم فرهنگ، توسعهي فرهنگ، عناصر اصلي فرهنگ، اثر تعيين كنندهي آموزش و پرورش بر اعتلاي فرهنگ و شكوفا كردن استعدادهاي خلاق و نوآور توجه كرد. به كاركردهاي آموزش و پرورش و در قلب آن برنامههاي درسي، شاخصهـاي توسعهي فـرهنگ و تحـول اساسـي در ديدگاههـاي برنامههـاي درسي«Curriculum Orientations» در راستاي تقويت جامعهي توسعه يافته توجهي دوباره كرد. ملاكهايي چون ايجاد فرصت يادگيري و ايجاد انگيزه در دانشآموز به جاي كتابمداري و انتقال معلومات، تربيت عقلي و تفكر انتقادي، برانگيختن فهم و درك، تقويت ارتباط مؤثر اجتماعي و توسعهي مشـاركتگرايي، تأكيد بر فرآيند يادگيري و خود راهبري «Self-Direction» دانشآموز به عنوان شاخصهاي راهنماي تحول در آموزش و پرورش و برنامههاي درسي مدنظر باشند. براي تحقّق چنين معيارها و شاخصهايي ميبايد به نقش آموزش و پرورش و برنامههاي درسي، از يك طرف و مطالعات فرهنگي ـ تربيتي از طرف ديگر، نگاهي دوباره و عميق داشت. اين مطالعه به طور عمده بر گرفته از دو كار پژوهشي اين مؤلف ميباشد كه در سال 1382 انتشار يافته است. اوّلي، در ارتباط با موضوع كاربرد ديدگاههاي برنامه درسي در آموزش و پرورش و حوزه برنامهريزي درسي است (سلسبيلي، الف1382) كه عمدتاً برگرفته از رسالهي دورهي دكتري نگارنده در حـوزهي ديدگاههـاي برنامه درسـي مـيباشد، پژوهش چند مـرحلهاي بوده است و در مراحل مختلف از روشهاي پژوهشي زمينهياب، فلسفيـ تحليلي و الگوپردازي استفاده گرديده است. ديگري، پژوهشي در ارتباط با بحث تأثير ابعاد فلسفيـ ارزشي، سياسي، اجتماعي و فرهنگي بر آموزش و پرورش و بر طراحي و تدوين برنامههاي درسي است كه عمدتاً پژوهشي تحليلي، تشخيصي و انتقادي بوده است. در بخش اول پژوهش به بررسي ريشههاي فلسفي، ارزشي، اعتقادي، فرهنگي و اجتماعي و سياسي آموزش و پرورش و برنامههاي درسي ايران، ويژگيهاي نهادي آموزش و پرورش و ديدگاههاي برنامه درسي ميپردازد. در بخش دوّم به بررسي وضعيت موجود و جهتگيريهاي برنامه درسي در آموزش و پرورش ايران، تحليل و آسيبشناسي وضع موجود و شناخت نارساييها، محدوديتها و تعارضها ميپردازد. در بخش سوم، پژوهش به ريشهيــابي و تعيين مــلاكها و اصولي بــراي تحـول ميپردازد و در انتها به نتيجهگيري و توصيههاي راهبردي در مورد توسعهي آموزش و پرورش و برنامههاي درسي ميرسد (سلسبيلي، ب 1382).
اين مطالعه بر آن است تا از يك طرف، از طريق مطالعهي فرهنگ، برداشتهاي مختلف، عناصر و ويژگيهاي فرهنگ و پس از آن ارتباط متقابل فرهنگ و آموزش و پروش، نقش آموزش و پرورش و در قلب آن برنامههاي درسي را در توسعهي فرهنگ دريابد و از اين چشمانداز كاركردهاي اساسي آموزش و پرورش و شاخصهاي توسعهي فرهنگي را ترسيم كند. از طرف ديگر، موضوع ديدگاههاي حاكم بر برنامههاي درسي ايران و پيامدها و چالشهاي آن را مطرح كند تا زمينهها و ضرورتهاي تحول در جهتگيري برنامههاي درسي را ملموس ساخته و ملاكها و شاخصهايي براي تحول در برنامههاي درسي، در راستاي اعتلاي فرهنگ و ايجاد شرايط مناسب آموزشي براي پا گرفتن جامعهاي توسعه يافتهتر را به خصوص از دريچه تحولات برنامههاي درسي ارائه نمايد.
فرهنگ: عناصر، برداشتها و ويژگيهاي آن
معناي فرهنگ در يك جامعه، در برداشتي ساده و ابتدايي، به معناي راههاي زندگي آن جامعه و آداب خوب آن جامعه ميتواند باشد. در يك تعريف از فرهنگ، شريعتمداري (1354) فرهنگ يك جامعه را عبارت از افكار، عقايد، آرزوها، مهارتها، ابزار و وسايل، امور مربوط به زيبايي و كاركردهاي هنري، آداب و رسوم و مؤسساتي كه افراد اين جامعه در ميان آنها تولد يافته و رشد ميكنند ميداند. بدين ترتيب فرهنگ شامل امور و اشيايي است كه انسان به تدريج آموخته، خلق كرده، به آنها پيبرده و آنها را حفظ نمودهاست. سه مؤلفهي تشكيل دهندهي فرهنگ را ميتوان 1ـ ابزار و فنون 2ـ نظم اجتماعي و مؤسسات آن 3ـ ارزشهايي كه مردم يك جامعه بدان اعتقاد دارند دانست.
فرهنگ اساس ارزشهايي است كه هر انسان و هر گروه هويتخود را در آنها باز ميشناسد. فرهنگ از نزديك و به طور كامل با نوع توليد و سازمان اجتماعي و زيربنا و نيز با ارزشها و هنجارهاي يك جامعه كه خود يكي از عناصر تشكيل دهندهي آن است ارتباط دارد.
از نظر سازمان يونسكو، تعريف و معنايي كه براي فرهنگ وجود داشته تحول پيدا كرده و فرهنگ نخبگان «فرهنگ ادبي» جاي خود را به فرهنگ توده يا عامه مردم داده است (يونسكو، 1368). به خصوص با پيدايش رسانهها، نظامهاي ارتباطي، فنآوريهاي اطلاعاتي و ارتباطي و وسايلحمل و نقل سريع زمينههاي پيدايش فرهنگ جديدي كه اشتراكات جهاني هم دارد فراهم شده است.
عناصر فرهنگ:
عناصر يك فرهنگ يعني اموري كه مردم در آن فرهنگ ميدانند و بدانها اعتقاد دارند و يا آنها را انجام ميدهند ميباشد و شامل: 1ـ عناصر عمومي 2ـ عناصر تخصصي 3 ـ عناصر اختراعي است (شريعتمداري، 1354). آموزش و پرورش در نظامهاي مختلف معمولاً به تمام عناصر فوق در جهت انتقال فرهنگ، بازشناسي و توسعهي فرهنگي خود توجّه دارد. توجه به عناصر عمومي در بافت برنامههاي درسي، آماده كردن افراد جامعه جهت زندگي شايسته و مؤثر اجتماعي را ضروري ميسازد.
توجه به عناصر تخصصي در بافت برنامههاي درسي، از جهت تأمين احتياجات جامعه و توسعهي زندگي در جامعه است و مواردي چون آموزشهاي حرفهاي را شامل ميشود. توجه به عناصر اختراعي در بافت برنامههاي درسي، از جهت پرورش استعدادهاي سرشار و خلاق در جامعه است و مؤسسات آموزشي ـ فرهنگي خاصي را به وجود ميآورد. بايستي توجه داشت كه تغيير اجتماعي در سايه همين عناصر اختراعي و ابداعي به وجود ميآيند. يعني اگر راههاي تازه، افكار جديد و وسايل و امكانات جديد در يك اجتماع پيدا نشوند به واقع تغيير مهمي در شئون زندگي جامعه رخ نميدهد. نكته ديگر آن كه اين تغييرات ناشي از نوآوريها و عناصر اختراعي وقتي عميق و اساسي ميشود كه در عناصر عمومي و تا اندازهاي در عناصر تخصصي تأثير كنند و راه و رسم زندگي مردم يك جامعه را عوض نمايند. اين تأثيرگذاري و نفوذ عناصر اختراعي و نوآورانه را بيش از همه، آموزش و پرورش و مدرسه از طريق برنامههاي درسي و تحول در آموزشها ميتوانند تحقق بخشند.
برداشتهاي متفاوت از فرهنگ: در مورد مفهوم فرهنگ، تعاريف و برداشتهاي بسياري وجود دارد. آنطور كه لوتانكوي (1378) مطرح ميكند تا سال 1952 كروبر «Kroeber» و كلوكهون«Kluckhohn» نزديك به سيصد تعريف براي فرهنگ ثبت نمودهاند و تعداد اين تعاريف از آن زمان تاكنون نيز افزايش يافته است. اين تعاريف داراي قابليت عملي و اكتشافي يكساني نيستند و اين دو محقق در تعريف و برداشت از فرهنگ شش گروه را تشخيص دادهاند. گروه اول شامل «تعاريف توصيفي» هستند كه از نظر مفهومي معمولاً كمتر رضايتبخش ميباشند. در اين گروه فرهنگ به مفهوم مردمشناسي آن نيز قرار دارد و معمولاً زماني كه به فرهنگهاي متنوع يك جامعه اشاره ميشود و آنها توصيف ميشوند به كار ميرود. وقتي كه يك مردمشناس به فرهنگ يك جامعه يا خرده فرهنگ اشاره ميكند منظور او جدا كردن شيوهاي از زندگي است كه از مشخصههاي آن جامعه يا گروه به حساب ميآيد. مثلاً مقايسه فرهنگ بومي عشايري با فرهنگ نوين جامعه شهري (زيباكلام، 1379). گروه دوم «تعاريف تاريخي» هستند كه ثبات بيشتري را به مفهوم ميدهند و نقش منفعلتري را به انسانها واگذار ميكنند. گروه سوم «تعاريف هنجاري» هستند كه فرهنگ را يا به عنوان نحوهي زندگي مشترك اعضاي يك گروه معين قلمداد ميكنند يا به عنوان مجموعهاي از هنجارها و ارزشها كه بر اين اعضاء حاكم هستند. گروه چهارم «تعاريف روانشناختي» هستند كه فرهنگ را به جنبههاي شناختي و عاطفي انسانها مربوط ميكنند و آن را روش آموخته شدهي حل مسأله قلمـداد مـيكنند كه ايـن برداشــت از فرهـنگ رويكـردي تأويلگرا «Reductinonist Approoch» است. گروه پنجم «تعاريف ساختاري» هستند كه بر انسجام مجموعهاي با ساختار مشخص كه رفتار اعضاي يك فرهنگ و نهادهاي آن را با وجود اختلافات احتمالي وحدت ميبخشد تأكيد ميكنند. گروه ششم «تعاريف ژنتيك» است كه به فرهنگ به عنوان محصول مادي يا آرماني يا نمادي فعاليت انسان نگاه ميكنند (لوتان، 1378: 30-29).
مبلغ قابل پرداخت 12,960 تومان