مرکز دانلود خلاصه کتاب و جزوات دانشگاهی

مرکز دانلود تحقیق رايگان دانش آموزان و فروش آنلاين انواع مقالات، پروژه های دانشجويی،جزوات دانشگاهی، خلاصه کتاب، كارورزی و کارآموزی، طرح لایه باز کارت ویزیت، تراکت مشاغل و...(توجه: اگر شما نویسنده یا پدیدآورنده اثر هستید در صورت عدم رضایت از نمایش اثر خود به منظور حذف اثر از سایت به پشتیبانی پیام دهید)

نمونه سوالات کارشناسی ارشد دانشگاه پیام نور (سوالات تخصصی)

نمونه سوالات کارشناسی دانشگاه پیام نور (سوالات تخصصی)

نمونه سوالات دانشگاه پيام نور (سوالات عمومی)

کارآموزی و کارورزی

مقالات رشته حسابداری و اقتصاد

مقالات علوم اجتماعی و جامعه شناسی

مقالات روانشناسی و علوم تربیتی

مقالات فقهی و حقوق

مقالات تاریخ- جغرافی

مقالات دینی و مذهبی

مقالات علوم سیاسی

مقالات مدیریت و سازمان

مقالات پزشکی - مامایی- میکروبیولوژی

مقالات صنعت- معماری- کشاورزی-برق

مقالات ریاضی- فیزیک- شیمی

مقالات کامپیوتر و شبکه

مقالات ادبیات- هنر - گرافیک

اقدام پژوهی و گزارش تخصصی معلمان

پاورپوئینت و بروشورر آماده

طرح توجیهی کارآفرینی

آمار سایت

آمار بازدید

  • بازدید امروز : 1182
  • بازدید دیروز : 1603
  • بازدید کل : 13040639

صادق هدايت


صادق هدايت

صادق هدايت در سه شنبه 28 بهمن ماه 1281 در خانه پدري در تهران تولد يافت. پدرش هدايت قلي خان هدايت (اعتضادالملك)‌ فرزند جعفرقلي خان هدايت(نيرالملك) و مادرش خانم عذري- زيورالملك هدايت دختر حسين قلي خان مخبرالدوله دوم بود. پدر و مادر صادق از تبار رضا قلي خان هدايت يكي از معروفترين نويسندگان، شعرا و مورخان قرن سيزدهم ايران ميباشد كه خود از بازماندگان كمال خجندي بوده است. او در سال 1287 وارد دوره ابتدايي در مدرسه علميه تهران شد و پس از اتمام اين دوره تحصيلي در سال 1293 دوره متوسطه را در دبيرستان دارالفنون آغاز كرد. در سال 1295 ناراحتي چشم براي او پيش آمد كه در نتيجه در تحصيل او وقفه اي حاصل شد ولي در سال 1296 تحصيلات خود را در مدرسه سن لويي تهران ادامه داد كه از همين جا با زبان و ادبيات فرانسه آشنايي پيدا كرد. در سال 1304 صادق هدايت دوره تحصيلات متوسطه خود را به پايان برد و در سال 1305 همراه عده اي از ديگر دانشجويان ايراني براي تحصيل به بلژيك اعزام گرديد. او ابتدا در بندر (گان) در بلژيك در دانشگاه اين شهر به تحصيل پرداخت ولي از آب و هواي آن شهر و وضع تحصيل خود اظهار نارضايتي مي كرد تا بالاخره او را به پاريس در فرانسه براي ادامه تحصيل منتقل كردند. صادق هدايت در سال 1307 براي اولين بار دست به خودكشي زد و در ساموا حوالي پاريس عزم كرد خود را در رودخانه مارن غرق كند ولي قايقي سررسيد و او را نجات دادند. سرانجام در سال 1309 او به تهران مراجعت كرد و در همين سال در بانك ملي ايران استخدام شد. در اين ايام گروه ربعه شكل گرفت كه عبارت بودند از: بزرگ علوي، مسعود فرزاد، مجتبي مينوي و صادق هدايت. در سال 1311 به اصفهان مسافرت كرد در همين سال از بانك ملي استعفا داده و در اداره كل تجارت مشغول كار شد.

در سال 1312 سفري به شيراز كرد و مدتي در خانه عمويش دكتر كريم هدايت اقامت داشت. در سال 1313 از اداره كل تجارت استعفا داد و در وزارت امور خارجه اشتغال يافت. در سال 1314 از وزارت امور خارجه استعفا داد. در همين سال به تامينات در نظميه تهران احضار و به علت مطالبي كه در كتاب وغ وغ ساهاب درج شده بود مورد بازجويي و اتهام قرار گرفت. در سال 1315 در شركت سهامي كل ساختمان مشغول به كار شد. در همين سال عازم هند شد و تحت نظر محقق و استاد هندي بهرام گور انكل ساريا زبان پهلوي را فرا گرفت. در سال 1316 به تهران مراجعت كرد و مجددا در بانك ملي ايران مشغول به كار شد. در سال 1317 از بانك ملي ايران مجددا استعفا داد و در اداره موسيقي كشور به كار پرداخت و ضمنا همكاري با مجله موسيقي را آغاز كرد و در سال 1319 در دانشكده هنرهاي زيبا با سمت مترجم به كار مشغول شد.

در سال 1322 همكاري با مجله سخن را آغاز كرد. در سال 1324 بر اساس دعوت دانشگاه دولتي آسياي ميانه در ازبكستان عازم تاشكند شد. ضمنا همكاري با مجله پيام نور را آغاز كرد و در همين سال مراسم بزرگداشت صادق هدايت در انجمن فرهنگي ايران و شوروي برگزار شد. در سال 1328 براي شركت در كنگره جهاني هواداران صلح از او دعوت به عمل آمد ولي به دليل مشكلات اداري نتوانست در كنگره حاضر شود. در سال 1329 عازم پاريس شد و در 19 فروردين 1330 در همين شهر بوسيله گاز دست به خودكشي زد. او 48 سال داشت كه خود را از رنج زندگي رهانيد و مزار او در گورستان پرلاشز در پاريس قرار دارد. او تمام مدت عمر كوتاه خود را در خانه پدري زندگي كرد.

موضوع عشق در داستان های صادق هدایت

در این نوشته ی كوتاه نیم نگاهی بشتاب و گذرا خواهم داشت به مقوله عشق در داستان های صادق هدایت، و می كوشم به این پرسش جالب پاسخ دهم كه پرسناژهای داستان های هدایت چه برداشت و دریافتی از مقوله عشق داشته اند؟

در این نوشته ی كوتاه نیم نگاهی بشتاب و گذرا خواهم داشت به مقوله عشق در داستان های صادق هدایت، و می كوشم به این پرسش جالب پاسخ دهم كه پرسناژهای داستان های هدایت چه برداشت و دریافتی از مقوله عشق داشته اند؟مطالعه داستان های كوتاه و بلند هدایت به روشنی نشان می دهد كه هدایت به موضوع عشق بین مرد و زن در آثار خویش بی توجه بوده و عنایت چندانی به این موضوع شور انگیز نداشته است. اغلب داستان های كوتاه و بلند هدایت خالی از عشق و عاطفه های عاشقانه هستند، و روابط غنی و عمیق عاطفی بین بازیگران و صحنه گردانان و شخصیت های مرد و زن وجود ندارد.به عبارت دیگر در داستان های هدایت، عشق بسیار پریده رنگ و محو است، نشانه ای از عشقی حقیقی، والا و دگرگون ساز بین زن و مرد دیده نمی شود، و پرسناژهای این داستان ها معمولا با مقوله ای به نام عشق آشنا نیستند، آن را درك نمی كنند، از رنج و شادی آن بی خبرند، درد و لذت آن را حس نكرده اند، با بیم و امید آن بیگانه اند ، با تشویش ها و دلهره های آن كاری ندارند و از این همه بسی دورند. اگر رابطه دوستانه ای بین زن و مرد هست رابطه ای ساده و بسی دور از عشق است، اگر رابطه همسری هست از عشق تهی است و اگر هم عشقی هست عشق بی بنیاد و بی ریشه است و كم عمق ، كم محتوا و سطحی. این نشان می دهد كه یا هدایت عشق را نمی شناخته یا شاید عشق برای او چیزی درجه ی دو و غیر اساسی بوده كه زیاد ذهنش را به خود مشغول نمی كرده و دغدغه آن را نداشته است.عشق در داستان های حاجی آقا، علویه خانم، توپ مرواری، سه قطره خون ، زنده به گور ، سگ ولگرد، و بیشتر داستان های كوتاه هدایت جایی ندارد.

در داستان زنده به گور، راوی با دختری آشنا می شود، دو سه بار با هم به سینما می روند، در تاریكی سینما كمی به او نزدیك می شود ، او را نوازش می كند، و از این نزدیكی حالت غریبی حس می كند، حالتی بیگانه و نا آشنا، « یك حالت غمناك و گوارا» و بیشتر از آن چیزی نمی تواند بگوید. بعد قرار می گذارند كه برود و او را به اتاقش بیاورد، ولی چنان غرق در فكر مرگ و خودكشی است كه پشیمان می شود و دیگر سراغ دختر نمی رود:« نمی دانستم چه شد كه پشیمان شدم. نه اینكه او زشت بود یا از او خوشم نمی آمد، اما یك قوه ای مرا بازداشت.نه، نخواستم دیگر او را ببینم، می خواستم همه دلبستگی های خودم را از زندگی ببرم..»«... نه، دیگر نمی خواستم آن دختره را ببینم، می خواستم از همه چیز و از همه كار كناره بگیرم، می خواستم نا امید بشوم و بمیرم.»در داستان كوتاه «مادلن »، دوستی راوی با مادلن یك دوستی ساده و بی پیرایه است و عاطفه عاشقانه ای پشت آن نیست. آن ها دو سه بار بیشتر همدیگر را ندیده اند و نه شناخت خاصی از هم دارند و نه احساس خاصی نسبت به هم. راوی خاطره ای خوش از مادلن در نخستین دیدار دارد، همین و بس.در داستان « آینه شكسته» ، اگر چه راوی نسبت به « اودت» احساساتی دارد كه به عشق پهلو می زند و نزدیك است، اما این احساسات بی ریشه و ناپایدارند و سطحی:« اودت مثل گل های اول بهار تر و تازه بود، با یك جفت چشم خمار به رنگ آسمان و زلف های بوری كه همیشه یك دسته از آن روی گونه اش آویزان بود. ساعت های دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجره اتاقش می نشست.پا روی پایش می انداخت، رمان می خواند، جورابش را وصله می زد و یا خامه دوزی می كرد، مخصوصاً وقتی والس گریزری را در ویلن می زد، قلب من از جا كنده می شد... به این ترتیب رابطه مرموزی میان من و او تولید شد.اگر یك روز او را نمی دیدم، مثل این بود كه چیزی گم كرده باشم، گاهی روز ها از بس به او نگاه میگردم، بلند می شد و لنگه ی پنجره اش را می بست.»

و این عاطفه كه به آشنایی و دوستی منجر می شود خیلی زود ، پس از چند ملاقات ، با نخستین اصطكاك فرو كش می كند، دوستی از هم می پاشد و به جدایی می انجامد.اگر چه خاطره آن تا مدت ها در ذهن راوی می ماند.در داستان « گرداب» هیچ نشانی از عشق و هیجانات عاشقانه بین همایون و بدری وجود ندارد و رابطه زناشویی آنها كاملا خالی از عشق و آلوده به زشتی ، خیانت،حسادت و بی عاطفگی است. بهرام هم كه به خاطر عشق بدری خودش را می كشد، معلوم نیست به چه دلیل عاشق او شده و نشانه ای كه دال بر عشقی ریشه دار در او نسبت به بدری باشد وجود ندارد. اینجا نیز انس و الفتی ساده با عشق اشتباه گرفته می شود و بهرام قربانی این اشتباه وسوسه انگیر میگردد.عشق داش آكل به مرجان در داستان «داش آكل» هم عشقی حقیقی و ریشه دار نیست و پایه و اساس محكمی ندارد. و داش آكل جز چشم های مرجان، آن هم برای یك بار و برای كمتر از یك دقیقه، هیچ چیز دیگری از او ندیده و هیچ شناختی از او ندارد. تنها شاید شیفته چشم های درشت گیرنده و سیاه مرجان شده و مثل همه عشاق سنتی، با یك نگاه یك دل نه صد دل عاشق شده است!

« بعد همانطور كه سرش را بر گردانید، از لای پرده دیگر دختری را با چهره بر افروخته و چشم های گیرنده سیاه دید. یك دقیقه نكشید كه در چشم های یكدیگر نگاه كردند، ولی آن دختر مثل این كه خجالت كشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا آن دختر خوشگل بود؟ شاید، ولی در هر صورت چشم های گیرنده او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود، او سر را پایین انداخت و سرخ شد.»و با همین یك نگاه داش آكل ، كه تا آن وقت از عشق و رمز و رازهای آن به كل بی خبر بوده و بویی از آن نبرده بوده، ناگهان عاشق مرجان می شود ، آن چنان كه عشق مرجان در رگ و پی او ریشه می دواند و او را آرام و دست آموز می كند:«چه بكنم؟ این عشق مرا می كشد...مرجان...تو مرا كشتی...به كه بگویم؟ مرجان...عشق تو مرا كشت!...»عشق خداداد به لاله در داستان « لاله» هم فقط وسوسه ای هوس آلود است و ناشی از محرومیت دراز مدت خداداد از زن. خداداد جای پدر لاله است و هیچ پیوند عاشقانه ای بین آنها نمی تواند معنا داشته باشد:« او را به وجه فرزندی خویش برداشت و كم كم علاقه مخصوصی نسبت به او پیدا كرد. نه دلبستگی پدر و فرزندی. اما مثل علاقه زن و مرد او را دوست داشت.»عشق منوچهر و خجسته در داستان «صورتك ها» نیز بسیار سطحی، بچگانه ، هوس آلوده و بی ریشه است. بین آن دو هیچ حس و عاطفه پایدار و عمیقی كه به عشق منجر شده باشد وجود ندارد.شاید بوف كور مهم ترین داستان هدایت است كه در آن به عشق به عنوان یك موضوع اصلی- در كنار موضوع های دیگری چون مرگ، تنهایی، حقارت های زندگی زمینی- پرداخته شده است.عشق در داستان بوف كور دارای دو وجه مكمل است: عشق رویایی راوی به زن اثیری، و عشق كابوس وار راوی به لكاته.

اینك به هر یك از این دو وجه عشق در بوف كور نگاهی بشتاب و گذرا كنیم:

عشق راوی به زن اثیری عشقی رویایی، معنوی، روحانی و آسمانی است، ولی واقعی نیست و هیچ عنصر جسمانی و شور جنسی در آن وجود ندارد« در این وقت از خود بی خود شده بودم، مثل این كه من اسم او را قبلاً می دانسته ام. شراره چشم هایش، رنگش، بویش، حركاتش همه به نظر من آشنا می آمد، مثل این كه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او همجوار بوده ، از یك اصل و یك ماده بوده و بایستی كه به هم ملحق شده باشیم.

می بایستی من در این زندگی نزدیك او بوده باشم.هرگز نمی خواستم او را لمس بكنم، فقط اشعه نامرئی كه از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد كافی بود.»

این زن اثیری كه به صورت یك شعاع آفتاب، یك پرتو گذرنده، یك ستاره پرنده، یك زن یا فرشته بر نگاه و ذهن راوی تجلی می كند، كیست؟ كیست این معشوق كه یادگار چشم های جادویی یا شراره كشنده چشم هایش برای همیشه در زندگی راوی می ماند؟ كیست این زن با آن اندام اثیری، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان كه پشت آن زندگی راوی آهسته و دردناك می سوزد و می گدازد؟

كیست صاحب آن چشم های مهیب افسونگر، كه با نگاهی سرزنش آمیز به راوی می نگرد؟ كیست صاحب آن چشم های مضطرب، متعجب، تهدید كننده و وعده دهنده كه پرتو زندگی راوی را روی گوی های براق پر معنی خود ممزوج و در ته آن جذب می كند؟ كیست صاحب این آینه جذاب كه همه هستی راوی را تا آن جایی كه فكر بشر عاجز است به خودش می كشد؟ آیا راوی چقدر او را می شناسد؟ چه آشنایی با او دارد؟ افسوس، هیچ!

« هر چه به صورتش نگاه كردم مثل این بود كه او از من به كلی دور است – ناگهان حس كردم كه من به هیچ وجه از مكنونات قلب او خبر نداشتم و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد.»

زن اثیری از راوی بسیار دور است و راوی هیچ شناختی از او ندارد و آن چه عشقش می پندارد ذهنیتی تخیل آمیز است كه معلوم نیست درجه صحت و عینیت آن چقدر است. و اصولا پیوند و ارتباط واقعی بین آن دو وجود ندارد:

« او نمی توانست با چیز های این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد- مثلا آبی كه او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یك چشمه منحصر به فرد ناشناس و یا غار سحرآمیزی بوده باشد. لباس او از تار و پود پشم و پنبه معمولی نبوده و دست های مادی، دست های آدمی آن را ندوخته بود- او یك وجود برگزیده بود- فهمیدم كه آن گل های نیلوفر گل معمولی نبوده، مطمئن شدم اگر آب معمولی به رویش می زد صورتش می پلاسید و اگر با انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق گل پژمرده می شد.»به روشنی می بینیم كه عشق راوی به زن اثیری ریشه ای در شناخت و معرفت او نسبت به این زن ندارد و بیشتر خیالی و محصول توهمات اوست و این ذهن خیالباف و وهم پرداز راوی است كه از زنی خیالی موجودی اثیری و مقدس با وجودی لطیف و دست نزدنی ساخته كه برای او سرچشمه ی ناگفتنی الهام است و در او حس پرستش را تولید می كند.

شاید هم خیال پردازی های تخدیر آمیز این تصور را در راوی به وجود آورده و چنین به او وانموده كه به چشم های زن اثیری نیاز دارد و فقط یك نگاه او كافی است كه همه ی مشكلات فلسفی و معماهای آسمانی را برایش حل بكند و به یك نگاه او دیگر رمز و اسراری برایش وجود نخواهد داشت.در هر حال این عشقی نه حقیقی و ریشه دار كه ذهنی و وهم گونه است و عینیتی ندارد ، كاملا هم یك طرفه و بی پاسخ است:« اگر چه نوازش نگاه و كیف عمیقی كه از دیدنش برده بودم یك طرفه بود و جوابی برایم نداشت، زیرا او مرا ندیده بود.»عشق كابوس وار راوی به لكاته عشقی است بیمارگونه .عشقی است آلوده به نفرت و كینه.هیچ گونه تمایلات والا و شریف در این عشق راه ندارد.عنصر شناخت و آگاهی و نیازهای روحی نیز در آن راه ندارد، هر چه هست كششی كور و حقیر است.لكاته تنها زنی است كه راوی فرصت شناخت كامل او را داشته است، زیرا با او بزرگ شده است.آن ها پسر دایی و دختر عمه بوده اند، از بچگی با هم بزرگ شده اند، دایه هر دو آن ها ننجون بوده و هم او هر دو آن ها را شیر داده است:« بهر حال، من بچه شیر خوار بودم كه در بغل همین ننجون گذاشتندم و ننجون دختر عمه ام، همین زن لكاته ی مرا شیر می داده است، و من زیر دست عمه ام، آن زن بلند بالا كه موهای خاكستری روی پیشانیش بود، در همین خانه با دخترش ، همین لكاته، بزرگ شدم.»پس در طی این همه سال كه راوی و لكاته در آن خانه با هم بزرگ شده بودند، همبازی هم بودند، و هم كلام و شاید همراز، فرصت كافی برای شناخت هم داشته اند، و اگر قرار بود عشقی بینشان به وجود آید، در همین سال ها باید به وجود می آمد و ریشه میگرفت، ولی هیچ نشانی از عشق بین این دو پیش از ازدواج وجود ندارد و راوی هیچ جا اعتراف نمی كند كه قبل از ازدواج علاقه عاشقانه ای به دختر عمه اش داشته است.البته علاقه وجود داشته، و شاید هم شدید بوده، ولی راوی این علاقه را كه بیشتر جسمانی بوده تا عاشقانه، ربط می دهد به شباهت لكاته به عمه اش:« از وقتی كه خودم را شناختم، عمه ام را به جای مادر خودم گرفتم و او را دوست داشتم، به قدری او را دوست داشتم كه دخترش، همین خواهر شیری خودم را بعد ها چون شبیه او بود به زنی گرفتم.»البته راوی بلا فاصله می گوید كه مجبور شده لكاته را به زنی بگیرد، ولی دلیلی كه برای این اجبار ارائه می دهد چندان پذیرفتنی و قانع كننده نیست:« با وجود این كه خواهر برادر شیری بودیم، برای این كه آبروی آن ها به باد نرود، مجبور بودم كه او را به زنی اختیار كنم.»

یا جای دیگر دلیل دیگری می آورد:

« اگر او را گرفتم برای این بود كه اول او به طرف من آمد.آن هم از مكر و حیله اش بود.نه، هیچ علاقه ای به من نداشت- اصلا چطور ممكن بود او به كسی علاقه پیدا كند؟» به هر حال اگر هم راوی به دختر عمه اش قبل از ازدواج علاقه داشته - كه داشته- اول این که این علاقه به هیچ وجه عاشقانه نبوده ، بلكه یك جور تمایل شهوانی و كاملا جسمانی بیمار گونه و تا حدودی انحرافی بوده ،كه خود راوی با گوشه كنایه و جسته گریخته یا در لفافه به آن اشاره میكند، دوم این كه این علاقه متقابل و دو طرفه نبوده و دختر عمه ی راوی قبل از ازدواج به هر دلیلی نسبت به او بی تفاوت و پس از آن نیز به هر دلیلی از او بیزار بوده است و نظر خوشی نسبت به او نداشته است.و اگر داستانی كه راوی روایت می كند تا ثابت كند اول بار لكاته به طرف او آمده حقیقت داشته باشد( كه احتمال آن ضعیف است!) حتما دلایل پیچیده ای برای این كار داشته كه مطمئنا عشق و عواطف عاشقانه در آن نقشی نداشته است و مبنای آن علاقه یا محبت قلبی نبوده است.

آن چه مسلم است این كه عشق راوی به لكاته پس از ازدواج به وجود آمده است و بعد از محرومیتی كه برای او در نزدیك شده به همسرش به وجود آمده احساسات عاشقانه ( و نه عاشقانه كه شهوانی) در او بر انگیخته شده است:« عشق او اصلا با كثافت و مرگ تواًم بود- آیا حقیقتا من مایل بودم با او بخوابم، آیا صورت ظاهر او مرا شیفته خودش كرده بود یا تنفر او از من، یا حركات و اطوارش بود و یا علاقه و عشقی كه از بچگی به مادرش داشتم و یا همه این ها دست به یكی كرده بودند؟ نه! نمی دانم، تنها یك چیز را می دانم كه این زن، این لكاته، این جادو، نمی دانم چه زهری در روح من، در هستی من ریخته بود كه نه تنها او را می خواستم، بلكه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت. فریاد می كشید كه لازم دارد و آرزوی شدیدی می كردم كه با او در جزیره گمشده ای باشم كه آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد. آرزو می كردم كه یك زمین لرزه یا توفان، و یا صاعقه آسمانی همه این رجاله ها كه پشت دیوار اتاقم نفس می كشیدند، دوندگی می كردند و كیف می كردند، همه را می تركانید و فقط من و او می ماندیم.»این عشق آنقدر شدید است و حرمان و ناكامی آمیخته با آن چنان زجر دهنده و جهنمیكه راوی آرزو می كند كاش یك شب در آغوش معشوق بخوابد و همآغوش با او بمیرد:

« آرزو می كردم كه یك شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم می مردیم، به نظرم می آید كه این نتیجه عالی وجود و زندگی من بود.»

اما این كه راوی در آن جزیره گمشده رویایی چه حرفی با معشوق برای گفتن داشته، چه وجه مشترك یا مكملی بینشان بوده، چه نیازی جز نیاز جسمانی و فیزیكی به او داشته، چطور آن لكاته می توانسته تنهایی های عمیق و فلسفی راوی را پر كند و همدم و یاور و همفكر و همراه و مونس او باشد، چیزی است كه اینجا ناگفته مانده و از معماهای متناقض و لاینحل...

راوی پس از ازدواج به شدت عاشق لكاته شده و این عشق ارضا نشده آكنده از محرومیت ، به شدت او را عذاب داده و زجركشش كرده است، این چیزی است كه بارها به تلخی و ضجه آلود به آن اعتراف كرده است، شاید هم یك طرفه بودن، همراه با حرمان بودن، مواجه با بیزاری و انزجار محبوب بودن، حقارت آمیز بودن وفقدان امكان ارضا شدن ، آن را چنین حریصانه و ولع آمیز كرده است، اما او نسبت به این عشق و آن معشوق چه رفتاری نشان می دهد؟ رفتاری كاملا ناجوانمردانه: بدنام كردن معشوق.افترازدن های بی پایه و اساس . به لكه هرزگی و انگ ننگ آلوده كردن همسر.لكاته نامیدن زنی كه معلوم نیست چه خطایی كرده و گناهش چیست، او را دیوی پلید و پلشت و بدكاره ای هرزه وانمودن، حال آن كه راوی به خوبی او را می شناسد و می داند كه این همان زن اثیری رویاهای روشن شبانه است. لباس سیاه ابریشمی اش با آن تار و پود نازك بافته شده، لبخندش، جویدن انگشت سبابه ی دست چپش، ماهیچه های پایش كه طعم كونه خیار می دهد و دلایل آشكار و پنهان دیگر كه همه به روشنی گواهند كه این لكاته همان زن اثیری است كه سرچشمه ی الهام و مایه امید راوی است:« آیا این همان زن لطیف، همان دختر ظریف اثیری بود كه لباس سیاه چین خورده می پوشید و كنار نهر سورن با هم سرمامك بازی میكردیم، همان دختری كه حالت آزاد بچگانه و موقت داشت و مچ پای شهوت انگیزش از زیر دامن لباسش پیدا بود؟»

راوی نسبت به این زن كینه ای عشق آلود( یا عشقی نفرت آمیز) دارد كه وادارش می كند كه در حالی كه ذره ذره وجودش او را می خواهد و به او نیاز دارد او را بد نام كند و لكه دارش نماید:

« من همیشه از روز ازل او را لكاته نامیده ام- ولی این اسم كشش مخصوصی داشت.»

و با بدگویی و افترا از او انتقام بگیرد.در حقیقت راوی در تمام قسمت كابوس وار داستان بوف كور( بخش دوم) در حال انتقام گرفتن از زن اثیری ، از معشوق و معبود خودش است و همه ی آن تهمت ها و افتراها برای انتقام گرفتن از اوست. انتقام برای آن كه معشوق او را دوست ندارد، او را نمی خواهد، به او اجازه نزدیك شدن به خودش را نمی دهد، او را تحقیر می كند و از خود می راند.(چرا؟ شاید به خاطر پستی ها و بدذاتی هایی كه از او دیده، یا به خاطر علیل بودن و ناتوانی های جسمانی و بیماری های روانی اش، یا به هر دلیل دیگر) و به این خاطر است كه راوی می كوشد تا با ادعاهای راست و دروغ، دهان بینی ها و میدان دادن به شایعه پراكنی ها، انگ زدن ها و بدنام كردن ها، تهمت ها و توهین ها و تحقیر ها، عشقش را به ناپاكی و پلشتی بیالاید و معشوقش را لجن مال كند، و این گونه است كه این زنده ترین عشق در میان همه عشق های دیگر داستان های هدایت سترون عشقی زننده و كابوس گون می ماند و روان نژند و خاطر پریش.

 

۲۷ بهمن ـ ۱۶ فوریه ـ زادروز صادق هدایت

امروز زادروز داستان نگار معروف ایران « صادق هدایت » است كه در ۱۹۰۲ متولد و ۴۹ سال زندگی كرد. داستان نویسی ایران با آثار او و معروفترین شان «بوف كور» وارد عصر تازه ای شده بود كه در نیم قرن گذشته نتوانسته است پا به پای سایر كشورها پیش برود.

 

  انتشار : ۸ دی ۱۳۹۵               تعداد بازدید : 1496

دیدگاه های کاربران (0)

دفتر فنی دانشجو

توجه: چنانچه هرگونه مشكلي در دانلود فايل هاي خريداري شده و يا هر سوال و راهنمایی نیاز داشتيد لطفا جهت ارتباط سریعتر ازطريق شماره تلفن و ايميل اعلام شده ارتباط برقرار نماييد.

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما