به نام ايزد منان
مقدمه
ادبيات هر جامعه و كشوري بسته به نوع فرهنگ و آداب و رسوم آن كشور است. ادبيات كشور ما در هر يك از حكومتهايي كه بر سر ايران حكومت ميكردند تغيير مييافتند و ادبياتي كه امروز شاعران و نويسندگان ادبي در جامعهي ما از آن در نوشتههاي خود پيروي كردند (آن طور كه پيداست) با ادبياتي كه نويسندگان قرن چهارم هجري مطيع او بودند فرق اساسي دارد. پس ادبيات هر جامعه به مرور زمان با عوض شدن و پيشرفت دنيا تغيير كرده و دولتهاي مختلفي در كشورها به سر كار ميآيند اين خود نيز ميتواند يكي از دلايل اصلي فرق ادبيات در دورانهاي مختلف درون هر جامعهاي باشد. به دليل اينكه فرهنگ و دين هر دولتي متفاوت است و مسلما اگر دولتي روي دولت ديگري بيايد آداب و رسوم آنها را برداشته و آداب و رسوم جديدي به مردم آن جامعه اهدا ميكند.
خوشبختانه ادبيات كشور ما ادبيات بسيار غني و ارزشمندي است و دانشمندان و نويسندگان و شاعران تواناي ملت ايران ادبيات ما را به اين سطح رسانده اند. كه البته زحمات آنان جاي تقدير و تشكر را دارد.
فرهنگ و آداب و رسوم ما ايرانيان از عهد غزنويان تا حال تغييرات اساسي كرده و اين تغييرات لازمهي پيشرفت ادبيات يك جامعه است. ما هر چه به سمت جلو به پيش ميرويم تغييرات در ملت، فرهنگ، آيين و ... باعث شده كه روز به روز از ادبيات قرنهاي پيش دورتر شويم و البته اين مسأله طبيعي است. اگر شما به شعرهاي دورهي مشروطه بنگريد سبك اين نوع شعرها بيشتر از شعر معاصر به شعرهاي دورهي سال ١٢٣ ﻫ .ش نزديكتر است.
مثال:
به نمونهاي از شعر دوران مشروطه توجه كنيد:
به سر كويت اگر رخت نبندم چه كنم؟ وندر آن كوه اگر ره ندهندم چه كنم؟
و اكنون به شعري از دوران معاصر:
خانهي دوست كجاست در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد
ميبينيم كه شعر اول خيلي بيشتر به اشعار دوران قديم شباهت دارد.
در اين تحقيق سعي شده كه شعر او نويسندگان زحمتكش و محترم دورهي مشروطه (عصر بيداري) و دورهي معاصر معرفي شوند (تا جايي كه ممكن است) و نمونههايي از آثار آنان (نظم و نثر) در اين تحقيق آمده. اميدوارم كه اين تحقيق بتواند نظر خوانندگان محترم را به خود جلب نمايد و اگر اشكالي در اين اثر ناچيز بود (كه حتما هست) به ما اطلاع دهيد.
با تشكر، بهمن ماه ١٣٨٤
نظم دورهي مشروطيت
اديب الممالك فراهاني
وي از شعراي عهد مشروطيت است كه مشروطه را قبول داشته. ايشان در ١٢٧٧ ﻫ . ق در اراك به اين دنيا قدم نهاد. اين استاد گرانقدر در قصيده بسيار تواناست. اين شاعر يك ديوان بزرگ دارد كه مسائلي از قبيل، وطن دوستي، نابساماني اوضاع كشور و وضعيت رقت بار دهقانان مضمون آن است اين استاد بزرگ در روز ٢٨ ربيع الثاني ١٣٣۵ ﻫ . ق در ٣۵ سالگي دار فاني را وداع گفت. به نمونهاي از شعر او توجه كنيد.
افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته دهقان مصيبت زده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ مي ناب گرفته وز سوزش تب پيكرمان تاب گرفته
رخسار هنر گونهي مهتاب گرفته چشمان خود پرده زخو ناب گرفته
ثروت شده بي مايه و صحت شده بيمار
عارف قزويني
ابوالقاسم عارف قزويني در سال ١٣۰۰ ﻫ . ق متولد شد. وي از صداي گرمي برخوردار بود. شعر عارف ساده و روان است. عارف در سال ١٣١٦ ﻫ . ق به تهران آمد. از غزلهاي معروف او ميتوان به: «پيام آزادي» «زنده باد» «نامهي مرغ اسير» را ميتوان نام برد. شعرهاي عارف كمك زيادي به ادبيات ايران كرده. اين شاعر برجسته و عاليقدر ايران در سال ١٣١٢ ﻫ . ش در همدان ديده از جهان فرو بست به نمونهي غزل او توجه كنيد:
داد حسنت به تو تعليم خودآرايي را زيب اندام تو كرد اينهمه زيبايي را
قدرت عشق تو بگرفت به سر نيزه حسن طرفه العين زمن قوهي بينايي را
هم مگر فتنهي چشم تو بخواباند باز در تماشاي تو آشوب تماشايي را
اي بت شرق بند پا به اروپا تا پاي به زمين خشکد بتماي اروپايي را
سيداشرف (نسيم شمال)
اين شاعر در سال ١٢٨٧ ﻫ . ق- در قزوين به دنيا آمد. ايشان در جواني به عتبات عاليات رفت و وطن دوستي ايشان بود كه دوباره به ايران بازگشتند اشعار سيداشرف به بيست هزار بيت ميرسد. وي يكي از معروفترين شاعر ملي عهد انقلاب است. او در سال ١٣١٣ ﻫ . ش در تهران درگذشت. نمونه شعر:
آخ عجب كرماست امشب اي ننه ما كه ميميريم در عذا السنه
تو نگفتي ميكنم امشب الو؟ تو نگفتي ميخورم امشب پلو؟
نه پلو ديدم امشب نه چلو سخت افتاديم اندر منگنه
آخ عجب كرماست امشب اي ننه
پروين اعتصامي
پروين اعتصامي محقق روزنامهنگار دانشمند مرحوم يوسف اعتصام الملك. از كودكي ذوق و قريحهي شاعري بر او آشكار شد. ايشان با اينكه عمر بسيار محدودي داشت در همان جواني زبانزد خاص و عام بود. سخن پروين به شعراي كهن از قبيل: منوچهري، ناصرخسرو و سعدي و مولوي و حافظ شباهت دارد. او در اشعارش بيشتر حكايت، ضرب المثل، و قصه به كار برده. وي در سال ١٣٢۰ شمسي درگذشت و در قم (حرم حضرت معصومه) دفن شده، نمونه شعر:
اشك شوق
روزي گذشت پاشادي از گذرگهي فرياد شوق بر سر هر كوي و بام خواست
پرسيد زان ميانه يكي كودكي يتيم كاين تابناك چيست كه بر تاج پادشاست
آن يكي گفت چه دانيم ما كه چيست دانيم آن قدر كه متاعي گرانبهاست
نزديك رفت پيرزن گوژپشت و گفت اين اشك ديده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شباني فريفته است اين گرگ سالهاست كه با گله آشناست
آن پارسا كه ده خرد و ملك رهزن است آن پادشاه كه مال رعيت خورد گداست
بر قطرهي سرشك يتيمان نظاره كن تا بنگري كه روشني گوهر از كجاست
استاد محمد تقي بهار (ملك الشعرا)
از ديگر شعراي دوران بيداري ميتوان به مرحوم استاد بهار اشاره كرد. همانطور كه از اسم ايشان پيداست وي مالك شعرهاي بهار است. در تاريخ ٣ ربيع الاول سال ١٣۰٤ قمري در مشهد پا به عرصهي وجود نهاد. از استادان ايشان ميتوان به حاج ميرزا كاظم متخلص، اديب نيشابوري و ... .
وي در انقلاب مشروطيت به صف انقلابيون پيوست و با مقالات و اشعار خود نقش عمدهاي ايفا كرد. ايشان روزنامهاي به نام نوبهار تأسيس كردند و همچنين مجلهاي به نام دانشكده را انتشار دادند. بهار در بيشتر قوالب شعري از قبيل: قصيده، غزل، رباعي، قطعه شعر ميگفت ولي استاد در قصيده سرايي توانا بود در ضمن ايشان ديوان اشعار بزرگي نيز دارند. به نمونهي شعر او توجه كنيد.
دماونديه
اي ديو سپيد پاي در بند اي گنبد گيتي اي دماوند
از سيم به سر يكي كله خود زآهن به ميان يكي كمربند
تا چشم بشر نبيندت روي بنهفته به ابر چهر دلبند
تا وارهي از دم ستوران وين مردم نحسي ديومانند
با شير سپهر بسته پيمان با اختر سعد كرده پيوند
و ز برق تنورهات بتابد ز البرز اشعه تا به الوند
زين بيخردان سفله بستان داد دل مردم خردمند
بشكني در دوزخ و بر وزير با دافر كفر كافري چند
بر كن زين اين بنا كه بايد از ريشه بناي ظلم بر كند
چونانكه به شارسان (پهپي) وكلان اجل معلق افكند
بر ژرف دهانت سخت بندي بر بسته سپهر پذيرتد
دهخدا
علامه علي اكبر دهخدا در ١٢۵٧ شمسي در قزوين متولد شد. تحصيلات مقدماتي خود را در تهران نزد شيخ غلامحسين بروجردي به انجام رسانيد و بعد زبان فرانسه را از بر كرد. اوج شهرت دهخدا در دورهي سردبيري روزنامهي سوراسرافيل بود. ايشان چهرهاي طنزآميز بودند كه در روزنامه مقالهاي به عنوان چرند و پرند به ايشان اختصاص داشت.[1] ايشان ديوان اشعاري نيز دارند. به نمونه شعر ايشان توجه كنيد.
وطن دوستي
هنوز ز خردي به خاطر در است
كه در لانهي ماكيان بوده است
به منقارم آن سان به سختي گرديد
كه اشكم چون خون از رگ آلودم جهيد
پدر خنده بر گريهام زد كه «هان!
وطن داري آموز از ماكيان».
نثر دورهي مشروطيت
جمال زاده
سيدمحمد علي جمالزاده در ١٢٧٤ شمسي در اصفهان به دنيا آمد. پدرش جمال الدين اصفهاني واعظ نامدار روزهاي انقلاب مشروطهخواهي بود. جمالزاده روزگار كودكي را در اصفهان گذرانيد و چون ده سالش شد با پدرش براي وعظ به شهرهاي مختلف ايران ميرفت در سال ١٩۰٨ جمالزاده براي تحصيل به بيروت رفت در اين اوقات ايشان دوازده سالشان بود. از جمله كساني كه جمالزاده در بيروت با ايشان آشنا شد ميتوان به ابراهيم پور داوود و مهدي ملكزاده فرزند (ملك المتكلمين) اشاره كرد. جمالزاده تا سال ١٩٣۰ در برلن ميزيست و بعد به بغداد و كرمانشاه اعزام شد در بازگشت به برلن به همكاري قلمي مجلهي كاوه و اداره امور آن دعوت شد. ايشان فقط از عمر دراز خود ١٣ سال را در ايران بود و نود و چند سال را بيرون از ايران زندگي كرد. و در ٨ نوامبر ١٩٩٧ در ژنو آفتاب عمرش غروب كرد٢ ياد و خاطرشان گرامي باد! نوشتههاي ايشان را ميتوان به هفت دسته تقسيم كرد:
الف: نگارشهاي پژوهش
١) ١٣٣۵ ق گنج شايگان
٢) ١٣٤۰ ق تاريخ روابط روس با ايران (چاپ برلن و بعد چاپ تهران ١٣٧٢)
٣) ١٣١٧ ش پندنامهي سعدي يا گلستان نيك بختي
٤)١٣٢١ قصهي قصهها (از روي قصص العلماي تنكابني)
۵)١٣٣٧ بانگ ناي (داستانهاي مثنوي معنوي، مولوي)
٦)١٣٤١ فرهنگ لغات عوامانه
٧)١٣٤۵ طريقهي نويسندگي و داستان سرايي (چاپ شيراز)
٨)١٣٤٨ سرگذشت حاجي باباي اصفهاني
٩)١٣٦٦ اندك آشنايي با حافظ
ب: نگارشيهاي داستاني
١۰)١٣٤۰ ق يكي بود يكي نبود (پس از آن چند چاپ شد به انگليسي هم ترجمه شده)
١١)١٣٢١ ش دارالمجانين
١٢)١٣٢١ عمو حسينعلي (بعدها به نام جلد اول شاهكار چاپ شد)
١٣)١٣٢٣ صحراي محشر
١٤)١٣٢۵ قلتشن ديوان
١۵)١٣٢٦ راه آب نامه
١٦)١٣٣٣ معصومهي شيرازي
١٧)١٣٣٤ مروتيك كرباسي يا اصفهان نامه (دو جلد، به انگليسي ترجمه شده است)
١٨)١٣٣٤ تلخ و شيرين (مجموعه)
١٩)١٣٣٧ شاهكار (دو جلد)
٢۰)١٣٣٨ كهنه و نو (مجموعه)
٢١)١٣٤۰ غير از خدا هيچكس نبود (مجموعه)
٢٢)١٣٤٣ آسمان و ريسمان (مجموعه)
٢٣)١٣۵٣ قصههاي كوتاه براي بچههاي ريشدار (مجموعه)
٢٤)١٣۵٧ قصهي ما به سر رسيد (مجموعه)
ج: نگارشهاي اجتماعي- سياسي
٢۵)١٣٣٨ آزادي و حيثيت انساني
٢٦)١٣٤۰ خاك و آدم
٢٧)١٣٤١ زمين، ارباب، دهقان
٢٨)١٣٤۵ خلقت ما ايرانيان
٢٩)١٣۵٧ تصوير زن در فرهنگ ايران
د: نگارشهاي ترجمهاي
٣۰)١٣٤۰ ق قهوهخانهي سورات يا جنگ هفتاد و دو ملت (از برناردن دو سن پيچ)
٣١)١٣٣٤ ويلهلم تل (از شيلار)
٣٢)١٣٣۵ داستان بشر (از وان لون)
٣٣)١٣٣۵ دون كارلوس (از مولير)
٣٤)١٣٣٦ خسيس (از مولير)
٣۵)١٣٣٦ داستانهاي برگزيده از چند نويسندهي خارجي
٣٦)١٣٤۰ دشمن ملت (از ايسن)
٣٧)١٣٤۰ داستانهاي هفت كشور (مجموعهاي از داستانهاي ترجمه شده)
٣٨)١٣٤٩ بلاي تركمن در ايران قاجاريه (از بلوك ويل)
٣٩)١٣۵٢ قنبرعلي جوانمرد شيراز (دو گوبينو)
٤۰)١٣۵٧ سير و سياحت در تركستان و ايران (از موزر)
٤١)١٣۵٧ جنگ تركمن (دوگوبينو)
ترجمههاي جمالزاده دو نوع است. قسمتي آنها است كه پيروي از متن را لازم دانسته و قسمت ديگر آنهاست كه خود را ملزم به تبعيت از امل نميدانست و براي مناسب ساختن متن با ذوق خوانندهي ايراني در آنها دست برده.
ﻫ : نوشتههاي خاطراتي
قسمتي از اين نوشتهها به سرگذشت دوستان و هم روزگارانش اختصاص دارد ولي قسمت ديگر مرتبط با سرگذشت پدرش و خودش ميباشد.١
و: نوشتههاي تفنني
٤٢)١٣٢٦ هزار بيشه (جلد اول)
٤٣)١٣٣٩ كشكول جمالي (دو جلد)
٤٤)١٣٤٢ صندوقچه اسرار (دو جلد)
ز: انتقاد و معرفي كتاب
وي شايد نزديك به هشتاد مقاله در اين زمينه دارد بسياري از مهمترين آنها در مجلهي راهنماي كتاب چاپ شده.
جمالزاده آرزو داشت در كنار زاينده رود دفن شود خود در اين باره در سر و ته يك كرباسي ميگوييد:
(در اين آخر عمري تنها آرزويي كه دارم اين است كه در همان جايي كه نيم قرن پيش به خشت و خاك افتادم همانجا نيز به خاك بروم و پس از دورهي پرنشيب و فراز عمر خواب واپسين را در جوار زاينده رود دلنواز به سردامان تخت فولاد مهمان نواز نهاده ديده از هستي پرنمنچ و دلال و پر رنج و ملال بر بندم) اما به آرزويش نرسيد و در ژنو درگذشت.
حال به نمونه نيز محمدعلي جمالزاده توجه كنيد:
فارسي شكر است٢
هيچ جاي دنيا تر و خشك را مثل ايران نميسوزانند. پس از پنج سال دربه دري و خون جگري هنوز چشمم از بالاي صفحهي كشتي به خاك پاك ايران نيفتاده بود كه آواز گيلكي كرجيبانهاي انزلي به گوشم رسيد كه «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچههايي كه دور ملخ مردهاي را بگيرند دور كشتي را گرفته و بلاي جان مسافرين شندند و ريش هر مسافري به چنگ چند پاروزن و كرجيبان و حمال افتاد. ولي ميان مسافرين كارمي ديگر از همه زارتر بود چون سايرين عموما كاسب كارهاي لبادهي دراز و كلاه كوتاه با كوورشت بودند كه به زور چماق و واحد يموت هم بند كيسهشان باز نميشود و جان به عزرائيل ميدهند و رنگ پولشان را كسي نميبيند ولي من بخت برگشتهي مادر مرده مجال نشده بود كلاه لنگيفر نگيم كه از عمان فرنگستان سرم مانده بود عوض كنم و ياروها ما را پسر حاجي و لقمهي چربي فرض كرده و صاحب صاحبگويان دورمان كردند و هر تكه از اسبابهايمان ما به النزاع ده رأس حمال و پانزده نفر كرجيبان بي انصاف شد و جيغ و داد و فريادي بلند و قشقرهاي برپا گرديد كه آن سرش پيدا نبود. ما مات و متحير و انگشت به دهن سرگردان مانده بوديم كه به چه بامبولي يخهمان را از جنگ اين ايلغاريان خلاص كنيم و به چه حقه و لمي از گيرشان بجهيم كه صف شكافته شد و عنق منكسر و منحوس دو نفر از مأمورين تذكره كه انگار خود انكر و منكر بودند با چند نفر فراش سرخپوش و از سير و خورشيد به كلاه با صورتهايي اخمو و عبوس و سيبيلهاي چخماقي از بناگوش در رفتهاي كه مانند بيرق جوع و گرسنگي، نسيم دريا به حركتشان آورده بود در مقابل ما مانند آينهي دق حاضر گرديدند و همين كه چشمشان به تذكرهي ما افتاد مثل اينكه خبر تير خوردن شاه يا فرمان متاع عزرائيل را به دستشان داده باشند يكهاي خورده و لب و لوچهاي جنبانده و سر و گوشي تكان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندين بار قد و قامت ما را از بالا به پايين و از پايين به بالا مثل اينكه به قول بچههاي تهران برايم قبايي دوخته باشد. برانداز كرده. بلاخره يكيشان گفت: چه طور! آيا شما ايراني هستيد گفتم: ماشاء الله عجب سؤالي ميفرماييد پس ميخواهيد باشم البته كه ايراني هستم هنت جدم ايراني بودند در تمام محلهي سنگ لچ گاوپيشاني سفيد احدي پيدا نميشود كه پير غلامتان را نشناسد!
ولي خير، خان ارباب اين حرفها سرش نميشد و معلوم بود كه كار يك شاهي و صددينار نيست و به آن فراشهاي چناني حكم كرد كه اجالتا خان صاحب را نگه دارند. تا تحقيقات لازمه به عمل آيد و يكي از آن فراشها كه نيم زر چوب چپقش مانند دسته شمشيري از لاي شال ريش ريشش بيرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت جلو بيفت و ما هم ديگر حساب كار خود را كرده و ماستما را سخت كيسه انداختيم.
اول خواستيم هارت و هورت و بار و بروتي به خرج دهيم ولي ديديم هوا پست است و صلاح در معقول بودن. خداوند هيچ كافري را گير قوم فراش نيندازد! ديگر پيرت ميداند كه اين پدر آمرزيدهها در يك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چيزي كه توانستيم از دستشان سالم بيرون بياوريم يكي كلاه فرنگيمان بود و ديگري ايمانمان كه معلوم شد به هيچ كدام احتياجي نداشتند. والا جيب و بغل و سوراخي نماند كه آن را در يك طرفه العين خالي نكرده باشند و همين كه ديدند ديگر كما هو حقه به تكاليف ديواني خود عمل نمودهاند ما را در همان پشت گمرك خانهي ساحل انزلي تو يك هولدوني تاريكي انداختند كه شب اول قبر پيشش روز روشن بود و يك فوج عنكبوت بر در و ديوارش پردهداري داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بين راه تا وقتي با كرجي از كشتي به ساحل ميآمديم از صحبت مردم و كرجيبانها جسته جسته دستگير شده بود كه باز در تهران كلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگير و ببند از نو شروع شده و حكم مخصوص از مركز صادر شده كه در تردد مسافرين توجه مخصوصي نمايند و معلوم شد كه تمام اين گير و بست ما از آن بابت است.
مخصوصا كه مأمور فوق العادهاي همان روز صبح براي اين كار از رشت رسيده بود محض اظهار حسن خدمت و لياقت و كارداني ديگر تر و خشك را با هم ميسوزاند و مثل سگها و به جان مردم بيپناه افتاده و در ضمن هم پا تو كفش حاكم بيچاره كرده و زمينهي حكومت انزلي را براي خود حاضر ميكرد و شرح خدمات وي ديگر از صبح آن روز يك دقيقه راحت به سيم تلگراف انزلي به تهران نگذشته بود.
من در اول امر چنان خلقم تنگ بود كه مدتي اصلا چشمم جايي را نميديد ولي همين كه رفته رفته به تاريكي اين هولدوني عادت كردم معلوم شد مهمانهاي ديگري هم با هم هستند اول چشمم به يك نفر از آن فرنگي مأبهاي كذايي افتاد كه ديگر تا قيام قيامت در ايران نمونه و مجسمهي لوسي و لغوي و بيسوادي خواهد ماند و يقينا صد سال ديگر هم رفتار و كردارشان تماشاخانههاي ايران را (گوش شيطان كرد) از خنده روده بر خواهد كرد. آقاي فرنگي مأب ما با يخهاي به بلندي لولهي سماوري كه دود خط آهنهاي قفقاز تقريبا به همان رنگ لولهي سماورش هم در آورده بود در بالاي تاقچهاي نشسته و در تحت فشار اين يخه كه مثل كذي بود كه به گردنش زده باشند. در اين تاريك و روشني غرق خواندن كتاب رماني بود.
خواستم جلو رفته يك «بن جور موسيويي» قالبزده و به يارو برسانم كه ما هم اهل بخيهايم ولي صداي سوتي كه از گوشهاي از گوشههاي محبس به گوشم رسيد نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشي چيزي جلب نظرم را كرد كه در وهلهي اول گمان كردم گربهي براق و سفيدي است كه بر روي كيسهي خاك زغال چنبره زده و خوابيده باشد. ولي خير معلوم شد كه شيخي است به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفت و چنباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربهي براق سفيد هم عمامه شيفته و شرفته اوست كه تحت الحنكش باز شده و درست شكل دم گربهاي را پيدا كرده بود و آن صداي سيت و سوت هم صوت صلوات ايشان بود. پس معلوم شد مهمان سه نفر است اين عدد را به فال نيكو گرفتم و ميخواستم سر صحبت را با رفقا باز كنم شايد از در يكديگر خبردار شده چارهاي پيدا كنيم كه دفعتا در مجموع چهارطاق باز شد و با سر و صداي زيادي جوانک كلاه نمدي بدبختي را به سرت كرديد توي محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور محترمي كه از شت آمده بود براي ترساندن چشم اهالي انزلي اين طفلك معصوم را هم به جرم آن كه چند سال پيش در اوايل شلوغي مشروط و استبداد پيش يك نفر قفقازي نوكر شده بود در حبس انداخته است. يا روي تازه وارد پس از آنكه ديد از آه و ناله و غوره چكاندن دردي شفا نمييابد چشمها را با دامن قباي چركين پاك كرده و در ضمن هم چون فهميده بود قي اولي كسي پشت در نيست يك طوماري از آن فحشهاي آن نكشيده كه مانند خربزهي گرگاب و تنباكوي هكان مخصوص خاك ايران خودمان است نذر جد و آباء اين و آن كرد و دو سه لگدي هم با پاي برهنه به در و ديوار انداخت و وقتي ديد در مجمعي هر قدر هم پوسيده باشد.
باز از دل مأمور دولتي سختتر است تف تسليمي به زمين نگاهي به صحن محبت انداخت و معلومش شد كه تنها نيست و من كه فرنگي بودم و كاري ا زمن ساخته نبود از فرنگي مأب هم چشمش آبي نميخورد. اين بود كه پا برچين پابرچين به طرف آقا شيخ رفته و پس از آنكه مدتي زول زول نگاه خود را به او دوخت با صداي لرزان گفت: «جنبا شيخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چيست؟ آدم والا خودش را بكشد از دست ظلم مردم آلوده شود به شنيدن اين كلمات منديل جناب شيخ مانند لكهي ابري آهسته به حركت در آمد و از لاي آن يك جفت چشمي نمودار گرديد كه نگاه ضعيفي به كلاه نمدي انداخته و از منفذ صوتي كه بايستي در زير آن چشمها باشد و درست ديده نميشد. با قرأئت و طمئنيهي تمام كلمات ذيل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گرديد «مؤمن انجان نفس عاص قاصر را به دست قهر و غضب مده كه كه الكاظمين و الغيظ و العافين عن الناس» كلاه نمدي از شنيدن اين سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمايشات جناب آقا شيخ تنها كلمه كاظمين دستگيرش شده بود گفت «نه جناب اسم نوكرتان كاظم نيست رمضان است مقصودم اين بود كه كاش اقلا ميفهميديم براي چه ما را اين جا زنده به گور كردند» اين دفعه باز با همان متانت و قرأئت تام و تمام از آن ناحيهي قدسي اين كلمات مادر شد «جزاكم الله» مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن اين داعي گرديد الصبر مفتاح الفرج. ارجوكه عما قريب و چه حبس به وضوح بپيوندد و البته الف البته باي لحوكان چه عاجلا و چه اجلا به مسامح ما خواهد رسيد.
محمدتقي بهار (ملك الشعرا)
بيشك يكي از بزرگترين نثرنويسان دكتر محمدتقي بهار (١٣۰٤ ق ١٣٣۰ش ) است. وي در شهر مشهد متولد شد. مباني ادبيات را نزد پدرش فرا گرفت. شرح حال وي از قسمت نظم دورهي بيداري به طور كامل آمده به آثار نثر اين معلم بزرگ توجه كنيد.
سبك شناسي (سه جلد)، تصحيح تاريخ سيستان، تصحيح مجمل التواريخ و القصص ترجمهي تاريخ طبري تاريخ بلعمي، شعر در ايران، تاريخ احزاب سياسي و غيره.١
علامه علي اكبر دهخدا
وي فرزند خانباخان است و در حدود ١٢٩٧ق پا به عرصهي وجود نهاد. شرح كامل زندگي ايشان همچنين در قسمت نظم دورهي مشروطيت آمده. به آثار نثر ايشان توجه كنيد. لغتنامه (٤جلد) امثال و حكم ترجمهي كتاب روح القوايني مونتيسكو در اينجا داستان زبان ترجمه از مجموعهي چرند و پرند نقل ميشود.
«زبان ترجمه»
براي آدم بدبخت از در و ديوار ميبارد. چند روز پيش كاغذي از پستخانه رسيد و باز كرديم ديديم به زبان عربي نوشته شده است عربلي را هم كه غير از آقايان علماي كرام هيچ كس نميداند چه كنيم، چه نكنيم؟ آخرش عقلمان به اينجا قد داد كه ببريم خدمت يك آقا شيخ جليل القدر فاضلي كه با ما از قديما دوست بود، برديم داديم و خواهش كرديم كه زحمت نباشد آقا اين را براي ما به فارسي ترجمه كن. آقا فرمود حالا من مباحثه دارم برو عصري من ترجمه ميكنم ميآورم اداره.
عصري آقا آمد صورت ترجمه را داد به من، چنانكه بعضي از آقايان مسبوقند من از اول يك كوره سوادي داشتم، اول يك قدري نگاه كردم، ديدم هيچ سرغي افتم، تا هر چه كردم ديدم يك كلمهاش را سر نميافتم، مشهدي او يارقلي حاضر بود آقا فرمود نميتواني بخواني بده مشهدي بخواند، مشهدي گرفت يك قدري نگاه كرد، گفت: آقا ما را دست انداختي من زبان فارسي را هم به زحمت ميخوانم تو به من زبان عبري ميگويي بخوان. آقا فرمود: مؤمن زبان عبري كدام است؟
اين اصلش به زبان عربي بود كبلايي دخو داد به من به فارس ترجمه كردم او يارقلي كمي مات به صورت آقا نگاه كرد و گفت آقا اختيار داريد. راست است كه ما عواميم اما ريشمان را در آسياب سفيد نكردهايم بنده خودم در جواني كمي از عبري سر رشته داشتم اين زبان عبري است.
آقا فرمود خير تو نميفهمي اين زبان فارسي است. ديدم الان است كه او يارقلي به اقا بگويد شما خودتان نميفهميد و آنوقت نزاع در بگيرد. گفتم مشهدي من و شما عواميم ما چه ميفهميم آقا لابد علمش از ما زيادتر است بهتر از ما ميفهمد. او يارقلي گفت: خير شما ملتفت نيستيد اين زبان عبري است من خودم كمي آن وقت كه بنياس يهودي به ده آمده بود پيشش درس خواندم.
يكدفعه ديدم رگهاي گردن آقا درست شد، سر ٢ كندهي زانو نشسته عصا ستون دست كرده و صدايش را كلفت كرد با تغيير تمام فرمود مؤمن تو از موضوع مطلب دور افتادهاي صنعت ترجمه در علم عروني فصلي علي حده دارد و گذشته از اينكه دلالت بنا بر عقيدهاي بعضي تابع اراده است و خيلي عبارتهاي ديگر هم گفت كه من ملتفت نشدم اما همين قدر فهميدم الان است آقاسي او يارقلي را با عصا خورد كند. اثر ترس اينكه مبادا خداي نكرده يك شي راست بشود رو كردم به او يارقلي گفتم: مرد حيا كن هيچ ميفهمي با كي حرف ميزني؟ كوتاه كن حيا هم خوب چيزيست!! قباحت دارد!!
و ده شور اهل اين كاغذ را ببرد چه خبر است مگر؟ هزار تا از اين كاغذها قربان آقا حيف است دعوا چه معني دارد؟
ديدم آقا روشي را به من كرده تبسمي فرموده گفت: كبلايي چرا نميگذاري مباحثهمان را بكنيم مطلب بفهميم به من همين كه ديدم آقا خنديد قدري جرأت پيدا كرده و گفتم.
آقا قربان علمت برم تو نزديك بود زهلهي مرا آب كني مباحثهات كه اين طور باشد پس دعوات چه جور است؟ آقا به قهقهه بنا كرد خنديد. فرمود: مؤمن تو از مباحثه ترسيدي؟ گفتم: به ماشاالله !! به مرگ خودت نباشد چهار تا فرزندانم بميرد پاك خودم را باخته بودم.
فرمود: خيلي خوب پس ديگر مباحثه نميكنيم تو همين ترجمه مرا در روزنامهات بنويس، اهل فضل هستند خودشان ميخوانند گفتم: به چشم اما به شرطي كه تا در اداره هستيد ديگر دعوا نكنيد.
(چرند و پرند)
شعر دورهي معاصر
نيمايوشيج
وي در پاييز سال ١٣١۵ ﻫ . ق برابر با ١٢٧٤ ﻫ . ش در يوش مازندران ديده به جهان گشود. پدرش مردي آتشي و تندمزاج بود. در ١٣٣٩ ﻫ . ق شعري سرود و يك سال بعد انتشار داد. مهمترين ويژگي شعر او بدعتي است كه او را در موسيقي شعر با كوتاه و بلندي مصراعها و جابجايي قافيه پديد آورده است. اكنون نمونه شعر او توجه كنيد.
در نخستين ساعت شب
در نخستين ساعت شب در اتاق چو بيش تنها زن چيني
در سرش انديشههاي هولناكي دور ميگيرد ميانديشد:
«بردگان ناتواناي كه ميسازند ديوار بزرگ شهر را
هر يكي زانان كه در زيرا آوار زخمههاي آتش شلاق داده جان
مردهاش در لاي ديوار است پنهان»
آني از اين دلگزا انديشهها راه خلاص را نميداند زن چيني
او روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خستهاش رنجور ميخواند زن چيني،
در نخستين ساعت شب:
«در نخستين ساعت شب به هر كس از بالاي ايوانش
چراغ اوست آويزان
همسر هر كس به خانه بازگرديده است الا عمر من
كه زمن دور است و در كار است
زير ديوار بزرگ شهر.»
فروغ فرخزاد
او در ديماه ١٣١٣ در تهران به دنيا آمد در دوران كوتاه زندگي خويش به كشورهاي گوناگون اروپايي (فرانسه، آلمان، ايتاليا، انگلستان) سفر كرد، وي در ٢٤ بهمن ١٣٤۵ بر اثر تصادف اتومبيل درگذشت- نخستين كتابهاي او (اسير، ديوار، عصيان) چاپ شد كه زنانه و رومانتيك بود. در شعرهاي فروغ ميتوان روحيهي استقلال طلبي را ديد. آثار او به اين شرحاند. اسير ١٣٣١، ديوار ١٣٣۵، عصيان ١٣٣٦، تولدي ديگر ١٣٤٢، ايمان بياوريم ١٣۵٢، برگزيدهي اشعار ١٣۵٢، گزينهي اشعار ١٣٦٤. اكنون به نمونه شعر او توجه كنيد.
عروسك كوكي
ميتوان همچون عروسكهاي كوكي بود
با دو چشم شيشهاي دنياي خود را ديد
ميتوان در جعبهاي ماهوت
با تني انباشته از كاه
سالها در لابهلاي تور و پولك خفت
ميتوان با هر فشار هرزهي دست
بي سبب فرياد كرد و گفت
«آن من بسيار خوشبختم»
تولدي ديگر
دكتر مهدي حميدي شيرازي
فرزند ثقه الاعلام از مردان شيراز است و در ١٢٩٣ ﻫ . ش در شيراز به دنيا آمد و مقدمات و متوسطه را در شيراز و ليسانس و دكترا را در تهران به پايان رسانيد و در دانشكدهي معقول و منقول كار كرد. وي در موضوعات متنوع شعر گفته. وي روحيهاي سريع التأثر و آتشين طبع دارد. به نمونه شعر او توجه كنيد:
در امواج شهر
به مغرب سينه مال قرص خورشيد نهان ميگشت پشت كوهساران
فرو ميريخت گردي زعفران رنگ به روي نيزهها و نيزهداران
ز هر سو بر سواري غلت ميخورد تن سنگين اسبي تير خورده
به زير باله ميناليد از درد سوار زخمدار نيمي مرده
ز سم اسب ميچرخيد بر خاك بسان گوي خون آلود سرها
ز برق تير ميافتاد در دشت پياپي دستها دور از سپرها
ميان گردههاي تيره چون ميخ زبانهاشانها برق ميزند
لب شمشيرهاي زندگي سوز سران را بوسهها بر فرق ميزد
پس از يك سال
دكتر پرويز ناتل خانلري
در سال ١٣١٦ شعر ماه در مرداب در ١٣٢١ شعر يغماي شب و ظهر را ميسرايد و مهم همان سال شعر قاب را در قالب مثنوي ميسرايد. وي در ١٣٦٩ درگذشت.
بتپرستان
نغمهي چنگم در اين بازار نيامد دلپذير.
اي اميد جان ببخشاي اين اميد از من مگير
ميزدم انگشت چون بر تار چنگ
نغمهها ميريخت نغز و رنگ رنگ
باد ميمانند از ره و ميداشت گوش
سرد و افسون كرده بر جا خموش
آسمان در وجد ميشد خاك هم
مهوشان گنبد افلاكيان هم
گفتم از اين نغمه كز وي طلاق عالم پر صد است
ارمغان سازم بتي را كارزوي جان ماست
برده بود از ره مرا ديو غرور پاي كوبان آمدم از راه دور
اينك اينجا پيش تو شرمندهام
وه چه بي آزارم و سركش بندهام
نغمهها در هر نگاهت خفته است
جان من از اين نگاه آشفته است.
چيست در بزم تو سازم؟ بانگ ناسازي و بس
مايهي دردسري؟ بيهوده آوازي و بس
ماه در مرداب
شهريار
سيدمحمد حسين بهجت تبريزي در ١٢٨۵ در تبريز ديده به جهان گشود. او در ١٣١۵ در بانك كشاورزي تهران به ادامهي شغل دولتي پرداخت. وي در زمينههاي گوناگون و متنوع شعرهايي در موضوعات وطني و مذهبي سروده. اكنون به نمونهاي از اشعار او توجه كنيد:
شب و علي(ع)
علي آن شير خدا شاه عرب الفتي داشته با اين دل شب
شب ز اسرار علي آگاه است دل شب محرم سر الله است
شب علي ديد به نزديكي ديد گرچه او نيز به تاريكي ديد
شب شنفته است مناجات علي جوشش چشمهي عشق ازلي
شاه را ديده به نوشيني خواب روي بر سينهي ديوار خواب
قلعهباني كه به قصر افلاك سر دهد نالهي زندان خاك
اشكباري كه چو شمع بيزار ميفشاند ز رو ميگريد زار
دردمندي كه چو لب بگشايد در و ديوار به زنهار آيد
كلماتي چو در آويزي گوش مسجد كوفه هنوزش مدهوش
فجر تا سينه آفاق شكافت چشم بيدار علي خفته نيافت
روزه داري كه به مهر اسحار بشكند نان جويي افطار
ناشناسي كه به تاريكي شب ميبرد شام يتمان عرب
شب روان مست ولاي تو علي جان عالم به فداي تو علي
ديوان شهريار
فريدون توللي
فرزند جلال در سال ١٢٩٦ شمسي در شيراز به دنيا آمد و ليسانس باستانشناسي گرفت. يكي از خصايص بارز و شگفتانگيز قريحه توللي آفريدن تركيبهاي خوش آهنگ فصيح در بيان تشبيهات و استعارات و تصويرگريهاي نو پديدست. وي در سال ١٣٦٤ درگذشت. از آثار او:
شعر پشيماني ١٣١٩، رها ١٣٢٩، ناثه ١٣٤١، پويا ١٣٤۵، بازگشت ١٣٦٩
مريم
در نيمههاي شامگاهان آن زمان كه ماه
زرد و شكسته ميدهد از طرف خاوران
استاده در سياهي شب مريم سپيد
آرام و سرگردان،
او مانده تا كه از پس دندانههاي كوه
مهتاب سر زند كشد از چهر شب نقاب
بارد بر او فروغ و بشويد تن لطيف
در نور ماهتاب
بستان به خواب رفته ميدزدد در آشكار
دست سينه عطر هر آن گل كه خرمست
شب خفته در خموشي و شب زندهدار شب
چشمان مريمست
گلچين گيلاني
مجدالدين فخرايي متخلص به گلچين گيلاني در سال ١٢٨٧ تولد يافته است. گلچين به طور بارزي تحت تأثير اقليم و محيط زيست خويش گيلان واقع شده است. از جمله شعرهاي او به نام «جنگل» «باران». شعر باران از معروفترين آثار اوست. وي در سال ١٣۵١ در لندن درگذشت.
آثار او:
مهر و كين ١٩٤٨، نهفته ١٩٤٨، گلي براي تو ١٣٤٨، شعر او:
اي جنگل
اي جنگل بزرگ من، اين برگهاي زرد من
بازيچههاي بال و پر بادهاي سرد
فردا شوند يكسره در برف ناپديد
زيبايي گشاده رخ رازهاي تو،
خوشرنگي نهفته آوازهاي تو،
خسبند زير چادر يخ بستهي سفيد
در شاخههاي لخت تو زنگولههاي تيز
گردند بر سر كفن برگ اشك ريز
افتد گاه گاه چو تير از كمان مرگ...
يك روز برفهاي تو گردند زيرورو
از ميخهاي چكمهي مرد تفنگدار
آهوي بيگناه شود زخمدار و لنگ
با خون خود نويسد در برف سفيدرنگ
«به رود جنگل من! خوش باش در بهار»
دكتر محمدرضا سفيعي كدكني
وي در سال ١٣١٨ در نيشابور ديده به جهان گشود. شعرهاي او غالبا رنگ اجتماعي دارند. او يكي از شاعران بزرگ ايران زمين است و شعرهايش را به صورت دلكش و پرتأثير به ما عرضه كرده.
آثار شعري او:
سبخواني ١٣٤٤، زمزمهها ١٣٤٤، از زبان برگ ١٣٤٧، از بودن و سرودن ١٣۵٦، بوي جوي موليان ١٣۵٦. اكنون به نمونه شعر او توجه كنيد:
سفر به خير
«به كجا چنين شتابان!»
گون از نسيم پرسيد.
«دل من گرفته زين جا
هوس سفر نداري
زغبار اين بيابان؟»
«همه آرزويم اما
چه كنم كه بسته پايم»
«به كجا چنين شتابان؟»
«به هر آن كجا كه باشد به جز اين سرا سرايم.»
«سفرت به خير اما تو و دوستي خدا را چو از اين كوير و حشت به سلامتي گذشتي
به شكوفهها به باران،
برسان سلام ما را.»
رهي معيري
وي در سال ١٢٨٨ ديده به جهان گشود. او به خاطر اينكه از شيفتگان سعدي بود شعرهاي او رنگ و بوي سعدي را ميدهند. وي در سال ١٣٤٧ درگذشت. او يك ديوان شعر هم دارد. اكنون به نمونه شعر او توجه كنيد.
نغمهي حدت
ياد ايامي كه در گلشن فغاني داشتيم در ميان لاله و گل آشياني داشتيم
گرد آن شمع طرب، سوختم پروانهوار پاي آن سرو روان اشك رواني داشتم
آتشم بر جان ولي از شكوه لب خاموش بود عشق را از اشك حسرت ترجماني داشتم
چون سرشك از شوق بودم خاكبوس در گهي چون غبار از شكر، سر بر آستان داشتم
در خزان با سرو نسرينم بهاري تازه بود در زمين با ماه و پروين، آسماني داشتم
در دبي عشقي زجانم برده طاقت ورنه من داشتم آرام تا آرام جاني داشتم
بلبل طبعم رهي باشد زتنهايي خموش
نغمهها بودي مرا تا همزباني داشتم
(مايهي عمر)
احمد شاملو
متخلص به ( ا. بامداد) در سال ١٣۰٤ در تهران به دنيا آمد. شاملو به غير از شعر در زمينههاي قصه و نمايشنامه، تصحيح متون كهن، ترجمهي زمان و قصه، براي كودكان مقالههاي نقد و تصحيح و گردآوري آثار فولكلور و ... آثار فراواني را منتشر ساخته است.
آثار او:
آهنگهاي فراموش شده ١٣٢٦، آهنها و احساس ١٣٢٧، بيست و سه ١٣٢٧، قطعنامه ١٣٢۰، هواي تازه ١٣٣٦۰، باغ آينه ١٣٣٨، آيدا در آينه ١٣٤٣، آيدا درخت و خنجر و خاطره ١٣٤۵، ققنوس در باران ١٣٤۵، از هوا و آيينه ١٣٤۵، لحظهها و هميشه ١٣٤٧، مرثيههاي خاك ١٣٤٨، شگفتي در مه ١٣٤٩، ابراهيم در آتش ١٣۵٢، دشنه در ديس ١٣۵٦، ترانههاي كوچك غربت ١٣۵٩
سرگذشت
سايهي ابري شدم بر دشتها دامن كشاندم
خاركن با پشتهي خارش به راه افتاد
عابري خاموش در راه غبار آلود با خود گفت
«هه. چه خاصيت كه آدم سايهي يك ابر باشد»
گفتم چاهي شدم از برج ويران پر كشيدم
برزگر پيراهني بر چوب روي خرمني آويخت
مهدي اخوان ثالث
وي در سال ١٣۰٧ شمسي در خراسان به دنيا آمد. و در سال ١٣٢٧ به تهران كوچ كرد. كار خود را با معلمي آغاز كرد. و در ١٣٦٩ وفات يافت او را در باغ توس در جوار فردوسي بزرگ خاك كردند. آثار او:
ارغوان ١٣٣۰، زمستان ١٣٣۵، آخر شاهنامه ١٣٣٨، از اين اوستا ١٣٤٤، پاييز در زندان ١٣٤٨. اكنون به شعر مشهورش «زمستان» توجه كنيد.
زمستان
سلامت را نميخواهند پاسخ گفت،
سرها در گريبان است
كسي سر برنيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
كه جز پيش پا را ديد نتواند،
كه ره تاريك و لغزان است.
وگر دست محبت سوي كس يازي،
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس كز گرمگاه سينه ميآيد برون ابري شود تاريك
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس كايي است. پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟
تهران دي ماه ١٣٣٤
فريدن مشيري
در سال ١٣۰۵ خورشيدي در تهران ديده به جهان گشود. در جواني به كار در وزارت پست و تلگراف و تلفن مشغول شد. اشعار وي به طور كلي لحن غنايي دارد. آثار او:
نايافته ١٣٣٤، گناه دريا ١٣٣۵، ابر ١٣٤۵، بهار را باور كن ١٣٤٧، پرواز با خورشيد ١٣٤٧، مرواريد مهر ١٣٦۵، آه باران ١٣٦٧. اكنون به نمونه شعر وي توجه كنيد:
كوچه
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانهي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد:
يادم آمد كه: شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دل خواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
هوشنگ ابتهاج (ﻫ . ا. سايه)
وي در ١٣۰٦ در رشت به دنيا آمد. از جمله غزلهاي برجستهي او «چشمي كنار پنجرهي انتظار»، «در فتنه رستاخيز»، «دوزخ روح»، «شبيخون» است. بعضي از اين غزلها آهنگ شعر مولوي را دارند. آثار او:
نخستين نغمهها ١٣٢۵، سراب ١٣٣۰، سياه مشق ١٣٣٢، شبگير ١٣٣٢، زمين ١٣٣٤، چند برگ از يلدا ١٣٤٤، سياه مشق٣-٢-١ ١٣٦٩، آينه در آينه ١٣٦٩، يادگار خون سرو ١٣٧۰.
ترانه
تا تو با مني زمانه با من است
بخت و كام جاودانه با منست
تو بهار دلكشي و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با منست
ياد دلنشينت اي اميد جان
هر كجا روم، روانه با منست
ناز نوشخند صبح اگر تر است
شور گريهي شبانه با من است
برگ عيش و جام چنگ اگرچه نيست
رقص و مستي و ترانه با من است
گفتم مراد من؟ به خنده گفت:
لابد از تو و بهانه با من است
سهراب سپهري
وي در ١٣۰٧ در كاشان به دنيا آمد فارغ التحصيل هنركدهي نقاشي دانشگاه تهران بود. وي در زمينهي نقاشي نمايشگاهايي در ايران و خارج داشت. در شعر سپهري دل آزردگي او از محيط را ميتوان ديد. سپهري محيط او و آنچه با آن روبهرو بود نميپسنديد و در جستجوي عالمي والاتر و برتر بود. انديشهها و تجربههاي فكري و عاطفي او شعر وي را به صورتي دلپذير در آورده. آثار او:
در كنا چمن يا آرامگاه عشق ١٣٢٦، مرگ رنگ ١٣٣۰، زندگي خواب ما ١٣٣٢، آواز آفتاب ١٣٤۰، شرق اندوه ١٣٤۰، حجم سبز ١٣٤٦، هشت كتاب ١٣۵٨.
آب
آب را گل نكنيم
در فرو دست انگار، كفتري ميخورد آب
يا كه در بيشهاي دور سيرهاي پر ميشويد
يا در آبادي كوزهاي پر ميگردد
آب را گل نكنيم
شايد اين آب روان ميرود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي
دست درويش شايد، نان خشكيده فرو برده در آب
زن زيبايي آمد لب رود
آب را گل نكنيم
روي زيبا دو برابر شد دست
چو گوارا اين آب
چه زلال اين رود
مردم بالا دست چه صفايي دارند
چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شيرافشان باد!
من نديدم دهشان
بيگمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست
ماهتاب آنجا ميكند روشن پهناي كلام
بيگمان در ده بالا دست چينهها كوتاه است
مردمش ميدانند، كه شقايق چه گلي است
بيگمان آنجا آبي آبي است
غنچهاي ميشكفد اهل ده باخبرند
چه دهي بايد باشد
كوچه باغش پر موسيقي باد!
مردمان سر رود آب را ميفهمند
گل نكردنش، ما نيز
آب را گل نكنيم
«صفحه تقدير و تشكر»
ضمن تشكر از تمامي كساني كه در اين زمينه همكاري تمام را با من داشته اندازه مؤلفان منابع مذكور و جناب آقاي سلامي دبير محترم راهنما نهايد قدرداني و تشكر را به عمل ميآورم.
منابع تحقيق:
فهرست مطالب
عنوان صفحه
مقدمه1
نظم دورهي مشروطيت.. 2
اديب الممالك فراهاني. 2
عارف قزويني. 3
سيداشرف (نسيم شمال)3
پروين اعتصامي. 4
استاد محمد تقي بهار (ملك الشعرا)5
دهخدا6
نثر دورهي مشروطيت.. 6
جمال زاده6
الف: نگارشهاي پژوهش... 7
ب: نگارشي هاي داستاني. 7
ج: نگارشهاي اجتماعي- سياسي. 8
د: نگارشهاي ترجمهاي. 9
ﻫ : نوشته هاي خاطراتي. 10
و: نوشته هاي تفنني. 10
ز: انتقاد و معرفي كتاب.. 10
محمدتقي بهار (ملك الشعرا)15
|
علامه علي اكبر دهخدا15
شعر دورهي معاصر. 17
نيمايوشيج. 17
فروغ فرخزاد18
دكتر مهدي حميدي شيرازي. 19
دكتر پرويز ناتل خانلري. 20
شهريار21
فريدون توللي. 22
گلچين گيلاني. 23
دكتر محمدرضا سفيعي كدكني. 24
رهي معيري. 25
احمد شاملو. 26
مهدي اخوان ثالث.. 27
فريدن مشيري. 28
هوشنگ ابتهاج (ﻫ . ا. سايه)29
سهراب سپهري. 30
منابع تحقيق. 32
[1]- آثار كامل دهخدا در قسمت نثر دورهي مشروطه
٢– به نقل از زندگينامه جمالزاده ، ايرج افشار
١– به دليل نداشتن اطلاعات كافي از آوردن اسم كتاب در اين مبحث معذوريم
٢– اين متن اولين نوشتهي داستاني وي است
١– متأسفانه سبك شناسي را در دست ندارم به همين خاطر از اوردن نمونه نثر معذورم
http://daneshjooqom.4kia.ir/
برچسب های مهم