ماركس و ديدگاههاي او
مقدمه
در دنيا
1. طبيعت: انديشمندان طبيعتشناس، قوانين حاكم بر طبيعت را كشف ميكنند.
2. جامعهشناسان به دنبال كشف قوانين حاكم بر جامعه هستند (تا براي رسيدن به وضع مطلوب توانايي پيشبيني را داشته باشند).
مرحلهي اول: انسان قدريگرا شد: يعني عامل رويدادهاي جامعه را نيروهاي مافوق الطبيعه ميدانست.
مرحلهي بعدي: به كرات آسماني توجه كرد← و گردش افلاك را در سرنوشت انسانها مؤثر ميدانستند.
مرحلهي بعدي: به محيط و شرايط جغرافيايي...← و عامل تعيين كنندهي تاريخ ميدانستند.
مرحلهي بعدي: به جمعيت توجه كردند.
مرحلهي بعدي: به شخصيتگرايي توجه كردند← كه تاريخ ساخته و پرداخته فكر و عقل مردان بزرگ است (نقش عقل در تاريخ).
مرحلهي بعدي: به نژادگرايي توجه كردند← كه برخي از نژادها در تحول تاريخ نقش داشتند.
مرحلهي بعدي: به اقتصاد توجه كردند← و عامل اصلي رويدادهاي تاريخي ميدانستند.
در فرانسه: به طبقات اجتماعي توجه كردند← كه منافع متضاد طبقاتي عامل اصلي حركت تاريخ يا رويدادهاي جامعه است.
كار ماركس: علت اصلي اعمال انسانها كه باعث همهي رويدادهاي جامعه و حركت تاريخ ميشود، «شيوهي توليد» است.
دغدغهي اصلي ماركس: نفي سلطه، برابري و حذف فقر بود.
سير زندگي ماركس
1. در شهر ترو در ايالت پروس بدنيا آمد (1818م).
2. در خانواده يهودي بود (هنگامي كه ماركس5 ساله بود پدرش با تمام خانواده تغيير دين داده و به مذهب پروتستان در آمده و فاميل خود را كه مردوخ بود به ماركس مبدل كرد).
3. تحصيلات خود را در دانشگاه بن و برلن دنبال نمود.
4. پس از دانشگاه نويسنده روزنامه زينيش سيتونگ شد.
5. در سال1843 اين روزنامه توسط دولت توقيف شد و وي به پاريس و بروكسل رفت.
6. در سال1848 به هنگام سلسله عمليان انقلابي به پروس بازگشت و دوباره كار روزنامهنگاري را شروع كرد.
7. در سال1849 از پروس اخراج شد و به لندن رفت و در آنجا به تكامل فلسفي فرضيه سوسياليسم پرداخت.
8. پاياننامه تحصيلياش دربارهي فلسفه اپيكور بود.
9. در پاريس با پرودون آشنا شد و ماركس را در يك جمعيت جهان مسلكي (كه افكار انقلابي يا سوسياليستي داشتند) وارد كرد.
10. سفير پروس پس از آگاهي از فعاليتهاي انقلابي ماركس موجب شد كه ماركس از فرانسه اخراج شود و لذا ماركس به بروكسل رفت.
11. در بروكسل رسالهي بدبختي فلسفه را انتشار داد.
12. در سال 1848 در پاريس به اتفاق انگلس، مانيفست (بيانيه) كمونيستها را نوشت.
13. در سال 1864 در لندن در يك گردهمايي عمومي از كارگران، پيشنهاد تشكيل مجمع بينالمللي كارگران را ارائه كرد.
14. و در سال 1869 براي تأسيس حزب سوسيال دمكرات كارگران در آلمان كوشش زيادي نمود.
15. از اثر علمي ماركس: سرمايه در سه جلد در سالهاي 1867، 1885و 1895 انتشار يافت.
16. ماركس سه فرزند داشت و هر سه در اثر فقر از دنيا رفتند.
17. دو عامل مهم در انقلابي و ايدئولوگ بودن شخصيت ماركس سهم بسزايي داشته:
الف) فقر و تنگدستي وي
ب) عدم احساس تعلق به مليتي واحد
18. پدر ماركس، هرقل ماركس از حقوقدانان يهودي بود به شغل وكالت دادگستري مشغول بود.
19. مادر ماركس، هلندي و مسيحي بود، به هنگام تولد ماركس، شهر در تصرف فرانسه بود، بنابراين وي تبعه فرانسه محسوب ميگرديد. ولي با شكست ناپلئون آن ناحيه به تصرف پروس درآمد و وي تبعهي پروس گرديد.
چون اين اراضي دست به دست ميشد، ماركس ظاهراً در محيطي پرورش يافته كه احساسات ملي يا ناسيوناليزم وجود نداشت و يا خيلي ضعيف جلوه ميكرد، از طرفي تغيير آيين مذهبي توسط پدرش، تعصب مذهبي هم نداشت.
تفاوت ديدگاه هگل و ماركس
ماركس تحت تأثير هگل است، اما:
هگل: عقل مبناي جامعه است و جامعه محصول انديشههاست يعني ذهن مقدم بر عين است.
ماركس: (هگل وارونه) تفكر، محصول شرايط اجتماعي است و عين مقدم بر ذهن است.
هگل: هرچه هست، عقلاني است، جهان بيرون عقلاني است (انديشه محافظهكاري).
ماركس: هرچه واقعي هست، عقلاني نيست، جهان بيرون عقلاني نيست و بايد جهان را تغيير داد (انديشه انقلابي).
يعني به تعبيري: بايد به فكر عقلاني كردن جهان باشيم، نه عقلاني ديدن جهان.
فرد و طبقه در انديشه ماركس
مفهوم از خود بيگانگي در انديشه ماركس
در واقع شرايط جامعه سرمايهداري سبب ميشود كه انسانها از خود بيگانه شوند و خلاقيت نداشته باشند.
مفهوم ايدئولوژي در انديشه ماركس
در واقع، ايدئولوژي شناخت سطحي واقعيت است.
و علم محصول شرايط خاص جامعه است (علم محصول انديشههاي فرد نيست، بلكه محصول جامعه است).
ديدگاه ماركس در مورد انقلاب
مقدمه
تاريخ بشر در اثر مبارزات طبقاتي، 5 مرحلهي تاريخي را طي كرده و ميكند:
1. كمون اوليه
2. بردهبرداري
3. فئودالي
4. سرمايهداري
5. سوسياليسم و كمونيسم
كه اين مبارزه طبقاتي نهايتاً به ايجاد جامعهي بيطبقه منجر خواهد شد.
بنابراين تعريف انقلاب در ديدگاه ماركس: انتقال و عبور از يك مرحلهي تاريخي به مرحلهي ديگر را گويند.
نكته: اين فرايندهي تاريخي بالا، يك حركت جبرگرايانه است و انسان نيز به ناچار بايد در مسير حركت تاريخ حركت كند.
به عبارت ديگر: انسان تاريخ نميسازد، بلكه اين تاريخ است كه انسانساز است.
لذا: انقلاب امري ضروري و اجتنابناپذير خواهد بود و ارادهي انساني در پيدايش آن دخالتي ندارد. و هيچكس نميتواند مراحل آن را تغيير دهد.
به عبارت ديگر: انقلاب انجام شدني است نه انجام دادني است.
خلاصه: شيوهي توليد: ساخت روابط اجتماعي {طبقه حاكم← مدرنيزاسيون (تشديد استثمار) طبقه استثمار شده}← و از خود بيگانه← آگاهي طبقاتي← = انقلاب
به عبارت ديگر: پيدايش انقلاب به :
1. شرايط عيني: وجود ظلم ... كه نظام سرمايهداري بوجود ميآورد.
2. شرايط ذهني: آگاهي... كه وظيفه سوسياليستهاست كه فراهم آورند.
مفهوم ديالكتيك در انديشه ماركس
ديالكتيك يك نوع منطق است كه افراد را به مقاصد علمي و سياسي خود ميرساند.
در روش ديالكتيكي رابطهي تعاملي و چند جانبه است و بحث از تأثير و تأثر است.
اولين جنبه ديالكتيك، علاقه به كشف تضادهاست، در انديشه ماركسيتي، دنبال كردن بحرانها هستند. و اين تضاد، عامل مهمي در پيدا كردن بحرانهاست.
از جنبههاي ديگر ديالكتيك، علاقه به كليت است، در اين روش پديدهها را در سايه كل بررسي ميكنيم و فهم هر پديده ناشي از فهم ارتباط پديدهها با يكديگر است.
از جنبههاي ديگر: آيندهنگري است. و ماركس با اين روش، آينده را پيشبيني ميكند. در واقع يك نوع آرماننگري در ديالكتيك است كه از اثباتگرايي بسيار دورند.
علاقه ماركس به كشف رابطهي انسان و ساختارها نيز مهم است. انسان (يا كنشگران) در تعامل دائمي با ساختارهايي هستند كه ميسازند و نظام ساخته شده بر كنش ديگران اثر ميگذارند.
اينكه اولويت با كداميك از آنهاست؟ ماركسيتهاي سنتي ساختار را در اولويت قرار ميدادند و نئوماركيستها، به انسان (كنشگران) اولويت ميدهند.
مفهوم دولت در انديشهي ماركس
1. ابزار انگارانه: دولت ابزار طبقهي مسلط است، دولت ارادهاي ندارد و كاري را انجام ميدهد كه طبقه مسلط بخواهد و براساس منافع طبقه مسلط رشد دارد. دولت استقلال عمل ندارد.
در واقع كميته اجزايي بورژوازي است – دولت محصول قدرت طبقه مسلط است. دولت رو بنا و اقتصاد زيربناست.
2. استقلال نسبي: در دورههاي خاصي دولت مستقل از منافع طبقهي مسلط عمل ميكنند، دولت در استخدام طبقهي مسلط نيست.
ماركس معتقد است دولت بناپارت در فرانسه (1870-1850 م) دولت مستقل است. دولت نقش داور را در منازعات اجتماعي دارد.
مفهوم مذهب در انديشهي ماركس
بنابراين مذهب جزء جداييناپذير واقعيت موجود است نه آنكه شكل آگاهي وارونهاي نسبت بدان باشد.
موضوع جامعهشناسي سياسي در انديشهي ماركس
كه گفته او، انسان موجودي انتزاعي نيست كه در خارج از جهان منزل كرده بلكه انسان همان جهان اجتماعي دولت و جامعه است.
منابع
1. تاريخ فلسفه سياسي؛ بهاءالدين پازارگاد، ج3
2. درآمدي بر جامعهشناسي سياسي؛ دكتر احمد نقيبزاده
3. روش و نظريه در علوم سياسي؛ ترجمه اميرمحمد حاجي يوسفي
4. جامعهشناسي سياسي؛ دكتر حسين بشيريه
5. سير تاريخ انديشههاي سياسي در غرب؛ دكتر احمد بخشايشي اردستاني
6. تاريخ انديشههاي سياسي در غرب؛ دكتر ابوالقاسم ظاهري