نخستين انحطاط در جهان اسلام
مطالعات تاريخي نشان ميدهد كه جهان اسلام در دو دوره متوالي مواجه با افت شديد ظرفيت سازي تمدني گرديد و به انحطاط كشانده شد. نخستين انحطاط را در قرن ششم هجري (12 ميلادي) شاهد هستيم و دومين انحطاط را (كه به آغاز عصر تاريكي معرفت است) از ابتداي قرن 18 ميلادي شاهد ميباشيم.
در مدتي بيش از يك قرن كه حكومت و سياست و سيادت در دست عرب بود، نه تنها توجه و اقبالي اساسي به علم صورت نگرفت بلكه عرب اشتغال به علم را مهنه موالي و شغل بندگان ميدانست و از آن كار ننگ داشت و به همين سبب تا آن روز كه جز نژاد عرب حكومت نميكرد اثري از روشني علم در عالم اسلامي مشهود نبود و پس از آنكه با غلبه عنصر ايراني و برانداختن حكومت اموي و تشكيل دولت عباسي نفوذ ملل غيرعرب در دستگاه خلفا شروع شد توجه به علوم نيز آغاز گشت.
ابن خلدون ميگويد كه از امور غريب يكي اين است كه حاملان علم در اسلام غالباً از عجم بودند خواه در علوم شرعي و خواه در علم عقلي
اگر از علومي كه عموماً به اسم عرب معروف است اعم از حديث، تفسير، الهيات، فلسفه، طب، لغت، تاريخ و حتي صرف و نحو زبان عربي آنچه را كه ايرانيان در اين قسمت نوشتهاند جدا كنيم، بهترين قسمت آن علوم از بين ميرود.
نخستين انحطاط مسلمين از منظر سيستمي
از قرن 6 هجري (دوازدهم ميلادي)، نوعي زوال علمي در جهان اسلامي آن روز پديدار گشت. مشخصه اين افول كاهش تعداد دانشمندان و انديشمندان، كاهش تعداد كتب و رسالههاي جديد حاوي نوآوري و نيز ابداع و يكسانشدن انديشهها است. به موجب نظريه تركيبي ارگانيسمي - سيستمي: بر مبناي اين نظريه، هر تمدن بعد از پيدايش شروع به رشد ميكند و اگر به صورت يك «سيستم بسته» درآيد راكد شده و سپس رو به زوال و انحطاط ميگذارد به عقيده مهدي فرشاد، تمدن اسلامي چنين سرنوشتي داشته است:
سيستم حكمت طبيعي براي ادامه حيات و احياناً رشد خود نياز به منابع جديد اطلاعات، نظريهها و روشهاي موثرتر و مناسبتر از سيستم فكري قبلي داشت و اين خواستهها در آن عصر به علت تأثيرات منفي عوامل محيطي موجود نبودند.
علم و حكمت از سده ششم هجري (دوازدهم ميلادي) به بعد به يك سيستم بسته تبديل شده بود، سيستمي كه از محيط بيرونش جز مايههاي زهرآگين به درونش راه نمييافت.
اين سيستم بسته پس از آنكه قوايش به پايان رسيد و قدرت ادامه حيات و مقابله با عوامل مخالف را از دست داد همانند بسياري از سيستمهاي ديگر رو به پيري رفت و حركت آن به سكون و ركود مبدل گرديد و به اين ترتيب موجوديت حكمت طبيعي از جامعه شرقي آن روز رخت بر بست و از ميان رفت و تنها ساقههايي از آن به صورت تك متفكراني چون طوسي، سهروردي و ملاصدرا را به جاي ماندند.
رونق علمي كه در قرن اوليه حكومت عباسي به وجود آمد يك جريان طبيعي و خود جوش نبود، بلكه پديدهاي بود كه از بيرون وارد مركز امپراطوري اسلام در بغداد شده بود. آنچه كه بدنه علوم اسلامي را تشكيل ميداد برگرفته از تمدنهاي ديگر بود...
نهضت علمي در زمان مأمون و ديگر خلفاي علمگراي در حقيقت يك نهضت طبيعي خود جوش نبود بلكه يك نهضت ترجمه بود. دارالحكمه نيز يك دانشگاه نبود بلكه بيشتر يك دارالترجمه بزرگ بود...
آنچه كه به نام عصر طلايي اسلام در زمان بنيعباس درخشيد پديدهاي نبود كه به تدريج و مرحله به مرحله و در طي چندين قرن افت و خيز در بغداد شكل گرفته بوده باشد و بنابراين به آساني و در نتيجه رفتن يك خليفه و آمدن يكي ديگر از بين نرود، بلكه وصلهاي بود كه همزمان با پيشرفت فتوحات مسلمين در سرزمينهايي كه علوم در آنها وجود داشت دفعتاً وارد مركز امپراطوري بنيعباس در بغداد شده بود درختي نبود كه به صورتنهايي كاشته شده و به تدريج ريشه دوانيده و رشد كرده باشد بلكه درختي بود كه با ريشه از جاي ديگر كنده شده و به بغداد آورده شده و در آنجا كاشته شده بود، ممكن بود در شرايط مناسبي قرار بگيرد (كه در عمل هم در مقطعي اينگونه شد و اين درخت ريشه گرفت و ميوه زيادي هم به بار آورد) اما اين احتمال هم وجود داشت كه شرايط جديد چندان مناسب براي رشدش نباشد و نهايتاً خشك شود. امري كه پس از گذشتن عصر طلايي پيش آمد.
فجايع دينداران متعصب و متصلب
بستهشدن باب اجتهاد در ميان فرق سني كه به علت اعتقاد به بسندهبودن فقه موجود و جلوگيري از التفاط در دين روي داد، موجب تعطيلشدن تحقيق و نوآوري در مسائل ديني از زمان متوكل عباسي (نيمه دوم قرن سوم هجري قمري) شده و به علاوه اين شيوه برخورد با آراء و نظريات جديد به حوزههاي ديگر تفكر مانند فلسفه، حكمت و علوم طبيعي تعميم داده شد زيرا به قول رنان در كتاب تاريخ علم كمبريج «مسلمانان هرگز حساب علم و مذهب را از يكديگر جدا نكردند».
روش نقادي تضعيف گرديد و يك نوع فضاي پذيرش منفعلانه به وجود آمد.
در نيمه دوم قرن اول هجري قمري فرقهاي به نام معتزله ظهور كرد كه پيروان آن به علت اعتقاد به اختيار در برابر جبر و خلق قرآن، براي عقل جايگاه بلندي در نظر گرفتند.
اينان بر خلاف متعصبين سنت و حديث (كه نص حديث و سنت را تنها تكيهگاه خود قرار داده بودند و بعضي از آنها حتي اثبات عقلي را حرام ميدانستند)، «در تعارض حديث با عقل را مقدم داشتند» و اجازه دادند كه تا عمق ايمان مذهبي نفوذ نمايد.
اولين خلفاي عباسي از جريان معتزله حمايت كردند اما با شروع خلافت متوكل متعصبين حديث و سنت قدرت يافتند و با ظهور فرقه اشعري و تحريم بدعت (جهت جلوگيري از تحريف دين) توسط آنان، تقليد بر تفكر مستولي شد. ذبيحا... صفا در اين مورد ميگويد:
زيانهايي كه جلوگيري از بحث و نظر و اعتقاد و به تسليم و تقليد بر انديشه مسلمين كه تازه در حال تكوين و ترقي بود وارد آورد بيشمار و از همه آنها سختتر آن است كه با ظهور اين دسته در ميان مسلمين، مخالفت با علم و علما و عناد با تأمل و تدبر در امور علمي و تحقيق در حقايق و انتقاد آراء علماي سلف، آغاز شد زيرا طبيعت محدثين متوجه به وقوف در برابر نصوص و احترام آنها و محدودكردن دايره عقل و احترام روايت به حد اعلي و منحصر ساختن بحثها در حدود الفاظ است.
اين امور سبب عمده ضعف تفكر و تفضيل نقل بر عقل و تقليد بدون اجتهاد و تمسك به نصوص بدون تعمق در مقاصد آن و بغض و كراهت نسبت به فلسفه و اجزاء آن و درآوردن متفكرين در شمار ملحدين و زنادقه گرديد .
اينها نتايجي بود كه بعد از اختناق بر عقلهاي، مسلمين چيره گرديد و آنچه در كتب بود بر آنچه در عقل محترم است برتري يافت و به همين سبب عالمي كه از نصوص دينيه و لغويه مطلب بسيار در حفظ داشت بر عالمي كه قليل الحفظ و كثير التفكر بود رجحان يافت و عالم مقلد از عالم مجتهد برتر شمرده شد و اكرام محدث و فقيه بر بزرگ داشت فيلسوف و متفكر فزوني يافت و در نتيجه فلسفه و ساير علوم عقلي روز به روز از رونق و رواج افتاد تا جايي كه نظاير محمدبنزكريا، ابونصر، ابوريحان و ابوعلي حكم سيمرغ و كيميا يافتند.
وقتي ابوريحان هم تكفير ميشود!
مخالفت متعصبين در مقابل تفكر علمي در قرن پنجم هجري (يازدهم ميلادي) بسيار نيرومند شده بود به طوري كه به قول عبدالسلام در كتاب آرمانها و واقعيتها، ابوريحان بيروني به خاطر استفاده از تقويم شمسي بيزانسي براي ابزاري كه به منظور تعيين اوقات نماز اختراع كرده بود از سوي بعضي از علماي ديني هم عصر خود به بدعت و فساد عقيده متهم شد.
او در رد كسي كه از به كار بردن اين وسيله ابا داشت در رساله افراد المقال فيامرالظلال مينويسد:
پس جهل او وي را بر آن داشت كه چيزي را كه مبتني بر ماههاي رومي است نپذيرد و اجازه دخول آن به مسجد را ندهد زيرا آنان مسلمان نيستند. پس به وي گفتم: مردم روم نيز غذا ميخورند و در بازارها راه ميروند. پس در اين دو امر نيز از آنها تبعيت مكن.
گذشتهگرايي سادهلوحانه
قائلان به اين تفكر، به شرح كارهاي گذشته و تفسير آنها، تلخيص اين شرحها، تعديل مختصرها و حاشيهنويسي بر اينها پرداختند، بدون اينكه مطلب تازهاي آورده شود، تحقيق و جستاري صورت پذيرد (تنها فايده اين كارها حفظ سنتهاي فرهنگي و ادبي بود).
به علاوه تكيه بر ترجمه كتب و رسالههاي يوناني، هندي و... و پرورش روحيه تقليد و پيروي كوركورانه به همراه مقهور شهرت بيگانگان (خصوصاً يونانيان) شدن موجب گرديد روحيه نقادي، كنكاش و خلاقيت از جامعه اسلامي رخت بربندد.
هموت ريتر ميپرسد: «وظيفه يك دانشمند مسلمان چيست؟» و پاسخ آن: «عبارت است از نقل آنچه استادش به او آموخته به نسل آينده به كاملترين صورت از درستي و امانتداري
آيين مدرسي (اسكولاستيك) و تفكيك علوم به علوم اوايل (يا عقليه) و علوم شرعيه و ارج غير ضروري بر الهيات در برابر طبيعيات.
در آيين مدرسي علم دنيا ميبايد كه در خدمت الهيات درآيد و شناخت پديدارهاي جهان ميبايد كه معطوف به شناخت منبع الهي باشد. علوم عقلي در اين آيين مكمل باورهاي منقول ديني است و تعقل و انديشه علمي در مسير كلي اعتقادات مذهبي جريان پيدا ميكند.
در آيين مدرسي آنطور كه در ازناي تاريخ تمدن بشر پديد آمدهاند تفكر آزاد و پرسشهاي بنيادي در باب مسائل ديني و به سوال گذاشتن اصولي كه مباني دين را تشكيل ميدهند مطرود است در همين جاست كه تفلسف به عنوان گرايش مستقل و غيروابسته به اعتقادي خاص مطرود واقع ميگردد و در نظر يك معتقد به آيين مدرسي گمراهكننده شمرده ميشود. در جهان اسلام خاصه از سدههاي يازدهم ميلادي (پنجم هجري) به بعد آيين مدرسي رونق بيشتري يافت و اين رونق به تدريج به اشراف كامل الهيات بر طبيعيات انجاميد.
عقل ستيزي خلفاء و شاهان
خليفه نهم عباسي، متوكل، نخستين حامي متعصبين حديث، سنت و فقه بود. «او جهل و مناظره در آراء را ممنوع ساخت و هر كه را بدين كار دست زد مجازات نمود و امر به تقليد داد و روايت و حديث را آشكار كرد «بر اهل ذمه (يهودي، مسيحي و زرتشتي) سختگيري نمود و درس خواندن فرزندان آنان را در مدارس مسلمانان ممنوع ساخت.
اين اعمال متعصبانه باعث شد كه فقها و محدثين، دشمنان خود يعني فلاسفه و متكلمين معتزله را كه به الحاد و زندقه متهم شده بودند از ميدان بيرون كنند و نيز دانشمندان اصل ذمه دست به مهاجرت بزنند يا لااقل از فعاليت علمي آنان كاسته شود.
جريان مبارزه با خردگرايي با روي كار آمدن غزنويان و سپس سلجوقيان كه از خوي بيابانگردي سادگي ذهن و تعصب نسبت به اهل سنت و حديث برخوردار بودند از قرن پنجم هجري قمري به بعد شكل رسمي و حكومتي گرفت به طوري كه هرگونه بحث راجع به علوم طبيعي ممنوع شد. خواجه نظامالملك با تأسيس مدارس نظاميه در بغداد، ري، بصره، نيشابور و... به شدت به گسترش سنتگرايي و جزمانديشي پرداخت.
در اين مدارس فقط به فقه و اصول توجه ميشد و فقط شرح و تحشيه بر آثار گذشتگان رونق داشت ولي جايي براي فلسفه و علوم عقلي نبود: «با ظهور تعصب مذهبي و رواج سياست ديني در جانب ايران از قرن پنجم هجري به بعد، آن آزادي عقايد كه تا اواخر قرن چهارم وجود داشت از ميان رفت و جاي خود را به خشكي و سبك مغزي داد .
از اينجاست كه ميبينيم از اين پس يا صاحبان آراء فلسفي به سختي مورد تعقيب واقع شدند و يا ناچار گرديدند كه عقايد خويش را به شدت و بيشتر از سابق به آراء اهل مذاهب بياميزند و فلسفه را در همان طريق به كار برند كه علم كلام را به كار ميبردند.
در مدارسي كه از قرن پنجم هجري به بعد در خراسان و سپس در عراق و ساير نواحي ممالك اسلامي ايجاد شد تعليم و تعلم علوم عقلي ممنوع بود و جز ادبيات و علوم ديني چيزي تدريس نميشد و اين امر طبعاً از رونق و رواج علوم عقلي و توجه طلاب به آنها ميكاست.
تكفيركردن متقابل يكديگر، از بين رفتن محيط باز براي بحث و تبادلنظر و پذيرش ايدههاي جديد و بالاخره ترويج اين فكر كه علوم غير مذهبي موجب كم شدن ايمان و خروج از صراط مستقيم ميگردد
محمد غزالي يكي از مدرسين بزرگ نظاميه بود كه با فلسفه به سختي مبارزه نمود ولي البته با علوم طبيعي فقط از سر پيامدهاي آن مخالف بود.
«وي در رد انديشههاي فلسفي تا جايي پيش رفت كه فارابي و ابنسينا را «المتفلسفة الاسلاميه»، فيلسوف نمايان اسلامي، ناميد و برخي از سخنان آنان را «الكفر الصريح» خواند و موضوع «تكفير» آن فيلسوفان اسلامي را در «اعترافات» خود يادآوري كرد.
غزالي معتقد است كه «چيزي از علوم رياضي كه ذاتاً مفيد است نفياً و اثباتاً به امور ديني ارتباطي ندارد بلكه در آنها مسائل برهاني و استدلالي هست كه انكار آن ميسر نميباشد اما در عين حال دو آفت از آن منبعث ميگردد و آن چنان است كه هر كس در آن نظر كند از نكات دقيق و براهين و دلايل آن به عجب ميافتد و به سبب اين اعجابنظر خوب به فلاسفه پيدا ميكند و ميپندارد كه همه علوم آنان در وضوح و استواري برهان مثل اين علم رياضي است آنگاه از كفر و تعطيل و سستي ايشان در امور شرع با خبر ميشود و از راه تقليد طريق كفر ميسپارد.
حكمتي كفر آلود!
اساساً متعصبين سنت و حديث هر كس را كه به علوم اوايل (طبيعي) توجهي داشت زنديق و ملحد ميدانستند چنان كه مأمون را زنديق و حتي اميرالكافرين ميخواندند.
«ايشان لفظ علم را جز بر علم موروث از نبي اطلاق نميكردند و يا جز آن را علم نافع نميشمردند و علمي را كه نفع آن براي اعمال ديني ظاهر و آشكار نبود عديم الفايده ميپنداشتند و ميگفتند كه به تجربه دريافته شده كه چنين علمي به خروج از صراط مستقيم منتهي خواهد شد. علوم اوايل را «علوم مهجوره» يا «حكمة مشوبة بكفر» ميشمردند.
گروه اخوان الصفا كه در قرن چهارم هجري ميزيستند در رسائل خود نظر متكلمين و متعصبين سنت و حديث را نسبت به علوم اوايل چنين بيان داشتهاند: «ان علم الطب لا منفعة فيه و ان علم الهندسية لا حقيقة لها و ان علم المنطق و الطبيعيات كفر و زندقة و ان اهلها ملحدون». همچنين سوزانيدن كتابهاي فلسفي و آزار فيلسوفان در قرن پنجم و ششم هجري قمري رايج بود.
تحجر حتي نزد ابن خلدون!
ابنخلدون مورخ مشهور و مسلمان تونسي قرن هشتم هجري قمري نيز با تعصب و تنگنظري، مسلمانان را از نزديكشدن به فلسفه و علوم اوائل ميترساند: «از اين علوم و دانندگان آن تباهي خرد به ملت اسلام روي آورده است و بسياري از مردم به سبب شيفتگي به آنها و تقليد از عقايد ايشان، عقل خويش را از دست دادهاند و گناه آن به عهده كساني است كه مرتكب اينگونه امور ميشوند... سزاست كه از انديشيدن و توجه در آنها اعراض كنيم. چه اعراض از نگريستن در علم طبيعي از قبيل اين است كه فرد مسلمان اموري را كه براي او سودمند نيست فرو گذارد زيرا مسائل طبيعيات نه در دين و نه در معاش به كارمان نميآيد و از اينرو لازم است آنها را فرو گذاريم.
حمله مغولان و يورش تيمور
اين هجومها باعث از بين رفتن كتابخانهها و منابع فكري، قتل عام دانشمندان و ادبا و نيز به وجود آمدن روحيه ياس و نااميدي، گسترش خرافات و جادوگري و نيز تنپروري و تجملپرستي گرديد. همچنين سبك نگارش، مبهم، مرموز و پر تكلف و به دور از استدلال منطقي شد و مغلقنويسي، هنر محسوب گرديد.
ياقوت حموي سياح و جغرافينويس قرن هفتم هجري قمري در مورد كتابخانههاي مرو كه به دست مغولان نابود گرديد چنين نوشته است:
متأسفم از اينكه از شهر مرو جدا شدم. در مرو ده كتابخانه وجود داشت كه مانند آنها را از لحاظ داشتن تعداد كتاب و نفاست و ارزش در جهان نديدهام. امانت گرفتن كتاب از اين كتابخانههاي دهگانه مرو بسيار سهلالحصول و آسان و بدون تشريفات بود.
كتابهاي آن پيوسته در دسترش عموم قرار ميگرفت و... من همه وقت در خانهام حدود دويست جلد از كتابهاي اين كتابخانهها را در امانت داشتم و بيشتر كتابهايي كه براي مطالعه ميخواستم، بدون سپردن وجهالضمان و يا دادن گروي در اختيارم ميگذاشتند. از كتابهاي اين كتابخانه بسيار استفاده بردم و بايد بگويم بيشتر اطلاعاتي كه در كتاب معجم البلدان و ديگر تأليفاتم آوردهام از پرتو مطالعه اين كتب بوده است. يقين اگر مغول (تاتار) به مرو نزديك نميشد هرگز از مرو بيرون نميشدم.»
البته حمله مغولان در دورهاي به وقوع پيوست كه بيكفايتي شاهان ايراني موجب به اصطلاح «فرار مغزها» شده بود. در كتاب جنگهاي صليبي جلد سوم آمده است: «مردم، حكومت مغولان بر خود را بهتر از حكومت پادشاهان ايران ميدانستند.
منابع:
صفا، تاريخ علوم عقلي در تمدن اسلامي (جلد اول)، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ پنجم، تهران، 1374، ص 34.
براون، ادوارد، تاريخ ادبي ايران (جلد اول)، ترجمه علي اصغر حكمت، ص 303.
زيبا كلام، صادق، ما چگونه ما شديم ، انتشارات روزنه، چاپ سوم، 1376، ص 223-225.
مطهري، مرتضي، آشنايي با علوم اسلامي ، دفتر انتشارات اسلامي، 1358، ص 163.
به نقل از گلشني، مهدي، از علم سكولار تا علم ديني، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1377، ص 100
سزگين، فواد، گفتارهايي پيرامون تاريخ علوم عربي و اسلامي، ترجمه اعطايي.
مروج الذهب، جلد 4، ص 246، به نقل از ذبيحا... صفا، ص 134.
حائري، عبدالهادي، نخستين روياروييهاي انديشهگران ايران با دو رويه تمدن بورژووازي غرب ، انتشارات اميركبير،تهران،1372،ص131
غزالي، المنقذ من الضلال، ص 9، به نقل از ذبيحا... صفا، ص 148.
رسائل اخوان الصفا، ج 4، ص 95، به نقل از ذبيحا... صفا، ص 146-147.
ابن خلدون، عبدالرحمن، مقدمه ابن خلدون ، ترجمه محمدپروين گنابادي، ص 1005 و 1092.
حقيقت، عبدالرفيع، تاريخ علوم و فلسفه ايراني از جاماسب حكيم تا حكيم سبزواري، انتشارات كومش، چاپ اول، 1372، ص 245-246.