مرکز دانلود خلاصه کتاب و جزوات دانشگاهی

مرکز دانلود تحقیق رايگان دانش آموزان و فروش آنلاين انواع مقالات، پروژه های دانشجويی،جزوات دانشگاهی، خلاصه کتاب، كارورزی و کارآموزی، طرح لایه باز کارت ویزیت، تراکت مشاغل و...(توجه: اگر شما نویسنده یا پدیدآورنده اثر هستید در صورت عدم رضایت از نمایش اثر خود به منظور حذف اثر از سایت به پشتیبانی پیام دهید)

نمونه سوالات کارشناسی ارشد دانشگاه پیام نور (سوالات تخصصی)

نمونه سوالات کارشناسی دانشگاه پیام نور (سوالات تخصصی)

نمونه سوالات دانشگاه پيام نور (سوالات عمومی)

کارآموزی و کارورزی

مقالات رشته حسابداری و اقتصاد

مقالات علوم اجتماعی و جامعه شناسی

مقالات روانشناسی و علوم تربیتی

مقالات فقهی و حقوق

مقالات تاریخ- جغرافی

مقالات دینی و مذهبی

مقالات علوم سیاسی

مقالات مدیریت و سازمان

مقالات پزشکی - مامایی- میکروبیولوژی

مقالات صنعت- معماری- کشاورزی-برق

مقالات ریاضی- فیزیک- شیمی

مقالات کامپیوتر و شبکه

مقالات ادبیات- هنر - گرافیک

اقدام پژوهی و گزارش تخصصی معلمان

پاورپوئینت و بروشورر آماده

طرح توجیهی کارآفرینی

آمار سایت

آمار بازدید

  • بازدید امروز : 1248
  • بازدید دیروز : 1603
  • بازدید کل : 13040705

انواع نثر و نظم در ادبیات فارسی


انواع نثر جاهلي

شوقي ضيف در كتاب تاريخ ادبي عرب (العصر الجاهلي) بر اين عقيده است كه اعراب صحيفه‌اي شامل امثال و حكم منسوب به لقمان داشته‌اند كه وجود چنين صحيفه‌اي نشانگر آن نيست كه اعراب كتابت را براي بيان احساس به صورت نثر يا نظم بكار مي‌گرفته‌اند. چرا كه انتشار كتابت در بين آنان محدود بوده است. پس در حالي‌كه هيچ مدرك محسوسي در دست نداريم، حكم بر وجود رسائل ادبي در جاهليت، خودسرانه و غيرمنصفانه است. اما محقق است كه اعراب انواع قصه و مثل و خطابه و سجع كاهنانه داشته‌اند و نيز مسلم است كه سخت شيفته گفتن و شنيدن قصه بوده‌اند و در اوقات فراغت وسيعشان- به ويژه وقتي شب دامن مي‌گسترد- براي افسانه‌سرايي گرد مي‌آمدند و تا صدايي از خيمه‌اي بر مي‌خاسته كه «كان و كان» [يعني روزي بود، روزگاري بود] همه گوش تيز مي‌كردند و برخي با آن هم آواز مي‌شدند. جوانان و پيران قبيله و نيز زنان و دختران از پشت چادرها همگي با اشتياق و التهاب داستان را دنبال مي‌كردند. و قصه‌گو گفتارش را با تخيل و هنرمندي در مي‌آميخت تا شنوندگان را مبهوت سازد. از اصل قصه‌هايي كه بين عرب متداول بود چيزي در دست نداريم مگر آنچه لغويان و راويان عصر عباسي تدوين كرده‌اند و تا امروز باقي مانده است. طبيعي است كه اصل قصه‌ها طي فاصله‌ي طولاني از عصر جاهلي تا قرن دوم هجري تحريف يافته و دگرگون شده است هرچند بسياري از نشانه‌هاي قصه‌ي قديم را حفظ كرده و نبض زندگي جاهلي در آن مي‌تپد.[1]

از راه همانچه در عصر عباسي تدوين شده مي‌توانيم انواع قصه‌هايي را كه اعراب براي هم نقل مي‌كردند بشناسيم، چه بسا شايع‌ترين آن‌ها اخبار ايام و جنگ‌ها و پيروزي‌هاي تكان دهنده‌ي قهرمانان يا شكست‌هايي كه بعضي قبايل دچار آمدند بوده است. و اين داستان‌ها متداول بود تا به لغت‌نويسان و راويان قرن دوم رسيد و آنان تنظيم و تدوينش نمودند، كاري كه ابوعبيده در شرح نقايض جرير و فرزدق كرد و بعد از او توجه به آن‌گونه مطالب و تأليف آن ادامه يافت.

و نيز اعراب، قصه‌هاي فراوان از ملوك منذري و غساني و پيشينيان يا معاصران آنان همچون حميريان و زباء مي‌گفته‌اند كه برخي در تاريخ طبري و سيره‌ي ابن هشام پراكنده است و بسياري به دست ابوالفرج افتاده كه دراغاني ضبط كرده است. مسلم است كه بسياري از اين داستان‌ها با تاريخ حقيقي سازگار نيست، مثلاً قصه‌ي زباء با اسناد صحيح تاريخ روم (در رابطه با ملكه‌ي عرب) نمي‌سازد[2] حتي اسمش كه «زنوبيا» بوده و به «الزباء» تحريف يافته.[3]

همان‌طور كه از شاهدان و قهرمانان خود داستان‌ها مي‌سرودند، قصه‌ي پادشاهان و دلاوران اقوام همسايه را نيز نقل مي‌كردند. در سيره‌ي نبويه مي‌خوانيم نضربن حارث كه از شيطان صفتان قريش و دشمنان و آزاردهندگان رسول‌الله(ص) بوده و بيشتر در حيره، خداي‌نامه‌ي ايراني و داستان رستم و اسفنديار آموخته بود، هرگاه حضرت به صحبت مي‌نشست و ذكر خدا مي‌نمود و سرگذشت اقوام گذشته را كه مغضوب واقع شدند بيان مي‌فرمود، نضر بلافاصله بر جاي حضرت ايستاده ندا مي‌داد: اي جماعت قريش، به خدا من از او خوش‌ صحبت‌ترم، بياييد تا قصه‌هايي بهتر از او بگويم و آن‌گاه نقل رستم و اسفنديار و پادشاهان ايران را سر مي‌داد. [4]

بدون شک عرب جاهلي داستانهاي بسيار از جن و عفريت و شياطين نقل مي کرده است. به پندار اعراب اينها به هر صورت که مي خواستند درمي آمدند جز غول که هميشه بالاتنه اش به صورت زن متجلي مي شد اما پاهايش سم الاغ داشت. اجنه بسا به صورت گاو نر، سگ، شترمرغ و کرکس ظاهر مي گرديدند. به پندار اعراب زمين و بار و صحراي دهناء و يبرين از مهمترين منزلهاي جن بوده است. بي شک بسياري از اين رقم افسانه هاي عرب در کتابهاي عجايبنامه و اساطير عصر عباسي وارد شده است.

مقصود از ذکر اين موارد، تأکيد بر وجود بازمانده اي از قصص جاهلي نيست که قابل اتکا باشد چرا که خبري از آن به صورت مدون و مکتوب در عصر جاهلي بدست ما نرسيده، لذا آن همه را يکجا محتمل الکذب مي دانيم. اما بعد از اين اتمام، بر اين عقيده ايم که اين بازمانده ها و منقولات (تدوين شده در عصر عباسي) ماده و روح و طبيعت و بسياري خطوط اصلي قصه هاي جاهلي را مي نماياند البته به صورت کلي نه دقيق.[5]

مشخصات نثر جاهلي

1- کمي رغبت ادبا در انتخاب الفاظي که از جهت وزن متناسب و در آهنگ موسيقي با يکديگر متشابهند. آنان در رساندن معني و مطلب به مخاطب تنها به الفاظي روي مي آورند که با معني مطابقت کند بر اساس آنچه که ميان ادبا اتفاق نظر مي باشد و آنگونه که در ميان مردم وجود دارد.

2- کمي استعمال جملات و عبارات پي‌در‌پي که داراي يک معني باشند آنچنانکه جاحظ و ادباي نظير او يعني شاعران دوره بعد عمل مي کنند.

3- کمي علاقه و اصرار ادبا به تکلف در باب ساختن و به قالب ريختن عبارات و اسلوبها و آوردن سجع در کلام مگر سجعي که در گفتار کاهن يا منجي بکار رفته است.

4- کوتاه بودن جملات يا متوسط بودن آن، اين موضوع را ادبا نسبت به جملات حکمت آميز و مثلها و وصايا و حکم، بسيار زياد رعايت مي نمايد.

5- گرايش ادبا به ايجاز بي آنکه خللي به معني وارد کنند.

6- آنايه دور و استعاره کمتر بکار مي بردند.[6]

7- چه بسا امثال و حکم بدون مناسب و ارتباط آشکار در ضمن سخن مي آوردند.[7]

خطابه

در واقع نوعي سخنراني است كه همانند شعر اساسش خيال و تكيه‌اش بر بلاغت است. چون خطيب حضوراً سخن مي‌گويد در نتيجه دل شنونده را مي‌ربايد و عقلش را راضي مي‌كند و روحش را تسخير مي‌نمايد و تخيل وي را به كار مي‌اندازد. [8]

از خطابه‌هاي جاهلي به سبب فاصله‌ي زياد از زمان القا و ايراد تا دوره‌ي تدوين اسناد موثقي در دست نداريم لذا بايد آنچه صاحب امالي و صاحب عقد الفريد آورده‌اند با نهايت احتياط تلقي كنيم چرا كه تمام يا اكثرش مجعول است. اما انكار اين خطبه‌ها به معني انكار اصل خطابه در جاهليت نيست، آنچانكه بعضي در مقام انكار برآمده‌اند.[9] ما حتي با وجود نداشتن اسناد منكر شكوفايي سخنوري بين عرب جاهلي نمي‌شويم زيرا همه‌ي عوامل و شرايط براي شكوفايي خطابه در عصر جاهلي مناسب و مساعد بوده است: آزادي كم نداشتند و درگيري‌ها و بگومگوها ميان آنان زياد بود كه گاه به صلح و گاه به جنگ منتهي مي‌شد و مجالس‌شان اعم از خيمه‌گاه‌ها و بازارها و درگاه اميران و سفارت‌ها و رسالت‌ها همگي ميدان اراده‌ي مهارت و هنرنمايي و نغز گفتاري و سخن‌پردازي بوده و قريحه‌ي بيان و خوش‌گفتاري و زبان‌اوري و فصاحت و حاضر جوابي فطريشان در اين راه كمكشان مي‌كرد. جاحظ مي‌گويد: «عرب هرچه گفته بديهه و ارتجالي و گويي الهام است، بي‌هيچ مشقت و كوشش و جست‌وجوي فكري يا كمك گرفتن از ديگران. در نيزه بازي و اسب دواني و كشتي يا جنگ، كافي بود عرب روي خيالش را به سوي كلام كند، به محض آن‌كه تخيلش متوجه سخن مي‌شد و محور و قائمه گفتار را در نظر مي‌گرفت، معاني فوج‌فوج فرا مي‌رسيدند و الفاظ بر سرش هجوم مي‌آوردند. كلام نغز بين عرب، غالب و ظاهر بود و همه بر آن مسلط و قادر بودند و هركس خود را گوياتر و بلند سخن‌تر مي‌انگاشت. اما خطيبان كلمات بهتر و روان‌تر و آسان‌تري مي‌يافتند، بي‌هيچ تكلف يا تعمد يا جست‌وجو و يادداشت.»[10]

اين همه در شكوفايي خطابه جاهلي، با اهداف مختلف، تأثير داشت. آنان خطابه را در منافره و مفاخره به تبارها و كردارها و يادگارها و شاهكارهايشان به كار مي‌گرفتند، آن‌چنان كه علقمه بن علاثه و عامربن طفيل نزد هم بن قطبه فزاري به منافره رفتند.[11] يعني هر يك حسن خويش و عيب ديگري را باز نمود و داوري طلبيد هم‌چنين است منافره‌ي قعقاع بن معبد تميمي با خالد بن مالك نهشلي نزد ربيعه بن حذار اسدي. [12] خطابه براي تشويق به جنگ و برانگيختن قبايل بر آن كه چون پروانه خود را به آتش جنگ زنند، نيز بكار گرفته مي‌شد، ابوزبيد طايي گويد: «چون در كارزار رو در روي و آشكار رنگ‌ها بپرد و چهره‌ها به زردي گرايد، خطيب بكار برخيزد.»[13]

و عامر محاربي در ستايش قوم خود گويد: «هرجا كه مجال سخن تنگ شود و سخنگويان، شنوندگان را خشم‌زده رها كنند، خطيبان ما كلام را بر خط قوام آرند و آنجا كه گرانجنان كند زبان، حرف زدن را فراموش كند سخنور ما بي‌هيچ سستي و ناتواني به گفتار برخيزد.»

و خطيب اذا تمعرت الاو جه يوماً في مأقط مشهود

و هم يدعمون القول في كل موطن بكل خطيب يترك القوم كظما

يقوم فلا يعيا الكلام خطيبنا اذا الكرب أنسي الجبس أن يتكلما

خطيبان همچنانكه قوم را به نبرد و خونريزي فرا مي‌خواندند، به آشتي و صلح و خواباندن جنگ نيز دعوت مي‌كردند، ربيعه بن مقروم فبي گويد: چون خطيبان ما درگردهمايي عشيره برپا خيزد، اختلافات را حل و فصل كنند.[14]

در هيأتهايي كه از سوي قبايل به نمايندگي نزد امراء مي‌رفت نيز مجال ايراد خطابه بسيار پيش مي‌آمد. رئيس گروه در حضور امير غساني يا منذري بر پا مي‌ايستاد و از زبان قومش وي را درود مي‌گفت. در سيره‌ي رسول‌الله (ص) مواردي هست كه اين موضوع را نشان مي‌دهد. از سال هشتم هجرت كه هيأت‌هاي متعدد به حضور پيامبر(ص) مي‌آمدند رئيس گروه بر مي‌خاست و در مقابل حضرت به سخن مي‌ايستاد، سپس خطيب پيغمبر خطبه‌ي جواب ايراد مي‌كرد، اين رسم رايج عرب در جاهليت بود كه چون نزد امير يا رئيس يا بزرگي وارد مي‌شدند خطابه مي‌خواندند.

خطيبان در بازارگاه‌هاي بزرگ منبر مي‌رفتند و جمعيت را اندرز و رهنمود مي‌دادند، آن‌چنان كه از قس[بن ساعده] و خطبه‌اش در سوق عكاظ حكايت كرده‌اند. گاه نيز خطيب عشيره و خويشاوندان نزديك خويش را پند مي‌داد، آن چنان كه از عامربن ظرب و اكثم بن صيفي نقل شده است. در مراسم ازدواج به ويژه براي اشراف و اشراف‌زادگان عادت بر اين بود كه مي‌بايد خواستگاري كننده، بزرگ عشيره باشد و به نام خود دختر را خواستگاري كند، چنانكه «خطبه» ابوطالب که حضرت خديجه را براي محمّدبن عبدالله(ص) خواشتباري کرد مشهور است.

جاحظ گويد: صيغه‌ي قريش در جاهليت براي ازدواج [از طرف دامادان] چنين بود: «بأسمك اللهم ذكرت فلانه و فلان بها مشعوف» و [از طرف عروسان] جواب داده مي‌شد: «بأسمك اللهم، لك ما سألت و لنا ما أعطيت» و در جاي ديگر مي‌نويسد معمولاً خواستگار سخن دراز مي‌گفت و طرف، جواب كوتاهي مي‌داد. [15]

همو در صفت خطابه به معناي كلي گويد: «بدان كه جميع خطبه‌‌هاي اعراب چادرنشين و ده‌نشين و شهري و بياباني دوگونه بود: بلند و كوتاه و هر يك در خور مقامي و مناسب موردي. از خطبه‌هاي بلند برخي در خوبي و آراستگي و ساخت و پرداخت يكدست بود، بعضي تنها تكه‌هاي خوب و قسمت‌هاي نغز داشت. اما تعداد خطبه‌هاي كوتاه را بيشتر يافتيم كه راويان ادب آن را زودتر حفظ كرده‌اند و مي‌كنند.»[16]

اين موارد به تنهايي دليل شكوفايي سخنوري در جاهليت نيست بلكه در ذهن نويسندگان عصر عباسي به ويژه جاحظ اين عقيده راسخ بود كه عرب خطابه‌هاي بسيار داشته و هيچ قبيله و حتي عشيره‌اي بدون خطيب نبوده. وي در البيان و التبيين فهرست بلندي از اسامي خطيبان قبايل و عشاير با مواردي كه سخن رانده‌اند و تكه‌ها و قسمت‌هايي از سخنانشان را مي‌آورد مانند قيس بن شماس در يثرب و پسرش ثابت كه خطيب ويژه پيغمبر بود. ديگر از خطباي انصار سعد بن ربيع است. اما در مكه هاشم و اميه و نفيل بن عبدالعزي- جد عمر بن خطاب- را نام برده‌اند كه عبدالمطلب بن هاشم با حرب بن اميه براي منافره و طلب داوري نزد او رفتند.[17]

به نظر مي‌آيد در مكه خطيب فراوان بوده است شايد به سبب وجود دارالندوه در آن شهر، كه شبيه يك مجلس شيوخ (سنا) كوچك بود و آن‌جا گرد آمده سخن مي‌راندند و گفت و شنود مي‌كردند.[18] ديگر از كساني كه در مكه به خطابت شهره بوده‌اند عتبه بن ربيعه و سهيل بن عمرو علم است و عمر درباره‌ي او به پيغمبر پيشنهاد كرد كه يا رسول‌الله بفرماي دو دندان پيشين از فك پايينش را بر كنند تا زبانش ناصاف شود و ديگر نتواند سخنراني كند. حضرت فرمود: «من كسي را مثله نمي‌كنم كه خدا مثله‌ام خواهد كرد، گرچه پيغمبرم، اي عمر وي را به حال خود واگذار شايد حالتي يابد و به پايه‌اي برسد كه تو مي‌پسندي.» [19]

خويلد بن عمرو و عشراء بن جابر هر دو از قبيله‌ي غطفان باز از همين قبيله است قيس بن خارجه بن سنان كه در جنگ داحس و غبراء يك روز تا شب سخن راند.[20] از خطيبان مشهور ديگر هرم بن قطبه فزاري است كه چنان كه گفتيم علقمه بن علائه و عامر بن طفيل داوري نزد او بردند و او گفت: «انتما كركبتي البعير الادرم، تقعان علي الأرض معا؛[21] » يعني شما، مثل دو زانوي شتر نريان هستيد كه با هم به زمين مي‌آييد (هم زور و برابريد) از خطيبان زبان‌آور تميم اكثم بن صيفي و ضمره بن ضمره است. گويند ضمره بر نعمان بن منذر وارد شد و نعمان به سبب حقارت اندام و كوتاهي و بدريختي ضمره وي را خوار شمرد و گفت:‌ «تسمع بالمعيدي لاأن تراه؛» خبرت از منظرت بهتر است و نامت از ديدارت خوشتر». ضمره پاسخ داد: «ابيت اللعن! ان الرجال لاتكال بالقفزان و لاتوزن بالميزان و ليست بمسوك يستقي بها و انما المرء بأصغريه، بقلبه و لسانه ان صال صال بجنان و إن قال، قال ببيان؛ يعني آفرينت باد و نفرينت مباد مردان را به قفيز نسنجند و به قپان نكشند، مرد مشك آب نيست كه هرچه گنده‌تر بهتر بلكه ارزش مرد به دو عضو كوچك اوست دلش و زبانش كه دلاوريش به دل است و بيانش به زبان.» [22]

از خطيبان ايادقس بن ساعده است كه پيغمبر در باب او فرمود: در بازار عكاظ ديدمش بر شتري سرخ نشسته مي‌گفت: «ايها الناس اجتمعوا و اسمعوا و عوا من عاش مات و من مات فات و كل ما هو آن آن؛» يعني اي مردم گرد آييد و بشنويد و در گوش گيريد: هر زنده‌اي مردني است و آن‌كه مرد از دست رفت و هر آنچه آمدني است آمدني.

«جاحظ گويد قبيله‌ي اياد رافضيلتي است كه ديگر عرب‌ها ندارند و آن اين‌كه روايتگر منبر و خطبه و تحسين و تأييد كننده‌ي سخن قس بن ساعده ايادي شخص رسول‌الله (ص) بوده است و به چنين اسنادي ديگر دست اميد نرسد و آرزو انديشه‌ي آن نكند.»[23] اما حجر روايت مذكور را مخدوش دانسته به ويژه كه روات در آن افزودند و اشاراتي به نزديكي بعثت پيغمبر بر زبان قس بن ساعده نهاده‌اند آنچه مسلم است روايت، اصلي داشته كه راويان در آن اضافات كرده‌اند.[24] اين‌كه در زيبايي كلام مي‌كوشيدند ناشي از آن است كه در موارد و مناسبت‌هاي مختلف به آن نياز داشته‌اند. ستاره هيچ رئيسي و بزرگي درخشيدن نمي‌گرفت مگر آن‌كه از جمله خصوصياتش توانايي در خطابه باشد تا قلب‌ها را جذب كند و عنان دل‌ها را بدست آورد. همه‌ي قرائن ثابت مي‌كند كه خطيب بين عرب از شاعر والا مقام‌تر بوده است چرا كه سخنوري ملازم و مقارن بزرگي و رياست و اشرافيت بود. ابوعمرو بن علاء گويد: «در جاهليت، نخست شاعر بر خطيب تقدم داشت چرا كه براي ثبت و ضبط يادگارها و شكوه بخشيدن شأن قبيله و ترساندن دشمن و مهاجم از راه ستودن پهلوانان و شمار جنگاوران خودي، نياز شديد به او داشتند و نيز به ملاحظه ( و از بيم) شاعر قبيله، شاعر دشمن نمي‌توانست عليه اينان چيزي بسرايد. اما چون حجم اشعار و تعداد شاعران فزوني گرفت و شعر وسيله‌ي ارتزاق شد و به عامي‌گري و تعرض به آبروي افراد انجاميد، مقام خطيب در نظر عرب از شاعر فراتر رفت.»

جاحظ نيز به پيروي از او گفته: «ابتدا شاعر بلند قدرتر از خطيب بود چرا كه براي نقل يادگارها و يادكرد روز و روزگارها به او بيشتر نياز داشتند بعد كه شاعران بسيار شدند و شعر فزوني گرفت، مقام خطيب بزرگ‌تر از شاعر گرديد.»[25]

جاحظ علت مقدم شدن خطبا بر شعر او را به كثرت شعرا مي‌داند اما ابوعمرو اين سخن جاحظ را رد مي‌كند و عقيده دارد كه چون شعرا با اشعارشان به تكسب پرداختند و هدف را تكسب قرار دادند و همچنين به طعن و كنايه و اغراض خود پرداختند، (اشعارشان از رونق افتاد) اما به اعتقاد شوقي ضيف علت تفوق و برتري خطيب بر شاعر مربوط مي‌شود به مجموعه‌اي از علل و اسباب از جمله اين‌كه روساي قبايل در مناسبات مختلف مي‌بايست سخنراني مي‌كردند البته لازمه‌ي خطابه اين بود كه همراه با شجاعت و حكمت و ... باشد و مقام خطابت وقتي روشن مي‌شود كه اشخاص مهم را براي مرثيه‌ها و مديحه‌ها قرار مي‌دادند.[26]

به نظر شوقي ضيف شايد از جمله علل اين تغيير آن است كه شاعر- اگر زهير را استثناء كنيم- معمولاً جنگ افروز بود و به خونخواهي دعوت مي‌كرد در حالي‌كه خطيب بيشتر به آشتي و خواباندن جنگ‌ها و اختلافات فرا مي‌خواند و غالباً بين قوم خود موضع يك نصيحت‌گر خيرخواه و مورد اعتماد به خود مي‌گرفت و پند و رهنمون مي‌داد. [27]

آداب خطابه

خطيبان سنت‌ها و مراسم ويژه و شناخته‌ شده‌اي را حين خطبه رعايت مي‌نمودند، معمولاً عمامه بر سر در بازارگاه‌ها و اجتماعات بزرگ بر مركوب و راحله[28] يا بر قسمت مرتفعي از زمين ايستاده، سخنراني مي‌كردند.[29] خطيب برحسب اين‌كه پياده يا سواره باشد در اثناء سخنراني عصا، چوبدستي، تركه، نيزه يا كماني در دست داشت. لبيد در اشاره به همين عادت گويد:

ما إن أهابُ إذا السُّرادقُ غَمَّه قَرَعُ القِسيِّ و أرعش الرِّعديد[30]

چون سراپرده را صداي كوبيدن بر زمين بركند، من نه آنم كه به خود بيمي راه دهم.

شعوبيان بر عادت عصا يا چوب گرفتن بر خطباي عرب هنگام خطابه ايرادهاي زيادي گرفته‌اند كه جاحظ با تشريح فوايد عصا آنان را پاسخ گفته: از جمله مي‌نويسد: «دست گرفتن عصا يا چوب نشانه‌اي براي آغاز سخن است و تداركي براي طولاني شدن و دراز كردن سخن [جهت تكيه و رفع خستگي][31] و اين خاص خطيبان عرب بوده است و حتي وقتي براي كارهاي روزانه و معمولي هم مي‌رفتند طبق عادت، يا براي آن‌كه با آن اشاره‌اي كنند يا كار لازم ديگري انجام دهند،‌چوب يا عصا را از دست نمي‌دهند.[32]

در خطيب، استواري و آرامش دل، بديهه‌گويي، اين سو و آن سو نگاه نكردن و طنين و قوت صدا ممدوح بود برعكس خشكي دهان و سرفه زدن و لرزش صدا و بند آمدن زبان و بالاخره لغزش در كلام را بد مي‌شمردند. ابوالعيال هذلي (در ستايش خطيبي) گفته است:

ولا حَصِرٌ بخطبته إذا ما عَزَّتِ الخُطَبُ[33]

آن‌گاه كه خطابه بسيار مهمي ايراد مي‌كند، گير نمي‌كند و زبانش بند نمي‌آيد.

اگر خطيب دست به چانه‌اش مي‌كشيد و با ريش و سبيلش بازي مي‌كرد مذموم بود. مَعن بن أوس المُزَني در هجو كسي مي‌گويد:

إذا اجتمع القبائل جئت رِدفاً وراءَ الماسحين لك السِّبالا

فلاتعطي عصّا الخطباء فيهم و قد تُكفي المقادهِ و المقالا[34]

چون قبايل گرد آيند تو روي ترك ديگر نشسته و پشت سر كساني كه با ريش و سبيل بازي مي‌كنند مي‌آيي. ترا عصاي خطابت ندهند كه از گفتار و كردارت بي‌نيازند[ سروري و سخنوري را نشايي].

خطابه‌هاي عرب مرسل بود يا مسجع

در اين مورد ميراث مشكوكي وجود دارد كه قابل اعتماد نيست زيرا همان‌طور كه گفتيم بين دوراني كه خطابه‌ها ايراد شده تا عصري كه تدوين شده فاصله‌ي زيادي است. اما با آن‌كه بعداً خطبه‌هاي مجعول بسيار است، آنچه به جاهليان نسبت داده‌‌اند روي نمونه‌هاي روايت شده قديم بوده است. چنان‌كه بيشتر منافرات و مفاخرات مسجع است يعني در نظر برخي مسلم بوده كه جاهليان به شيوه‌ي مسجع مفاخره يا منافره مي‌كردند.[35] به عقيده‌ي شوقي ضيف در كتاب الفن و مذاهبه في النثر العربي بعضي خطبه‌هايي كه در طبري، اغاني، امالي و عقد الفريد آمده جعلي هستند اما خطبه‌هاي ديگر بيشتر به نظر مي‌رسد كه راويان قسمت‌هايي و تكه‌هايي از خطبه‌ها را جمع‌آوري كرده‌اند و از خود نيز اضافاتي قرار دادند و از اين رو استدلال به تمام اين خطبه‌ها صحيح نيست هرچند خطابه در زمان جاهلي را به طور صحيح آورده (خطابه در زمان جاهلي را به درستي تمثيل كرده).[36]

جاحظ مي‌گويد: «ضمره بن ضمره و هرم بن قطبه و اقرع بن حابس و نفيل بن عبدالعزي و ربيعه بن حذار، به سجع منافره مي‌كردند و حكم مي‌دادند.»[37] و در جاي ديگر مي‌نويسد عرب براي مفاخره و منافره سجع بكار مي‌گرفت در حالي كه براي خطبه‌هاي آشتي‌كنان و حل اختلاف و قرار نهادن و پيمان بستن به شيوه‌ي مرسل سخن مي‌گفتند. گويي خطيبان عرب به دو نوع نثر آشنا بودند؛ مسجع و مرسل. البته نبايد پنداشت كه در خطابه به گونه مرسل، هيچ كلمات موزون و مقفي بكار نمي‌رفت، بلكه از هر كلمه‌اي كه بتواند مستمع را جذب كند و برانگيزد استفاده مي‌كردند تا تأثير بگذارند و شنونده را به آن سو كه مي‌خواهند بكشند.

جاحظ مي‌گويد: «عرب در ساختن قصايد بلند و خطبه‌هاي دراز تدبيري بي‌نظير بكار مي‌برد هرگاه كار مهمي در پيش بود و مشكلي عظيم بود، سخن را در سينه اسير و حبس مي‌كردند تا پرداخت و سر راست شود، آن گاه در كوره برده زنگش را مي‌زدودند و آن را آراسته و پيراسته و ناب و بي‌چرك و ريم عرضه مي‌نمودند.»[38]

هركس كلمات قصار و گفتگوهاي كوتاهي را كه از ميراث جاهليت باقي مانده بخواند نظر جاحظ را تأييد مي‌كند و در مي‌يابد كه آنان به راستي در جستجوي زيبا و شيوا سازي كلام بودند يا معني را در قالبي آهنگين مي‌ريختند و يا به صورت استعاره و تخيل بيرون مي‌آوردند و در هر دو حالت به شكوه و نيرومندي و درخشندگي واژگان عنايت خاصي داشتند هم‌چنان كه به مستدل بودن مطلب اهميت مي‌دادند. در اشعار عرب اشاره به اين مطلب هست چنان كه لبيد خطاب به هرم بن قطبه كه بين عامر بن طفيل و علقمه بن علاثه حكميت نمود گويد:

انك قد اوتيت حكماً معجبا فطبق المفصل و اغنم طيبا

تو را قدرت داوري شگفت‌انگيزي موهبت داده‌اند كه حق را از باطل قاطعانه تمييز مي‌دهي آن‌چنان كه سلاخ ماهر مفصل استخوان‌ها را جدا مي‌كند و گوشت خالص بيرون مي‌آورد.

و از همين قبيل است كه گويند: « فلان يفل المحز، و يصيب المفصل؛ يعني فلاني جاي برش را بكندي مي‌شكافد تا به مفصل برسد» يا مي‌گويند: فلان يضع الهناء مواضع النقب؛ يعني مرهم را دقيقاً بر موضع جراحت مي‌گذارد.»[39] اين تعبيرات همه اشاره به كم‌گويي و گزيده‌گويي و ايجاز بجاست. و نيز عرب كلام را به تيري كه كارگر افتد تشبيه كرده گويد هم چنان كه كلمه‌ي «مدره» هم به معناي دلاور است و هم به معناي زبان‌آور، كه معني اصليش «تيرانداز» مي‌باشد. سخنور ماهر همچون كماندار قابل درست به هدف مي‌زند و خصم را از پاي در مي‌آورد.

زهير بن ابي سهمي در مدح هرم بن سنان مي‌گويد:

و مدره حرب حميها يتقي به شديد الرجام باللسان و باليد

آن دلاور زبان‌آور نبرد كه خويشاوند خود را پاس دارد و با دست و زبان (بر خصم) تير بارد.»

ملاحظه مي‌شود كه خطيبان را به صافي بيان و زبان، بسيار مي‌ستايند چنان كه قيس بن عاصم منقري فصاحت و سخنوري خود و قبيله‌اش را چنين وصف مي‌كند:

 

اني امرؤ لايَعتَري خُلُقي دَنسٌ يُغنِّندُهُ و لاأفْنُ

من منقَرٍ في بيت مكرمه و الأصل ينبت حوله الفصنُ

خطباء حين يقوم قائلهم بيضُ الوجوه مصاقعٌ لسنُ

من مردي هستم پيراسته از آلودگي و نقطه‌ي ضعف اخلاقي و كودني از عشيره‌ي منقر و خانداني محترم. آري از چنان ريشه چنين شاخ و برگ‌ها مي‌رويد. خطيباني كه هر يك چون به گفتار برخيزد رويش سفيد است و تابناك و زبانش و بيانش صاف و روان. [40]

اين‌كه اعراب كلام خطيبان را به پارچه‌هاي گلبافت و حله و ديبا و مانند آن تشبيه مي‌كنند خود دليل قاطعي است بر اين‌كه زيبايي‌ها و صنعت‌گري‌هاي آن را در مي‌يافتند. ابوقردوده طايي در رثاي ابن عمار خطيب مذحج كه به قتل رسيد، نطق وي را به «پارچه‌ي يمني كه نقوش دلكش كجاوه مانند بر آن بافته باشند» تشبيه نموده است.

و منطقٍ حزِّقَ بالعواسلِ لذِّ كوشي اليمنه المراحلِ[41]

شكوفايي خطابه در جاهليت شايد ثابت شده باشد زيرا در نهايت آزادي بودند و به مناسبت‌هايي از قبيل مفاخره و دعوت به صلح يا جنگ و اندرز و ارشاد و نيز مراسم دختر دادن و زن گرفتن، خطبه مي‌‌خواندند به گونه‌اي كه با استفاده از شيوه‌هاي بيان و بلاغت در ذهن و دل شنونده تأثير بگذارند. و اين همان تفاوت نثر ادبي با نثر محاوره‌ي عادي است.[42]


نقش قريش در خطابه

كعبه در مكه بود و كاروان حجاج از اكناف جزيره به آن‌جا روي مي‌آورد، سپس قريش نه تنها در وحدت بخشيدن به زبان قوم عرب مؤثر بود بلكه در تهذيب زبان خود هم مي‌كوشيد بدين طريق كه غالباً واژه‌هايي را كه تلفظشان آسان‌تر و يا خوش آهنگ‌تر بودند از قبايل ديگر مي‌گرفت و بر زبان خود مي‌افزود، اعراب زبان قريش را تقليد مي‌كردند و شاعران و خطيبان واژه‌هاي خويش را از اين زبان برمي‌گزيدند زيرا مهم‌ترين بازارها در سرزمين قريش داير مي‌شد و داوران بيشتر از ميان آن‌ها انتخاب مي‌شدند.[43]

خطابه براي عرب دوره‌ي جاهلي از چند نظر مهم و ضروري بود:

1. غلبه بي‌سوادي بر مردم عرب، غلبه‌اي كه اين قوم را به كمك گرفتن از زبان كه ابزار گفتن است كشانيد به جاي قلم كه ابزار نوشتن است.

2. آنان سررشته فصاحت را در اختيار داشتند و در برابر قدرت بلاغت خاضع بودند. در پيشامد غيرمنتظره و حادثه ناگوار، خواص و عوام آنان، دعوت سران قبايل و بزرگان و كساني كه احترامي در ميان آنان داشتند مي‌پذيرفتند زيرا در ميان دعوت كننده و دعوت شده، وحدت نژاد و وحدت زبان و موجبات تفاهم و بيان فراهم بود.

3. پراكندگي آنان به صورت قبيله‌هاي جدا از هم و مستقل و عشيره‌هاي كوچك و گردهمايي دائماً در حال مبارزه با هم بگونه‌اي بود كه اجتماع هر يك از آن گروه‌ها در سطح واحدي و گوش فرا دادن به سخنران منحصر به فردي فراهم مي‌شد.

4. دشوار بودن راه ارتباط منظم ميان آنان از قبيل؛ پست كه نامه‌هاي طولاني و نوشته‌هاي مفصل را جابجا كند يا تلگراف كه اخبار مهم را به اطلاع مردم برساند يا روزنامه‌هايي كه حوادث عمومي را منتشر سازد. در نتيجه نياز به رابطي كه نماينده‌اي والا مقام و زبان‌آوري با قدرت برهان باشد بسيار شديد بود.[44]

5. براي دفاع از شرف و ناموس و مال و تحريك به انتقام

6. اصلاح ذات البين به هنگام درگيري جنگ

به طور كلي سخنراني‌هاي عرب در جاهليت بعضي طولاني و بعضي كوتاه بود و براي هر مكان و هر مقامي آنچه متناسب به نظر مي‌رسيد (خطبه طولاني يا كوتاه) ايراد مي‌شد. البته سخنوران به سخنراني‌هاي كوتاه علاقه بيشتري داشتند زيرا ذوق و طبع آنان بر ايجاز سرشته بود و نيز براي آن‌كه سخنراني‌هاي كوتاه را سريع‌تر به خاطر مي‌سپردند و در نقاط ديگر نيز رايج‌تر و شايع‌تر بود.

آنان در خطابه‌هايشان به خصوص خطابه‌هاي كوتاه توجه زيادي به پي‌در پي آوردن جملات عبرت‌آميز يا مثل‌ها و پندها داشتند با آن‌كه از يك سخنراني آنچه به صورت عين عبارات و به طور كامل و مفصل براي ما نقل شده است بسيار اندك است زيرا بي‌سوادي در جاهليت و ناتواني راويان از حفظ كردن تمام سخنراني‌ها امري شايع و رايج بود. راويان از خطبه‌ها تنها آن مقدار را حفظ مي‌كردند كه بر گوش شنونده كوبنده‌تر و در ذهن او مؤثرتر بود. با عباراتي كه در اصل معني با هم متفق بود و در بعضي الفاظ با هم فرق داشت. [45]

سجع كاهنان

كه نخستين نمونه‌هاي نثر عربي است، از نظر سادگي ساختار نحوي، نمونه بسيار جالب توجهي است. اين سجع‌ها از جمله‌هايي بسيار كوتاه تركيب يافته‌اند كه در بيشتر مواقع از دو كلمه، يكي نهاد و ديگري گزاره، تجاوز نمي‌كنند. متمم‌ها، صفات و قيدها و تركيب‌هاي قيدي به حداقل ممكن مي‌رسند. مراعات وزن و قافيه‌ي نسبي نيز در آن‌ها گوينده را پيوسته به تكرار اين قالب‌هاي كوتاه و ساده‌ي نحوي وادار مي‌سازد. آن چنان كه به جرأت مي‌توان گفت بافت نحوي اين‌گونه نثرها، تقريباً هيچ‌گاه خواننده را با مشكلي مواجه نمي‌كنند. كه اگر اين سجع‌ها را به پيروي از بيشتر پژوهشگران اروپايي، جعلي وساخته دست مردان سده‌هاي اول و دوم هجري بدانيم، نخستين نثري كه از زبان عربي براي ما باقي مي‌ماند، همانا قرآن كريم است. قرآن هم نخستين نثر است و هم – به گمان ما- نخستين اثري است كه از همان آغاز – خواه كتباً و خواه شفاهاً- به زبان يا زبان‌هاي فارسي ترجمه مي‌شد، زيرا نمي‌توان پنداشت كه ايرانيان در مقابل پيام ديني تازه‌اي كه سراسر كشورشان را در مي‌نورديد، بي‌تفاوت مي‌مانند و از آشنايي با مضامين آن سرباز مي‌زدند.[46]

از قول ابوحنيفه نقل شده كه ايرانيان به سلمان فارسي نامه نوشتند كه سوره‌ي حمد را برايشان به فارسي ترجمه كند، سپس چون آن ترجمه به دست آمد، همان را در نماز به فارسي مي‌خواندند.[47] اين روايت در كتابي به نام المبسوط كه شايد همان مبسوط در فروع فقه حنفي باشد به گونه‌اي ديگر نيز آمده است. از اين قرار كه سلمان ترجمه‌ي خويش را با اين كلمات آغاز كرد: «به نام يزدان بخشاينده‌ي بخشايند....» سپس آن را بر پيامبر(ص) عرضه كرد و چون آن حضرت عيبي در كار نديد، ايرانيان آن را در نماز خواندند.[48]

در جاهليت عده‌اي بودند مدعي اين‌كه غيب دانند و به طريق الهام گرفتن از ياران جني( -توابع) شان آينده را پيشگويي مي‌كنند. اينان را كاهن و تابع جني‌شان را «رئي» مي‌ناميدند. بيشتر كاهنان خدام و پرستاران بتكده‌ها بودند و لذا نوعي تقدس ديني داشتند و در كليه‌ي امور به ايشان مراجعه مي‌شد و در اختلافات و مفاخره‌ها و منافره‌ها داوري نزد ايرانيان مي‌بردند، چنان كه هاشم بن عبد مناف و اميه بن عبد شمس منافره نزد كاهن خزاعي بردند[49] و هر يك محاسن خويش و عيب حريف را گفتند و كاهن به نفع هاشم و عليه اميه رأي داد. در مسايل گوناگون از كاهن مشورت مي‌گرفتند و به نظر او عمل مي‌كردند مثلاً اين‌كه آيا فلان زن به شوهرش وفادار بوده است يا نه؟ بهمان مرد كشتني است؟ شتر معيني را بكشند؟ از ياري هم پيمان خودداري ورزند يا راهي جنگ شوند؟[50]

كاهن بين عرب جاهلي منزلت بزرگي داشت زيرا معتقد بودند به او وحي مي‌شود، لذا نفوذ كاهن از قبيله‌اش به قبايل مجاور نيز مي‌رسيد و از دور دست‌ها به سوي او روي مي‌نهادند. قابل ملاحظه اين‌كه غالب كاهنان در يمن و بتخانه‌ها و «اماكن مقدسه» آن‌جا بودند به ويژه كاهنان باستاني، منسوب به يمن هستند و شايد اين نشانه‌ي ارتباط آيين شرك‌آميز عرب شمال و جنوب بوده باشد. در كتب ادب و تاريخ به اسامي كاهنان بر مي‌خوريم و قصه پردازان مبالغه‌گر براي بعضي تصاوير خيالي ساخته‌اند. از جمله «شق بن صعب» را گويند مقطعي از نصف يك انسان بوده با يك چشم و يك دست و يك پا. و سطيح بن ربيعه ذئبي از استخوان‌هايش جز جمجمه چيزي نمانده بود و گردن نداشت، صورت بر سينه چسبيده.[51]

اعتقاد شوقي ضيف بر اين است كه بعيد نيست كه سطيح قوزي بوده است. از كاهنان اواخر عصر جاهلي «سواد بن قارب دوسي» است كه اسلام را دريافت و به آن گرويد، ديگر «مأمور حارثي» كاهن بني حارث بن كعب و خنافر حميري است كه مسلمان شد و ادعا مي‌كرد كه به مشورت جني تابعش موسوم به «شصار» ايمان آورده است.[52] در كهانت از همه بالاتر عزي سلمه بود. جاحظ مي‌گويد: «برترين كاهنان و سجع‌گويان اعراب، سلمه بن ابي حيه است، مشهور به عزي سلمه» از سجع‌هاي اوست: «والارض و السماء و العقاب و الصقعاء[53] واقعه ببقعاء لقد نفر المجد بني العشراء للمجد و النساء»[54] سوگند به زمين و آسمان و قسم به عقاب و آفتاب و خورشيد رخشا بر بقعاء كه بني العشراء برترند از رقيب خويش در مجد و سنا. اگر اين فقره از عزي سلمه صحيح باشد مي‌بينيم كه كاهنان در كهانت به سجع تكيه داشتند، همان‌گونه كه ايمان به زمين و آسمان و پرنده و خورشيد و ماه و ستاره‌ها و سياره‌ها و درختان و باد و هر آنچه كه گمان مي‌كردند داراي نيروي پنهان است، داشتند. همين‌طور از كلمات و جملات غريب در گفته‌هايشان استفاده مي‌كردند براي ايهام و تأثير در جان شنونده.[55]

اگر آنچه در كتب ادب و تاريخ نقل شده تقليد صحيحي از اصل بوده باشد نه تنها دليل بر سجع‌پردازي كاهنان است بلكه نشان مي‌دهد كاهنان اصرار در آوردن واژه‌هاي پيچيده و مبهم داشته‌اند تا مجال تفسيري برحسب شرايط و ميزان فهم شنوندگان باقي بماند و از اين‌جاست كه گفتار كاهنان مرموز است و فقط اشاره‌اي به مقصود مي‌كنند و كمتر صريح و روشن سخن مي‌گويند، گويي معاني از دور دست مي‌آيد. كاهنان علاقه‌اي به اين نداشتند كه مطلبي را واضح تصوير كنند و در قالب صاف و شفافي از الفاظ بريزند زيرا با دعوي پيام‌گيري و غيب‌گويشان (كه بر اساس ابهام و خيال‌انگيزي و انتخاب الفاظ فريبنده بود) تعارض داشت. به اين جهت از مميزات مهم سجع كاهنان دلالت روشن نداشتن است لذا تأويل بردار است و معاني متعدد دارد.[56]

در قبال مردان كاهن به عده‌اي كاهنه نيز بر مي‌خوريم و ظاهراً از آن زنان بوده‌اند كه تن خويش را وقف خدايان و معابد مي‌نمودند. از معروف‌ترين اينان: شعثاء و كاهنه (معبد) ذوالخلصه و كاهنه‌ي بني سعد و زرقاء دختر زهير و غيطله از قريش و زبراء كاهنه‌ي بني رثام است.[57] گويند زبراء حمله‌اي را عليه قبيله‌اش به اين گونه اخطار كرد: «و اللوح الخافق و الليل الغاسق و الصباح الشارق و النجم الطارق و المزن الوادق: ان شجر الوادي ليأ دو ختلا و يحرق انياباً عصلا، و ان صخر الطود لينذر ثكلا لا تجدون عنه معلا»[58] يعني سوگند به باد وزان و شب ظلماني و صبح نوراني و اختر شبگرد و ابر پر باران، كه دارو درخت وادي در حال خزيدن است و دندان‌هاي كج و معوجي (به قصد شما) بر هم ساييده مي‌شود، صخره كوهستان مادران را به از دست دادن فرزندان بيم مي‌دهد و شما از اين شر و مصيبت پناهي نخواهديد يافت. به آنچه كتب ادب و تاريخ از زبان كاهنان و كاهنه‌ها آورده‌اند اعتمادي نيست زيرا فاصله‌ي طولاني عصر جاهلي تا دوره‌ي تدوين ما را بر آن مي‌دارد كه ظنين باشيم چرا كه با گذشت 2 قرن خيلي مشكل بوده است كه عيناً نصوص آن‌ها روايت شده باشد. چون در آن زمان به صورت مكتوب در نيامده بود و مشكل بود كه در حافظه‌ها باقي بماند بدون آن‌كه تغيير يا تحريفي در آن صورت گيرد و تا زمان عصر عباسي كه زمان تدوين آن بود سالم مانده باشد. اين مطالب براي آن است كه نشان دهيم ناقلين از كاهنان جاهلي اطمينان داشته‌اند كه كاهنان و كاهنگان سجع‌پرداز بوده‌اند، لذا سخنان آنان را به اين شكل بر زبان جاري مي‌كردند و اين به آن معناست كه در عصر جاهلي نثر مسجع وجود داشته كه همان سخنان كاهنان است. چنان‌كه بعضي قريشيان در اوايل نزول قرآن، آيات قرآن را با سجع كاهنان همسان مي‌پنداشتند و خداي عزوجل اين تصور را رد كرد: «انه لقول رسول كريم و ما هو بقول شاعر قليلا ما تؤمنون و لا بقول كاهن قليلاً ما تذكرون» [سوره حاقه آيه 42] و «فما انت بنعمه ربك بكاهن [سوره طور آيه 29]. از دلايل اين‌كه كاهنان سجع مي‌گفتند بلكه جز به سجع چيزي نمي‌گفتند، اين حديث نبوي است از طريق ابوهريره كه گويد: دو زن از هذيل با هم زد و خورد كردند و يكي ديگري را كه حامله بود كشت، دعوا نزد پيغمبر آوردند، حضرت فرمود ديه زن بر عاقله است [يعني مردان خانواده‌ي قاتل بايد خون‌بها بپردازند]. آن گاه جان بهاي جنين را يك غلام بچه يا كنيز بچه معين نمود. حمل بن نابغه هذلي گفت: يا رسول‌الله كيف أعزم من لايشرب و لا أكل و لانطق و لا استهل، فمثل ذلك يطل» يعني آن‌كه نه خورده و نه نوشيده و نه حرف زده و نه جيغ كشيده چه غرامتي دارد؟ [بچه‌ي توي شكم خونش هدر است] حضرت به خاطر سجع‌پردازي مرد هذلي فرمود: «انما هذا من اخوان الكهان»[59] و در روايتي ديگر اين‌كه پيامبر(ص) فرمود: أسجعٌ كسجع الكهان.[60]

در حالي كه قصه‌هاي منسوب به جاهليان به سبب تأخير در تدوين، حامل تصوير ذهني از نثر جاهلي نيست «امثال» شامل صور قابل توجهي از نثر جاهلي است، چرا كه از خصوصيات مثل، لايتغير بودن آن است [به اعتبار دقيق‌تر] مثل به حكم كثرت تداول و نيز ايجاز مدت‌ها به صورت اصلي باقي مي‌ماند. گذشته از اين اعراب در تدوين آن سرعت به خرج دادند. در اواسط قرن اول هجري به روزگار معاويه (حكومت 60-41 هجري) صحار عبدي از نسب شناسان عرب، كتابي در امثال تأليف كرد. معاصرش عبيدبن شريه نيز كتابي در امثال نوشت كه ابن النديم گويد آن را ديده است و حدود 50 ورق مي‌شد.[61] به قرن دوم هجري كه مي‌رسيم تأليف كتب امثال فزوني مي‌گيرد. علماي بصره و كوفه هر دو به اين موضوع پرداختند كه از آن جمله امثال العرب مفضل ضبي به دست ما رسيده است. در قرن سوم، ابوعبيد قاسم بن سلام كتابي در امثال نوشت كه بعداً ابوعبيد بكري تحت عنوان «فصل المقال» شرحش كرد و تأليف امثال هم‌چنان ادامه داشت تا ابوهلال عسكري «جمهره الامثال» و ميداني «مجمع الامثال» را نوشت كه در مقدمه‌ي آن گويد براي تأليف كتابش به 50 مأخذ رجوع كرده است. با مراجعه به اين كتاب‌ها مي بينيم كه نه تنها عبارت ضرب‌المثل را آورده‌اند بلكه به ايراد داستان يا افسانه‌اي كه مثل از آن زاده شده مي‌پردازند. داستان‌هاي امثال، هم‌چنان كه در مورد ديگر قصه‌هاي جاهلي گفته شد، به سبب تأخر در تدوين قابل استشهاد براي نمونه‌ي جاهلي نيست، هرچند روح و طبيعت و زندگي جاهلي در آن تپش دارد. اما خود عبارات امثال بسياري كه در كتب كهنه آمده بود حتماً جاهلي است به ويژه اكثر آنچه عبيد بن شريه روايت كرده. اگر كتاب وي از دست نرفته بود به روايتش اطمينان داشتيم، اما آن كتاب در دست نيست و مؤلفان بعدي امثال جاهلي را از اسلامي جدا نكرده‌اند و غالباً امثال را مانند لغت به ترتيب حروف تهجي تدوين نموده‌اند: بيست و نه باب به شماره‌ي بيست و نه حرف الفبا.

از اين جهت بسياري اوقات تشخيص مثل جاهلي در تفسير و «شأن نزول» مثل مي‌آيد: يا مثل، خود در ضمن يك قصه‌ي جاهلي است آن چنان كه در قصه‌ي «زباء» اين امثال را مي‌خوانيم: «لايطاع لقصير امر» «لامر ما جدع قصير انفه» «بيدي لابيد عمرو» كه ميداني هجده مثل در قصه‌ي زباء آورده است. اما حالتي كه يك قصه‌ي جاهلي شأن نزول مثل است مانند داستان سنمار معمار رومي كه كاخ خورنق را براي نعمان بن امرء القيس لخمي ساخت و چون تمام شد گفت: من جاي يك آجر را مي‌دانم كه اگر برداشته شود قصر به كلي فرو مي‌ريزد. نعمان پرسيد آيا ديگري هم اين را مي‌داند؟ سنمار گفت: نه. نعمان گفت لاجرم نمي‌گذارم ديگري بفهمد و نخواهد فهميد. و دستور داد سنمار را از بالاي كاخ به زير افكنند و تنش پاره پاره شد و به او مثل زنند: «جزاء سنمار» [يعني سنمار كه چنان كاخي پي افكند و برآورد، مزد دست و ناز شستش اين بود كه كشتندش]

اما طريق دوم كه كهنگي مثل را نشان مي‌دهد آن است كه به خود جاهليان نسبتش دهند و اين‌گونه امثال حاوي زمان و تاريخ است. بين اعراب عده‌اي به حكم و امثال شهرت داشته‌اند، برخي باستاني همچون لقمان از قوم يمني عاد كه ساكن احقاف بوده‌اند و منقرض شدند و اثري در عصر جاهلي از آنان نمانده بود. نام لقمان در اشعار عرب مكرر آمده و او را به خردمندي و سخنداني و بردباري ستوده‌اند.

جاحظ گويد: «از پيشينيان كه به بزرگي و سرآمدي و زبان‌آوري و سخنوري و حكمت و زيركي و گربزي نام بردارند، لقمان عاد است» و تصريح مي‌كند كه اين غير از لقمان مذكور در قرآن است.[62] همچنان كه مفسران نيز در اين مطلب صراحت دارند شخصيت و زندگي و روابط لقمان عاد با مردان و زنان به سبب قدمت در افسانه پوشيده است. راويان اخبار گويند او غول پيكري بود بزرگ سر و پيل زور و بسيار دانا، به اندازه‌ي عمر هفت كركس بزيست كه هر يك هشتاد سال عمر كردند و آخري «لبد» بود كه به او در طول عمر مثل زده گفته‌‌اند «طال الابد علي لبد».[63]

در دوره‌هاي متأخر قصه‌هاي پندآميز و عبرت‌آموز به لقمان نسبت داده‌اند كه «امثال لقمان» ناميده مي‌شود و سبكي سست و ركيك دارد.

هلر (Heller ) ذيل ماده‌ي لقمان در دايره المعارف اسلام مي‌گويد: شخصيت لقمان سه مرحله گذرانده:

الف) مرحله جاهلي يا لقمان [بن] عاد اسطوره‌اي كه مي‌گويند به اندازه‌ي هفت كركس عمر كرد و هر يك مي‌مرد ديگري جانشينش مي‌شد و آخرين كركس لبد است كه در شعر عرب مكرر آمده.

ب) مرحله‌ي قرآني كه سوره‌اي به نام لقمان در قرآن كريم مي‌بينيم. بعضي مفسران لقمان قرآن را با «لقمان بن باعور بن ناحور» (يا همان بلعام حكيم بني‌اسرائيل) ارتباط داده بلكه يكي دانسته‌اند.

ج) مرحله‌ي اخير، كه قصه‌هايي پيرامون شخصيت لقمان تنيده و بافته شده آن چنان كه در كتاب امثال لقمان آمده است.

اما آنچه مسلم است هلر در حدس خود مبني بر نظور شخصيت لقمان بر خطاست چرا كه همان‌طور كه گفتيم قدما بين لقمان عاد و لقمان مذكور در قرآن فرق گذاشته‌اند و اين دو يكي نيستند. نام اولي در كتب امثال آمده، حال آن‌كه نام لقمان قرآن و اندرزهاي او در كتب فقه و تفسير همچون موطاء مالك و تفسير ابي‌حيان ذكر شده است؛ جاحظ نيز بعضي وصاياي اين را آورده كه رنگ ديني دارد.[64]


نام‌آوران مثل

در جاهليت عده زيادي به داشتن كلمات حكمت‌آميز و ضرب‌المثل

  انتشار : ۱۲ آبان ۱۳۹۵               تعداد بازدید : 2241

برچسب های مهم

دفتر فنی دانشجو

توجه: چنانچه هرگونه مشكلي در دانلود فايل هاي خريداري شده و يا هر سوال و راهنمایی نیاز داشتيد لطفا جهت ارتباط سریعتر ازطريق شماره تلفن و ايميل اعلام شده ارتباط برقرار نماييد.

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما