مرکز دانلود خلاصه کتاب و جزوات دانشگاهی

مرکز دانلود تحقیق رايگان دانش آموزان و فروش آنلاين انواع مقالات، پروژه های دانشجويی،جزوات دانشگاهی، خلاصه کتاب، كارورزی و کارآموزی، طرح لایه باز کارت ویزیت، تراکت مشاغل و...(توجه: اگر شما نویسنده یا پدیدآورنده اثر هستید در صورت عدم رضایت از نمایش اثر خود به منظور حذف اثر از سایت به پشتیبانی پیام دهید)

نمونه سوالات کارشناسی ارشد دانشگاه پیام نور (سوالات تخصصی)

نمونه سوالات کارشناسی دانشگاه پیام نور (سوالات تخصصی)

نمونه سوالات دانشگاه پيام نور (سوالات عمومی)

کارآموزی و کارورزی

مقالات رشته حسابداری و اقتصاد

مقالات علوم اجتماعی و جامعه شناسی

مقالات روانشناسی و علوم تربیتی

مقالات فقهی و حقوق

مقالات تاریخ- جغرافی

مقالات دینی و مذهبی

مقالات علوم سیاسی

مقالات مدیریت و سازمان

مقالات پزشکی - مامایی- میکروبیولوژی

مقالات صنعت- معماری- کشاورزی-برق

مقالات ریاضی- فیزیک- شیمی

مقالات کامپیوتر و شبکه

مقالات ادبیات- هنر - گرافیک

اقدام پژوهی و گزارش تخصصی معلمان

پاورپوئینت و بروشورر آماده

طرح توجیهی کارآفرینی

آمار سایت

آمار بازدید

  • بازدید امروز : 882
  • بازدید دیروز : 3251
  • بازدید کل : 13127434

سوره زمر


سوره زمر

مقدمه

اين سوره 75 آيه است و در مكه نازل شده ، و به همين دليل بيش از هر چيز سخن از مسائل مربوط به توحيد و معاد، و اهميت قرآن و مقام نبوت پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى گويد. چنانكه معمول سوره هاى مكى همين است.

محتواى سوره زمر:

از خلال آيات اين سوره برمى آيد كه مشركين معاصر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) از آن جناب درخواست كرده اند كه از دعوتش به سوى توحيد و از تعرض به خدايان ايشان صرف نظر كند، و گر نه نفرين خدايان گريبانش را خواهد گرفت . در پاسخ آنان اين سوره كه به وجهى قرين سوره «ص» است ، نازل شده و به آن جناب تاءكيد كرده كه دين خود را خالص براى خداى سبحان كند، و اعتنايى به خدايان مشركين نكند، و علاوه بر آن به مشركين اعلام نمايد كه ماءمور به توحيد و اخلاص ‍ دين است ، توحيد و اخلاصى كه آيات و ادله وحى و عقل همه بر آن تواتر دارند. و لذا مى بينيم خداى سبحان در خلال سوره چند نوبت كلام را متوجه اين مساءله مى سازد، مثلا در آغاز سوره مى فرمايد: ((فاعبد اللّه مخلصا له الدين )) و باز در آيه بعدى مى فرمايد: ((الا لله الدين الخالص )) سپس در وسط سوره دوباره به اين مساءله بر مى گردد و مى فرمايد: ((قل انى امرت ان اعبد اللّه مخلصا له الدين )) و باز در آيه 14 مى فرمايد: ((قل اللّه اعبد مخلصا له دينى )) و در آيه 15 مى فرمايد: ((فاعبدوا ما شئتم من دونه )).

آنگاه در آيه 30 اعلام مى دارد كه : ((انك ميت و انهم ميتون )) و در آيه 36 مى پرسد: ((اليس اللّه بكاف عبده و يخوفونك بالّذين من دونه )) و در آيه 39 تهديد مى كند به اينكه : ((قل يا قوم اعملوا على مكانتكم انى عامل)) و در آيه 64 مى فرمايد: ((قل افغير اللّه تامرونى اعبد ايها الجاهلون )) و همچنين اشارات ديگرى كه همه دلالت بر اين دارد كه مشركين از آن جناب خواسته بودند دست از دعوت به توحيد بردارد.

آنگاه به استدلال بر يكتايى خدا در ربوبيت و الوهيت پرداخته ، هم از طريق وحى و هم از طريق برهان عقلى ، و هم از راه مقايسه بين مؤ منين و مشركين ، آن را اثبات مى كند و مقايسه مزبور مقايسه اى لطيف است . چند نوبت مؤ منين را به بهترين اوصاف ستوده ، و به پاداشهايى كه به زودى در آخرت دارند بشارت مى دهد. و هر جا سخن از مشركين به ميان آورده - علاوه بر وبال اعمالشان ، كه در دنيا گريبانشان را مى گيرد، وبالى نظير آن وبالها كه به ساير امتهاى گذشته به كيفر تكذيب آيات خدا رسيد، و آن عبارت بود از خوارى در دنيا كه البته عذاب آخرت قابل مقايسه با آن نيست - ايشان را به خسران و عذاب آخرت بشارت مى دهد.

و به همين منظور در اين سوره - و مخصوصا در آخرش - روز قيامت را به روشنترين اوصافش وصف كرده ، و در همين جا سوره را خاتمه داده است .

و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده ، و چنين به نظر مى رسد كه يك دفعه نازل شده باشد، چون آيات آن بسيار به هم مربوط و متصل است .

و اين ده آيه كه ما از اول آن آورديم ، هم از طريق وحى دعوت مى كند. و هم از طريق حجتهاى عقلى ، و نخست روى سخن را متوجه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى كند.

تَنزِيلُ الْكِتَبِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الحَْكِيمِ

كلمه ((تنزيل الكتاب )) خبر است براى مبتدايى كه حذف شده . و كلمه ((تنزيل )) مصدر به معناى مفعول است ، در نتيجه اضافه اين مصدر به كلمه ((كتاب )) اضافه صفت به موصوف خودش است . و كلمه ((من اللّه )) متعلق به تنزيل است . در نتيجه معناى آيه چنين مى شود: اين كتابى است نازل شده از طرف خداى عزيز حكيم .

ولى بعضى از مفسرين كلمه ((تنزيل الكتاب )) را مبتدا و كلمه ((من اللّه )) را خبر آن گرفته اند. و بعيد نيست وجه اول به ذهن نزديك تر باشد.

اشاره به معناى انزال و تنزيل قرآن كريم

إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْك الْكتَب بِالْحَقِّ فَاعْبُدِ اللَّهَ مخْلِصاً لَّهُ الدِّينَ

در اين آيه بر خلاف آيه قبلى تعبير به انزال كرده ، نه تنزيل ؛ براى اينكه در اين آيه منظور بيان اين نكته است كه بفهماند قرآن كريم به حق نازل شده ، و در چنين مقامى مناسب آن است كه تعبير به انزال كند كه به معناى نازل شدن مجموع قرآن است ؛ بخلاف مقام در آيه قبلى كه چون چنين مقامى نبود، تعبير به تنزيل كرد كه به معناى نازل شدن تدريجى است .

و ((باء)) در كلمه ((بالحق )) براى ملابست است ، كه معنايش ‍ چنين مى شود: ما قرآن را به سوى تو نازل كرديم در حالى كه متلبس به جامه حق بود، پس در هر جاى از آن كه امر به عبادت و پرستش خداى يگانه شده است ، حق است . و چون حرف باء اين معنا را به آيه مى دهد جمله ((فاعبد اللّه مخلصا له الدين )) را با حرف ((فاء)) متفرع بر آن كرد. و فهمانيده حالا كه معلوم شد قرآن متلبس به لباس حق نازل شده ، پس خداى يگانه را عبادت كن ، در حالى كه دين را براى او خالص ‍ كرده باشى ، براى اينكه در اين قرآن مكرر آمده كه بايد خداى يگانه را بپرستى .

و مراد از كلمه ((دين )) - به طورى كه از سياق برمى آيد - عبادت است . و ممكن هم هست سنت حيات از آن اراده شود؛ يعنى طريقهاى كه در زندگى اجتماعى انسانى پيموده مى شود. و مراد از ((عبادت )) همان اعمالى است كه خضوع قلبى و پرستش درونى را مجسم و ملموس مى كند، و آن عبارت از همان طريقه اى است كه خود خداى سبحان آن را تشريع كرده و معناى آيه اين است كه : حال كه قرآن به حق نازل شده پس عبوديت قلبى خود را براى خدا در تمامى شؤ ون زندگيت با پيروى كردن از آنچه براى تو تشريع كرده اظهار كن در حالى كه دين خود را براى او خالص سازى ، و غير از آنچه خدا براى تو تشريع كرده پيروى مكن .

معناى اينكه دين خالص براى خداست

أَلا للَّهِ الدِّينُ الخَْالِص

در اين جمله آنچه را در كلمه ((بالحق )) سر بسته فرموده بود، علنى و روشن بيان مى كند، و آنچه را در جمله ((فاعبد اللّه مخلصا له الدين )) به طور خاص بيان كرده بود تعميم مى دهد، مى فرمايد: ((آنچه به تو وحى كرديم كه دين را براى خدا خالص كنى ، مخصوص ‍ به شخص تو نيست ، بلكه اين وظيفه اى است بر هر كس كه اين ندا را بشنود)) و به خاطر اينكه جمله مورد بحث ندايى مستقل بود، لذا اسم جلاله ((اللّه )) را به كار برد، و با آوردن ضمير نفرمود: ((الا له الدين الخالص )) با اينكه مقتضاى ظاهر كلام همين بود كه ضمير بياورد.

و معناى خالص بودن دين براى خدا اين است كه : خدا عبادت آن كسى را كه فقط براى او عبادت نمى كند نمى پذيرد، حال چه اينكه هم خدا را بپرستد و هم غير خدا را و چه اينكه اصلا غير خدا را بپرستد.

بيان مبناى اعتقادى بت پرستان درباره عبادت ارباب و آلهه و مقصود از اينكه آنان غير خدارا اولياءاتخاذ كرده اند

وَ الَّذِينَ اتخَذُوا مِن دُونِهِ أَوْلِيَاءَ مَا نَعْبُدُهُمْ إِلا لِيُقَرِّبُونَا إِلى اللَّهِ زُلْفَى ...

در سابق گفتيم كه مسلك وثنيت معتقد است كه خداى سبحان بزرگتر از آن است كه ادراك انسانها محيط بر او شود، نه عقلش مى تواند او را درك كند و نه وهم و حسش . پس او منزه از آن است كه ما، روى عبادت را متوجه او كنيم .

ناگزير واجب مى شود كه از راه تقرب به مقربين او به سوى او تقرب جوييم و مقربين درگاه او همان كسانى اند كه خداى تعالى تدبير شؤ ون مختلف عالم را به آنان واگذار كرده . ما بايد آنان را ارباب خود بگيريم ، نه خداى تعالى را. سپس همانها را معبود خود بدانيم و به سويشان تقرب بجوييم تا آنها به درگاه خدا ما را شفاعت كنند، و ما را به درگاه او نزديك سازند. و اين آلهه و ارباب عبارتند از ملائكه و جن و قديسين از بشر، اينها ارباب و آلهه حقيقى ما هستند.

و اما اين بتها كه در بتكده ها و معابد نصب مى كنند، تمثالهايى از آن ارباب و آلهه هستند، نه اينكه راستى خود اين بتها خدا باشند. چيزى كه هست عوام آنها بسا مى شود كه بين بتها و ارباب آنها فرق نگذاشتنه ، خود بتها را هم مى پرستند همان طور كه ارباب و آلهه را مى پرستند. عرب جاهليت هم اين طور بودند. و همچنين عوامهاى صابئين . بسا مى شود كه فرقى بين بتهاى كواكب و كواكب كه آنها نيز بتهاى ارواح موكل بر آنها هستند، و بين ارواح كه ارباب و آلهه حقيقى نزد خواص صابئين هستند، فرقى نمى گذارند.

به هر حال پس ارباب و آلهه معبود در نزد وثنيت هستند، و اين ارباب موجوداتى ممكن و مخلوقند، چيزى كه هست خداوند اين مخلوقات را از آنجا كه مقرب درگاه خود مى داند موكل بر تدبير عالم كرده و هر يك را بر حسب مقام و منزلتى كه دارد ماءموريتى داده . و اما خود خداى سبحان به غير از خلق كردن و پديد آوردن كار ديگرى ندارد، و او رب ارباب و اله آلهه است .

حال كه اين معانى را متوجه شدى مى توانى بفهمى كه منظور از آيه مورد بحث كه مى فرمايد: ((و الّذين اتخذوا من دونه اولياء)) چيست ؟ منظور همين وثنيت است كه قائلند غير از خدا اربابى دگر هستند، كه امور عالم را تدبير مى كنند، و ربوبيت و تدبير منسوب به ايشان است ، نه منسوب به خداى تعالى .

پس در نظر وثنيت اين ارباب مدبر امور هستند، نتيجه اش هم اين است كه پس بايد در مقابل همين ارباب خاضع شد و آنها را عبادت كرد تا ما را از منافعى برخوردار و بلاها و ضررها را دفع كنند. و حتى بايد از اينها تشكر كرد؛ چون كارها همه به دست آنان است ، نه به دست خدا.

پس معلوم شد كه مراد از ((اتخاذ اولياء)) اين است كه مشركين به غير از خدا اربابى مى گيرند، و خلاصه مى خواهيم بگوييم ولايت و ربوبيت قريب المعنى هستند؛ چون رب به معناى مالك مدبر است و ولى به معناى مالك تدبير و يا متصدى تدبير است .

و به همين جهت دنبال كلمه ((اوليا)) مساءله عبادت را ذكر كرده و فرموده : ((ما نعبدهم الا ليقربونا)). بنابراين ، كلمه ((الّذين )) در جمله ((و الّذين اتخذوا من دونه اولياء)) مبتدا و خبر آن جمله ((ان اللّه يحكم ...)) مى باشد. و مراد از ((الّذين )) مشركين است كه قائل به ربوبيت شركا و الوهيت آنها هستند، و براى خدا ربوبيت و الوهيتى قائل نيستند، مگر عوام آنها، كه معتقدند خدا هم با ارباب در معبوديت شريك است .

و جمله ((ما نعبدهم الا ليقربونا الى اللّه زلفى )) تفسيرى است براى معناى اتخاذ اوليا به جاى خدا. و اين جمله حكايت كلام مشركين است و يا به تقدير قول است كه در اين صورت تقدير آن ((يقولون ما نعبدهم ...)) است ، يعنى مى گويند ما شركاء را نمى پرستيم مگر بدين جهت كه آنها ما را قدمى به سوى خدا نزديك كنند.

پس مشركين از خدا به سوى غير خدا عدول كرده اند و اگر مشركشان مى ناميم از اين جهت است كه مشركين براى خدا شريك قائل شده اند، يعنى غير خدا را ارباب و آلهه عالم خوانده اند، و خدا را رب و اله آن ارباب و آلهه ناميده اند. و اما شركت در خلقت و ايجاد، مطلبى است كه احدى از مشركين و موحدين قائل بدان نيست .

و در جمله ((ان اللّه يحكم بينهم فيما هم فيه يختلفون )) بعضى گفته اند: ضمير جمع در آن به مشركين و اولياى آنان ، يعنى همان خدايان برمى گردد و معنايش اين است كه خدا بين مشركين و بين اولياى ايشان ، در آنچه اختلاف دارند حكم مى كند.

و بعضى ديگر گفته اند: ضمير مزبور در هر دو جا به مشركين و دشمنان آنان ، يعنى اهل اخلاص در دين كه از سياق فهميده مى شود برمى گردد، و معناى آن اين است كه : خداى تعالى بين مشركين و متدينين حكم خواهد كرد.

و كلمه كفار در جمله ((ان اللّه لا يهدى من هو كاذب كفار)) به معناى كسى كه نعمتهاى خدا را بسيار كفران مى كند و يا به معناى اين است كه بسيار حق را مى پوشاند. و در اين جمله اشعار بلكه دلالتى است بر اينكه آن حكمى كه خدا در روز قيامت بين مشركين و مخلصين مى كند عليه مشركين است ، نه به نفع ايشان . و مى رساند كه مشركين به سوى آتش خواهند رفت . و مراد از هدايت در اينجا رساندن به حسن عاقبت است ، نه راهنمايى (چون خداى تعالى ((هدايت )) به معناى راهنمايى را از هيچ كس دريغ نمى فرمايد).

تقرير احتجاج بر ردّ و نفى فرزند گرفتن خدا براى خود چه فرزندى حقيقى و چهاعتبارى در آيه : لوارادالله يتخذولدا لا صطفى مما يخلق مايشاء...

لَّوْ أَرَادَ اللَّهُ أَن يَتَّخِذَ وَلَداً لاصطفَى مِمَّا يخْلُقُ مَا يَشاءُ سبْحَنَهُ هُوَ اللَّهُ الْوَحِدُ الْقَهَّارُ

اين آيه شريفه احتجاجى است عليه اين اعتقاد مشركين كه خدا فرزند براى خود گرفته و نيز عليه اين اعتقاد ديگر بعضى از ايشان است كه ملائكه دختران خدايند.

و اعتقاد به فرزند داشتن خدا در بين عموم وثنيها شايع است ، البته با اختلافى كه در مذاهب خود دارند، مثلا نصارى معتقدند كه مسيح پسر خداست و يهوديان بنا به حكايت قرآن معتقدند به اينكه عزيز پسر خداست ، و گويا منظور اين دو مذهب از پسر بودن مسيح و عزيز براى خدا صرف احترام از آن دو باشد.

و مساءله فرزند داشتن خداى تعالى به هر معنايى كه باشد اقتضا دارد كه بين پدر و فرزند شركتى باشد. حال اگر فرزند حقيقى باشد، يعنى فرزند از پدر مشتق و متولد شده باشد، لازمه اش اين مى شود كه آن شركت هم شركت حقيقى باشد، يعنى فرزند در ذاتش و خواصش و آثارى كه از ذات او سرچشمه مى گيرد عين پدر باشد، همان طورى كه فرزند بودن يك انسان براى انسانى ديگر اقتضاى همين شركت را دارد، يعنى او هم مانند پدرش انسانيت و لوازم آن را دارد.

و اگر مساءله فرزندى آنها براى خدا يك تشريف و احترامى باشد، نظير فرزندى يك فرد براى اجتماع كه آن را ((تبنى )) مى گويند در اين صورت بايد اين فرزند با پدرش در شؤ ونات خاصه او شريك باشد، مثلا اگر او در اجتماع سيادت و آقايى دارد و يا ملك و املاك و يا حيثيت و آبرو و يا تقدم و وراثت و پاره اى احكام نسب را دارد، فرزند هم بايد داشته باشد. و حجتى كه در آيه اقامه شده دلالت مى كند بر اينكه فرزند گرفتن بر خداى تعالى به هر دو معنا محال است .

پس جمله ((لو اراد اللّه ان يتخذ ولدا)) جمله اى است شرطيه و به خاطر اين كه كلمه لو كه دلالت بر امتناع مدلول خود دارد، بر سر آن آمده مى فهماند كه چنين چيزى ممكن نيست . و معناى جمله ((لاصطفى مما يخلق ما يشاء)) اين است كه : اگر خدا مى خواست فرزندى براى خود بگيرد از هر مخلوقى كه خودش مى خواست مى گرفت . و خلاصه آن كسى را فرزند خود مى گرفت كه متعلق مشيت و اراده اش باشد. اين آن معنايى است كه از سياق استفاده مى شود. و اگر فرمود: ((مما يخلق )) براى اين است كه ماسواى خدا هر چه فرض شود مخلوق اوست .

و اينكه فرمود: ((سبحانه )) تنزيهى است از خداى سبحان . و جمله ((هو اللّه الواحد القهار)) بيان محال بودن جمله شرطيه است يعنى جمله ((اگر خدا مى خواست فرزند بگيرد)). و وقتى جمله شرطيه محال شد، قهرا جمله جزائيه ، يعنى ((لاصطفى مما يخلق ما يشاء)) نيز محال مى شود. به اين بيان كه خداى سبحان در ذاتش واحد و متعالى است و چيزى نه با او مشاركت دارد و نه مشابهت ، و اين حكم ادله توحيد است . و همچنين واحد در صفات ذاتى است كه عين ذات اوست ، مانند حيات ، قدرت و علم . و همچنين واحد در شؤ ونى است كه از لوازم ذات او است مانند خلق كردن ، مالك بودن ، عزت ، و كبريا كه هيچ موجودى در اين گونه شؤ ون با او مشاركت ندارد.

و نيز خداى سبحان به حكم آيه مورد بحث ، قهار است ، يعنى بر هر چيز قاهر به ذات و صفات است ، در نتيجه هيچ چيزى در ذاتش و وجودش ‍ مستقل از ذات و وجود خدا نيست ، و در صفات و آثار وجودى اش ‍ مستغنى از او نمى باشد. پس تمامى عالم نسبت به او ذليل و خوارند و مملوك و محتاج اويند.

پس حاصل برهان آيه يك برهان استثنايى ساده است كه در آن نقيض ‍ مقدم استثنا مى شود، تا نقيض تالى را نتيجه دهد و در مثل مانند اين است كه بگوييم : ))اگر خدا مى خواست فرزندى بگيرد، بعضى از كسانى از مخلوقات خود را كه مشيتش بدو تعلق مى گرفت انتخاب مى كرد، و ليكن اراده فرزند گرفتن براى او ممتنع و محال است ، به خاطر اينكه واحد و قهار است ، پس انتخاب آن بعض هم محال خواهد بود)).

بعضى از مفسرين در توجيه و بيان برهان آيه سخنى عجيب و غريب گفته اند و آن اين است كه : حاصل معناى آيه چنين مى شود كه اگر خداى سبحان اراده مى كرد فرزندى بگيرد، اين اراده ممتنع مى شد، چون به امرى ممتنع (فرزنددار شدن ) متعلق شده است ، و اراده ممتنع از خدا جايز نيست ؛ چون باعث مى شود بعضى از ممكنات بر بعضى رجحان پيدا كنند.

و اصل كلام در آيه اين است كه اگر خدا فرزند بگيرد ممتنع مى شود؛ چون مستلزم چيزى است كه با الوهيت او نمى سازد، ولى قرآن كريم اين طور نفرموده ، و به جاى آن فرموده : ((اگر خدا اراده كند فرزند گرفتن را همين اراده ممتنع مى شود)) بدين جهت به اين تعبير عدول كرده تا در رساندن معنا بليغ ‌تر و رساتر باشد. آنگاه جواب ((اگر)) را يعنى جمله ((همين اراده ممتنع مى شود)) را حذف كرده و به جايش ‍ جمله ((لاصطفى )) را آورده تا خواننده را متوجه كند اين كه اين يكى (لاصطفى ) ممكن است ، نه آن اولى (همين اراده ممتنع مى شود)،

و نيز بفهماند كه اگر (لاصطفى ) اتخاذ ولد شمرده شود، چنين اتخاذ ولدى براى خداى سبحان جايز است ، پس با اين بيان بدون هيچ صعوبتى هم تلازم بين شرط و جزا درست شد، و هم نفى لازم و اثبات ملزوم ((.

و گويا اين حرف را از كلام زمخشرى در كشاف گرفته كه در تفسير آيه مى گويد: معنايش اين است كه اگر خدا اراده اتخاذ ولد كند ممتنع مى شود، و صحيح نيست ، براى اينكه محال است و بيش از اين شدنى نيست كه بعض مخلوقات خود را انتخاب كند، و خصايصى به آنها بدهد، و مقرب درگاه خود كند، همان طور كه يك انسان ما بين فرزند خود و بيگانگان فرق مى گذارد و او را به خود نزديك و مقرب مى سازد و خدا همين كار را با ملائكه كرده ، و همين خود باعث شده كه شما مشركين به اشتباه بيفتيد و از روى جهل ملائكه را فرزندان خدا بپنداريد، جهل به خدا و به حقيقت او كه مخالف با حقايق اجسام و اعراض است .

پس گويا فرموده : اگر خدا اراده اتخاذ ولد هم بكند كارى بيش از آنچه كرده نمى كند، باز هم بعضى از مخلوقات خود را كه همان ملائكه باشند، اصطفا مى كند چيزى كه هست اين اشتباه از شماست كه خيال مى كنيد اصطفاى ملائكه به معناى فرزند گرفتن است بعدا هم اين جهل و اشتباه خود را ادامه داده و ملائكه را دختران خدا قرار داديد. پس شما مشتى مردم كذاب و كفار و دروغ پرداز و جنجالى هستيد، كه بزرگترين افترا را به خدا و ملائكه او بسته و در كفر غلو كرديد)).

خَلَقَ السمَوَتِ وَ الاَرْض بِالْحَقِّ ...

بعيد نيست اشاره اين آيه به مساءله خلقت و تدبير، بيانى باشد براى قهاريت خداى تعالى ، و ليكن اتصال دو آيه و ارتباطشان به يكديگر از نظر مضمون و مخصوصا اينكه آيه دومى با جمله ((ذلكم اللّه ربكم ...)) ختم مى شود، تقريبا صريح در اين است كه آيه مورد بحث مربوط به ما قبل نباشد، و بيانى مستقل و از نو براى احتجاج بر توحيد ربوبيت باشد.

احتجاج بر وحدت خداوند در الوهيت و ربوبيت ، با بيان انحصار خلق و تدبير در اوعزوجل

پس اين آيه و آيه بعدش در اين سياق و مقامند كه توحيد در ربوبيت را اثبات كنند. در اين دو آيه بين خلقت و تدبير جمع شده ، و اين بدان جهت است كه همچنان كه - بارها گفته ايم - اثبات وحدت خالق مستلزم ابطال مرام مشركين نيست ، چون مشركين هم خالق را واحد و خلقت و ايجاد را منحصر در خداى تعالى مى دانند، و به همين جهت خداى سبحان در كلام عزيزش هر جا در صدد اثبات توحيد در ربوبيت و الوهيت ، و ابطال مسلك مشركين بر مى آيد، بين خلقت و تدبير جمع مى كند و به اين نكته اشاره مى كند كه تدبير خارج از خلقت نيست ، بلكه به يك معنا همان خلقت است ، همچنان كه خلقت به يك معنا همان تدبير است . و با اين بيان است كه احتجاج عليه شرك تمام مى شود، و به مشركين كه معتقدند تدبير عالم واگذار به ارباب شده مى فهماند كه تدبير نيز مانند خلقت منحصر در خداى تعالى است .

پس جمله ((خلق السموات و الاءرض بالحق )) اشاره است به مساءله خلقت ، و جمله ((بالحق )) - با در نظر گرفتن اينكه ((باء)) در آن براى ملابست است - اشاره است به مساءله بعث و قيامت ، چون خلقت وقتى به حق و غير باطل است كه غرض و غايتى در آن باشد، و خلقت به سوى آن غرض سوق داده شود. و اين همان بعث است كه خداى تعالى درباره اش فرموده : ((و ما خلقنا السماء و الاءرض و ما بينهما باطلا)).

و جمله ((يكور الليل على النهار و يكور النهار على الليل )) به مساءله تدبير اشاره مى كند. در مجمع البيان درباره كلمه ((يكوّر)) گفته است : تكوير عبارت است از اين كه بعضى از اجزاى چيزى را روى بعض ديگرش بيندازيم بنابراين مراد انداختن شب است روى روز و انداختن روز است بر روى شب . در نتيجه عبارت مزبور استعاره به كنايه مى شود. و معنايش نزديك به معناى آيه ((يغشى الليل النهار)) مى گردد، و مراد از آن پشت سر هم قرار گرفتن شب و روز به طور استمرار است كه لا ينقطع مى بينيم روز شب را و شب روز را پس مى زند و خود ظهور مى كند، و اين همان مساءله تدبير است .

((و سخر الشمس و القمر كل يجرى لاجل مسمى )) - يعنى خداى سبحان خورشيد و ماه را رام و مسخر كرده تا بر طبق نظام جارى در عالم زمينى ، جريان يابند و اين جريان تا مدتى معين باشد، و از آن تجاوز نكنند.

((الا هو العزيز الغفار)) - ممكن است ذكر اين دو اسم از بين همه اسمهاى خداى تعالى به منظور اشاره به همان برهان باشد كه بر يگانگى خداى تعالى در ربوبيت و الوهيت اقامه فرمود. چون عزيزى كه هرگز دچار ذلت نمى شود اگر باشد تنها خداى تعالى است پس تنها اوست كه بايد عبادت شود، نه غير او كه اگر عزتى دارند مشوب به ذلت است ، و خود سراپا فقرند. و همچنين است غفار كه چون با سايرين كه چنين نيستند مقايسه شود، پرستش متعين در او مى گردد.

ممكن هم هست ذكر اين دو اسم تشويق و تحريك بر توحيد و ايمان به خداى واحد بوده باشد و معنايش چنين باشد: من شما را متنبه مى كنم به اينكه خدا عزيز است ، پس به او ايمان بياوريد تا به عزتش اعتزاز يابيد، و او غفار است ، پس به او ايمان آوريد تا شما را بيامرزد.

خَلَقَكم مِّن نَّفْسٍ وَحِدَةٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنهَا زَوْجَهَا ...

خطاب در اين آيه به عموم بشر است . و مراد از ((نفس واحده ))، به طورى كه نظاير اين آيه تاءييد مى كند، آدم ابو البشر است و مراد از ((زوجها)) همسر اوست كه از نوع خود او است . و در انسانيت مثل او است ؛ و كلمه ((ثم )) براى تراخى و تاءخر رتبى در كلام است .

و مراد اين است كه : خداى تعالى اين نوع را خلق كرد، و افراد آن را از نفس واحد و همسرش بسيار كرد.

((و انزل لكم من الانعام ثمانية ازواج )) - كلمه ((انعام )) به معناى شتر و گاو و گوسفند و بز است ، و اگر آنها را هشت جفت خوانده ، به اين اعتبار مجموع نر و ماده آنهاست .

و نيز اگر از خلقت چارپايان در زمين تعبير كرده به اينكه ما آنها را نازل كرديم با اينكه آن حيوانها از آسان نازل نشده اند، به اين اعتبار است كه خداى تعالى ظهور موجودات در زمين را بعد از آنكه نبودند انزال آن خوانده ، چون در آيه شريفه ((و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم )) به طور كلى موجودات را نازل شده ، و اندازه گيرى شده از خزينه هايى مى داند كه از هر چيز بى اندازه اش در آنجاست .

((يخلقكم فى بطون امهاتكم خلقا من بعد خلق فى ظلمات ثلاث )) - اين جمله بيان كيفيت خلقت نامبردگان قبلى ، يعنى انسان و انعام است . و اينكه خطاب را تنها متوجه انسان كرده و مى فرمايد: ((شما را خلق مى كند)) به اعتبار اين است كه در بين اين پنج نوع جاندار، تنها انسان داراى عقل است ، لذا جانب او را بر ديگران غلبه داده و خطاب را متوجه او كرده است و معناى خلق بعد از خلق ، پشت سر هم بودن آن است ، مانند نطفه را علقه كردن ، و علقه را مضغه كردن ، و همچنين . و مراد از ((ظلمات ثلاث )) - به طورى كه گفته اند - ظلمت شكم ، رحم ، و ظلمت مشيمه (تخمدان ) است ، و همين معنا را صاحب مجمع البيان از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده .

بعضى هم گفته اند: ((مراد از آن ، ظلمت صلب پدر، و رحم مادر، و مشيمه اوست )) ولى اين اشتباه است ؛ چون آيه شريفه كه مى فرمايد: ((فى بطون امهاتكم )) صريح در اين است كه مراد ظلمتهاى سه گانه در شكم مادران است ، نه پشت پدران .

((ذلكم اللّه ربكم )) - يعنى آن حقيقتى كه در اين دو آيه به خلقت و تدبير وصف شده ، تنها او پروردگار شماست ، نه غير او؛ چون پروردگار عبارت است از كسى كه مالك و مدبر امر ملك خود باشد. و چون خدا خالق شما و خالق هر موجود ديگرى غير از شما است ، و نيز پديد آورنده نظام جارى در شماست ، پس او مالك و مدبر امر شماست ، در نتيجه او رب شماست ، نه ديگرى .

((له الملك )) - يعنى بر هر موجودى از مخلوقات دنيا و آخرت كه بنگرى ، مليك على الاطلاق آن ، خداست . و اگر ظرف ((له )) را جلوتر آورد و نفرموده ((الملك له ))، براى اين است كه افاده حصر كند، يعنى بفهماند ملك عالم تنها از اوست . و اين جمله خبرى است بعد از خبرى ديگر براى جمله ((ذلكم اللّه ))، همچنان كه جمله ((لا اله الا هو)) خبر سومى است براى ((ذلكم )).

و انحصار الوهيت در خدا، فرع آن است كه ربوبيت منحصر در او باشد؛ چون ((اله )) بدين جهت عبادت مى شود كه ((رب )) است و مدبر الامور. ناگزير عبادت مى شود تا امور را به نفع عابد به جريان اندازد، (اگر انگيزه در عبادت رجا باشد) و بلايا و امور خطرناك را از عابد دور كند، (اگر انگيزه در عبادت خوف باشد) و يا آنكه عبادت مى شود صرفا براى اينكه شكرش بجا آورده شود.

((فانى تصرفون )) - يعنى پس باز چگونه از عبادت خدا به سوى عبادت غير خدا بر مى گرديد، با اينكه او رب شماست كه شما را خلق كرده و امرتان را تدبير نموده ، و مليك و حكمران بر شماست .

تفسير آيه : و ان تكفروا فان الله غنى عنكم ولايرضى لعباده الكفر و ان تشكروايرضه لكم ... كه راجع به كفران نعمت و شكر آن است

إِن تَكْفُرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَنىُّ عَنكُمْ وَ لا يَرْضى لِعِبَادِهِ الْكُفْرَ ...

اين آيه در صدد بيان اين معنا است كه دعوت به سوى توحيد و اخلاص ‍ دين براى خداى سبحان ، از اين جهت نيست كه خداى تعالى محتاج است به اينكه مشركين رو به سوى او آورند و از عبادت غير او منصرف شوند، بلكه بدين جهت است كه خداى تعالى به سعادتمندى ايشان عنايت و لطف دارد و ايشان را به سوى سعادتشان دعوت مى كند، همانطور كه به رزقشان عنايت دارد و نعمتهاى بى شمار به ايشان افاضه مى كند، و همچنان كه به حفظشان نيز عنايت دارد، و به همين جهت ايشان را ملهم كرده كه آفات را از خود دفع كنند.

پس در جمله ((ان تكفروا فان اللّه غنى عنكم )) خطاب به عموم مكلفين است . مى فرمايد: اگر به خدا كفر بورزيد و او را يگانه ندانيد، او به ذات خود از شما بى نياز است . از ايمان و طاعت شما بهره مند و از كفر و نافرمانى تان متضرر نمى شود، چون به طور كلى نفع و ضرر و احتياج در عالم امكان پيدا مى شود، و اما واجب ، غنى بالذات است ، و در حق او نه انتفاع تصور دارد، و نه متضرر شدن .

و جمله ((و لا يرضى لعباده الكفر)) دفع توهمى است كه ممكن است از جمله ((فان اللّه غنى عنكم )) به ذهن كسى آيد، و آن توهم اين است كه : وقتى خدا از ما بى نياز است ، نه از كفر ما متضرر مى شود و نه از ايمان ما بهره مند پس ديگر براى چه از ما مى خواهد كه ايمان آورده و شكرش به جاى آوريم ؟ جمله مورد بحث اين توهم را دفع مى كند كه هر چند خدا از شما بى نياز است ، ليكن عنايت الهيه اش اقتضا مى كند كه كفر را براى شما نپسندد؛ چون شما بندگان او هستيد (همچنان كه اقتضا مى كند كه هر يك از آفريده هايش را به كمالى كه براى آن كمال خلق شده برساند).

و مراد از كفرى كه خدا بر بشر نمى پسندد كفران نعمت است كه عبارت است از ترك شكر، چون جمله مقابل اين جمله كه مى فرمايد: ((و ان تشكروا يرضه لكم : و اگر شكر گزاريد شكر را برايتان مى پسندد)) قرينه بر اين معنا است . و از همين جا روشن مى شود كه چرا فرمود: ((خدا براى بندگانش كفر را نمى پسندد)) و نفرمود ((براى شما)) براى اين است كه خواست به علت حكم (راضى نبودن ) اشاره كرده باشد.

و حاصل معناى آيه اين مى شود: شما بنده و مملوك خداى سبحانيد، و غوطه ور در نعمتهاى او، رابطه مملوكيت و مالكيت و عبوديت و مولويت با كفران عبد و ناديده گرفتن نعمتهاى مولايش سازگار نيست . عبد نمى تواند ولايت مولاى خود را فراموش كند و براى خود اوليايى ديگر بگيرد. او نمى تواند به مولاى خود كه غرق در نعمتهاى اوست عصيان ورزد، آن وقت دشمن او را اطاعت كند، با اينكه آن دشمن هم بنده خداست و مهر بندگى او به پيشانى اش خورده و مالك هيچ نفع و ضررى براى خودش نيست ، تا چه رسد براى غير.

((و ان تشكروا يرضه لكم )) - ضمير در ((يرضه )) به شكر برمى گردد كه از كلمه ((تشكروا)) استفاده مى شود، نظير آيه ((اعدلوا هو اقرب للتقوى )) كه ضمير ((هو)) در آن به عدالتى برمى گردد كه از كلمه ((اعدلوا)) استفاده مى شود.

و معنايش اين است كه : اگر به مقتضاى عبوديت و اخلاص دين براى خدا، شكر خدا را بجا آورديد، خداوند همين شكر را براى شما كه بندگان او هستيد مى پسندد. و شكر خدا منطبق با ايمان به خداست ، هم چنان كه در مقابلش كفران خدا منطبق با كفر به وى است .

و از آنچه گذشت روشن گرديد كه كلمه ((عباد)) در جمله ((و لا يرضى لعباده الكفر)) عام است و شامل جميع بندگان خدا مى شود، پس اينكه بعضى از مفسرين گفته اند كه : منظور از اين كلمه اشخاص ‍ خاصى است كه در آيه ((ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين )) سخن از آنان رفته و آنان عبارتند از ((مخلصين )) و يا - بنا بر تفسير زمخشرى - ((معصومين ))؛ صحيح نيست .

چون لازمه اين تفسير آن است كه بگوييم : خدا ايمان را براى مؤ منين و كفر را براى كفار پسنديده ، مگر معصومين كه از ايشان ايمان خواسته و از كفر حفظشان فرموده . اين تفسيرى است كه بسيار ناپسند و سياق جدا آن را رد مى كند، چون اگر معناى آيه اين باشد آن وقت آيه اشعار دارد به اينكه خدا كفر را براى كفار پسنديده در اين صورت برگشت كلام به مانند اين مى شود كه بگوييم : اگر كافر شويد خدا از شما بى نياز است ، و براى انبيائش مثلا كفر را نمى پسندد، چون ايمان را براى آنان پسنديده و اما اگر شما شكر كنيد براى شما هم همين شكر را مى پسندد، و اگر كفران كنيد همين كفران را برايتان مى پسندد.

و اين معنا به طورى كه ملاحظه مى فرماييد بسيار سخيف و بى پايه و ساقط است ، و مخصوصا از نظر وقوعش در سياق آياتى كه بشر را به سوى خدا و شكر او دعوت مى كند.

علاوه بر اين ، انبيا - مثلا - داخل در شكرگزارانند، و خدا شكر و ايمان را برايشان پسنديده ، و كفر را برايشان نپسنديده ، پس ديگر چه معنايى دارد كه دوباره تنها انبيا را نام ببرد و بفرمايد: ((و لا يرضى لعباده الكفر)) با اينكه قبلا يعنى در جمله ((و ان تشكروا يرضه لكم )) خشنودى خود را از انبيا در ضمن همه شكرگزاران اعلام كرده بود.

((و لا تزر وازرة وزر اخرى )) - يعنى هيچ كس كه خود حامل وزر، و بار گناه خويش است ، بار گناه ديگرى را نمى كشد، يعنى به جرم گناهى كه ديگران كرده اند مؤ آخذه نمى گردد، يعنى كسى به جرم گناهان مؤ آخذه مى شود كه مرتكب آن شده باشد.

((ثم الى ربكم مرجعكم فينبئكم بما كنتم تعملون انه عليم بذات الصدور)) - يعنى اينهايى كه درباره شكر و كفران ذكر شد، همه راجع به دنياى كسانى بود كه شكر و يا كفر مى ورزيدند، سپس شما را دوباره زنده مى كند و حقيقت اعمالتان را برايتان روشن ساخته و بر طبق آنچه كه در دلهايتان هست شما را محاسبه مى كند. و در معانى اين چند جمله در سابق مكررا بحث و گفتگو كرديم .

گفتارى در معناى خشم و رضاى خدا

((رضا)) يكى از معانى است كه صاحبان شعور و اراده با آن توصيف مى شوند، و به عبارتى وصف صاحبان شعور و اراده است ، (هيچ وقت نمى گوييم اين سنگ از من راضى است ) و در مقابل اين صفت ، صفت خشم و سخط قرار دارد. و هر دو وصف وجودى هستند (نه چون علم و جهل كه علم وجودى و جهل عدمى است ، و به معناى عدم علم است ).

مطلب ديگر اين كه : رضا و خشنودى همواره به اوصاف و افعال مربوط مى شود، نه به ذوات ، (مثلا مى گوييم من از اوصاف و افعال فلانى راضيم ، و نمى گوييم من از اين گل راضى هستم ). در قرآن كريم مى فرمايد: ((و لو انهم رضوا ما آتاهم اللّه و رسوله )) و نيز فرموده : ((و رضوا بالحيوة الدنيا)).

و اگر گاهى مى بينيم كه به ذوات هم مربوط مى شود، حتما عنايتى در كار هست و بالاخره برگشتش باز به همان معنى مى شود، مانند آيه ((و لن ترضى عنك اليهود و لا النصارى )) كه هر چند عدم رضايت يهود و نصارى را مربوط به شخص رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) كرده ، ولى مى دانيم كه منظور رفتار رسول خداست ، و معنايش اين است كه : يهود و نصارى هرگز از رفتار تو راضى نمى شوند مگر آن كه چنين و چنان كنى ).

و ديگر اينكه : بايد دانست كه رضا عبارت از اراده نيست ، هر چند كه هر عملى كه اراده متعلق بدان شود، بعد از وقوعش رضايت هم دنبالش ‍ هست ، ولى رضايت عين اراده نيست ، براى اينكه اراده - به طورى كه ديگران هم گفته اند - همواره به امرى مربوط مى شود كه هنوز واقع نشده ، و رضا همواره به چيزى تعلق مى گيرد كه واقع شده و يا وقوعش ‍ فرض شده . و راضى بودن انسان از يك عمل ، عبارت از اين است كه آن عمل را با طبع خود سازگار ببيند، و از آن متنفر نباشد، و اين حالت حالتى است قائم به شخص راضى نه به عمل مرضى .

پس رضايت خدا از امرى از امورى ، عبارت از اين است كه فعل خدا با آن امر سازگار باشد، در نتيجه از آنجا كه فعل خدا به طور كلى دو قسم است ، يكى تشريعى و يكى تكوينى ، قهرا رضاى او هم دو قسم مى شود، رضاى تكوينى و رضاى تشريعى . پس هر امر تكوينى يعنى هر چيزى كه خدا اراده اش كرده و ايجادش نموده ، مرضى به رضاى تكوينى خداست ، به اين معنا كه فعل او (ايجادش ) ناشى از مشيتى سازگار با آن موجود بوده .

و هر امر تشريعى يعنى دستورات و تكاليف اعتقادى و عملى ، مانند ايمان آوردن و عمل صالح كردن ، مرضى خداست ، به رضاى تشريعى او. به اين معنا كه آن اعتقاد و آن عمل با تشريع خدا سازگار است .

و اما عقايد و اعمالى كه در مقابل اين عقايد و اعمال قرار دارند، يعنى عقايد و اعمالى كه نه تنها امر بدان نفرموده ، بلكه از آن نهى نموده ، مورد رضاى او نمى تواند باشد، چون با تشريع او سازگار نيست ، مانند كفر و فسوق همچنان كه خودش فرموده : ((ان تكفروا فان اللّه غنى عنكم و لا يرضى لعباده الكفر)) و نيز فرموده : ((فان ترضوا عنهم فان اللّه لا يرضى عن القوم الفاسقين )).

وَ إِذَا مَس الانسنَ ضرُّ دَعَا رَبَّهُ مُنِيباً إِلَيْهِ ...

كلمه ((انابه )) به معناى برگشتن است . و كلمه ((خوله )) ماضى است از باب تفعيل و از ماده ((خول ))، ((تخويل )) - به طورى كه در مجمع البيان گفته - به معناى عطيه اى بزرگ به عنوان بخشش و كرامت است .

انسان بالفطره خداشناس است و در حال اضطرار رو به اوست ولى درحال تنعم و خوشى ، غافل از او

بعد از آنكه در آيه قبلى سخن از كفرانگران نعمت بود و در آن فرمود: خداى سبحان با اينكه بى نياز از مردم است ، مع ذلك اين عمل را براى آنان نمى پسندد، اينك در اين آيه تنبه مى دهد به اينكه انسان طبعا كفران پيشه است ، با اينكه او بالفطره پروردگار خود را مى شناسد و در هنگام بيچارگى و اضطرار كه دستش از همه جا كوتاه مى شود، بى درنگ رو به سوى او مى كند و از او نجات مى طلبد همچنان كه خود او فرموده : ((و كان الانسان كفورا)) و نيز فرموده : ((ان الانسان لظلوم كفار)).

بنابراين ، معناى آيه چنين مى شود كه : وقتى شدت و يا مرض يا قحطى و امثال آن به انسان مى رسد، پروردگار خود را در حالى كه اعتراف به ربوبيتش دارد مى خواند، و به سوى او برمى گردد، و از ماسواى او اعراض مى كند، از او مى خواهد كه گرفتارى اش را برطرف سازد.

و معناى ((ثم اذا خوله نعمة منه نسى ما كان يدعوا اليه من قبل )) اين است كه : چون خداى سبحان گرفتاريش را برطرف كرد و نعمتى از ناحيه خود به او داد، سرگرم و مستغرق در آن نعمت شده ، دوباره آن گرفتارى اش را از ياد مى برد، گرفتاريى كه خدا را به سوى آن مى خواند، يعنى مى خواند تا آن را برطرف كند.

و بنابراين كلمه ((ما)) در جمله ((ما كان يدعوا اليه )) موصوله است ، و منظور از آن همان گرفتاريهاى قبل از نجات است . و ضمير در ((اليه )) به همان ((ما)) برمى گردد. ولى بعضى گفته اند: ((ما)) مصدريه است و ضمير در ((اليه )) به خداى سبحان برمى گردد، و معنايش اين است كه : دعا كردن به سوى پروردگارش را از ياد مى برد، دعايى كه قبل از رفع گرفتارى مى كرد بعضى ديگر گفته اند: كلمه ((ما)) موصوله است و مراد از آن خداى سبحان است . اين كلام از ساير وجوه بعيدتر است .

((و جعل لله اندادا ليضل عن سبيله )) - كلمه ((اندادا)) به معناى امثال است ، و مراد از آن - به طورى كه گفته شده - بتها و رب النوعهاى آنهاست . و لام در جمله ((ليضل عن سبيله )) لام عاقبت است ، و معنايش اين است كه : براى خدا امثالى گرفته كه آنها را به پندار خود شريك در ربوبيت و الوهيت مى دانند تا آنجا كه همين پندار باعث آن مى شود كه مردم از راه خدا گمراه گردند؛ چون مردم داراى اين طبيعتند كه به يكديگر نگاه مى كنند، هر چه آن يكى كرد اين هم كوركورانه تقليد مى كند و همان طور كه با زبان دعوت مى شوند با عمل هم دعوت مى شوند.

و بعيد نيست كه مراد از ((انداد)) مطلق اسبابى باشد كه بشر بر آنها اعتماد نموده ، و آرامش درونى پيدا مى كند و در نتيجه از خدا غافل مى ماند. و يكى از آن اسباب ، بتهاى بت پرستان است ؛ چون آيه شريفه همه انسانها را به اين وصف معرفى مى كند، و همه انسانها بت پرست نيستند، اگر چه مورد آيه كفارند، اما مورد مخصص نمى شود و باعث نمى گردد كه بگوييم منظور از آيه هم همين مورد خاص است .

((قل تمتع بكفرك قليلا انك من اصحاب النار)) - يعنى اى انسان غافل از خدا ! با همين بى خبريت از خدا، سرگرم باش ، سرگرمى اندك و ناپايدارى ، چون تو از اهل آتشى ، بازگشتت به سوى آتش ‍ است .

و اين امر (سرگرم باش ) امر و دستورى است تهديدى و در معناى خبر دادن است . يعنى تو سرانجام به سوى آتش مى روى ، و اين سرگرمى در چند روزى اندك ، آتش را از تو دفع نمى كند.


برابر نبودن انسان متنعم غافل از خدا با مؤ من متهجد، و عدم تساوى عالم به خدا باجاهل به او

أَمَّنْ هُوَ قَنِتٌ ءَانَاءَ الَّيْلِ ساجِداً وَ قَائماً يحْذَرُ الاَخِرَةَ وَ يَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ ...

اين آيه بى مناسبت و بدون اتصال با آيه قبلى نيست كه مى فرمود: ((و لا تزر وازرة وزر اخرى ))، چون فحواى آيه قبل اين است كه : كافر و شاكر برابر نيستند، و با هم متشبه و مختلط نمى گردند، و در آيه مورد بحث آن را توضيح داده مى فرمايد: قانت و عابدى كه از عذاب خدا مى ترسد، و به رحمت پروردگارش اميدوار است ، با كسى كه چنين نيست يكسان نمى باشد.

پس جمله ((امن هو قانت اناء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجو رحمة ربه )) يكى از دو طرف ترديد است و طرف ديگرش ‍ حذف شده ، و تقدير كلام چنين است : ((اءهذا الّذى ذكرنا خير ام من هو قانت ...)).

و كلمه ((قنوت )) - به طورى كه راغب گفته - به معناى ملازم بودن با عبادت است ، البته عبادت با خضوع . و كلمه ((آناء)) جمع ((انى )) است كه به معناى وقت است ، و معناى ((يحذر الاخرة ))، ((يحذر عذاب الاخرة )) است ، همچنان كه خداى تعالى فرموده : ((ان عذاب ربك كان محذورا)) و اين جمله با جمله ((يرجوا رحمة ربه)) مجموعا خوف از عذاب و رجاء رحمت را مى رسانند. و اگر عذاب را مقيد به آخرت كرد، ولى رحمت را مقيد به آن نكرد، بدين جهت است كه رحمت آخرت اى بسا دنيا را هم فرا مى گيرد.

و معناى آيه اين است كه : آيا اين كافر كه گفتيم از اصحاب آتش است ، بهتر است يا كسى كه همواره ملازم با اطاعت و خضوع براى پروردگارش است و در اوقاتى از شب هنگامى كه فرا مى رسد به نماز مى ايستد و در حالى كه يا در سجده است و يا ايستاده ، و از عذاب آخرت مى ترسد و در عين حال اميدوار به رحمت پروردگارش است ؟ يعنى اين دو با هم يكسان نيستند.

((قل هل يستوى الّذين يعلمون و الّذين لا يعلمون )) - در اين آيه شريفه علم داشتن و نداشتن هر دو مطلق آمده ، و نفرموده ، علم به چه چيز، و ليكن مراد از آن بر حسب مورد آيه ، علم به خداست ؛ چون علم به خداست كه آدمى را به كمال مى رساند و نافع به حقيقت معناى كلمه است ، و نيز نداشتنش ضرر مى رساند، و اما علوم ديگر مانند مال هستند، كه تنها در زندگى دنيا بدرد مى خورد و با فناى دنيا فانى مى گردد.

((انما يتذكر اولوا الالباب )) - يعنى از اين تذكر تنها كسانى متذكر مى شوند كه صاحبان عقلند، و اين جمله در مقام تعليل مساوى نبودن دو طايفه است ، مى فرمايد: اينكه گفتيم مساوى نيستند، علتش آن است كه اولى به حقايق امور متذكر مى شود و دومى نمى شود، پس برابر نيستند، بلكه آنها كه علم دارند بر ديگران رجحان دارند.

قُلْ يَعِبَادِ الَّذِينَ ءَامَنُوا اتَّقُوا رَبَّكُمْ لِلَّذِينَ أَحْسنُوا فى هَذِهِ الدُّنْيَا حَسنَةٌ ...

جار و مجرور ((فى هذه الدنيا)) متعلق است به جمله ((احسنوا)) در نتيجه مراد از آن وعدهاى است به كسانى كه نيكوكارند، يعنى همواره ملازم اعمال نيكند. مى فرمايد: اين گونه اشخاص حسنه و پاداشى دارند كه نمى توان وصف آن را بيان كرد.

و در اين آيه حسنه را مطلق آورده و معين نكرده كه مراد از آن پاداشهاى دنيوى و يا اخروى است ، و ظاهر اين اطلاق آن است كه مراد از آن اعم از حسنه آخرت و حسنه دنيا است كه نصيب مؤ منين نيكوكار مى شود، از قبيل طيب نفس ، سلامت روح ، و محفوظ بودن جانها از آنچه دلهاى كفار بدان مبتلا است ، مانند تشويش خاطر، پريشانى قلب ، تنگى سينه ، خضوع ، در برابر اسباب ظاهرى ، و نداشتن كسى كه در همه گرفتاريهاى روزگار به او پناهنده شود و از او يارى بگيرد، و در هنگام پيش آمدن حوادث ناگوار به او تكيه داشته باشد. و همچنين براى مؤ منين نيكوكار در آخرت سعادت جاودان و نعيم مقيم است و بعضى از مفسرين گفته اند: جمله ((فى هذه الدنيا)) متعلق به ((حسنه )) است . ولى اينطور نيست .

((و ارض اللّه واسعة )) - اين جمله تحريك و تشويق ايشان است به مهاجرت كردن از مكه ، به خاطر اين كه توقف در مكه براى مؤ منين به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) دشوار بود، و مشركين هر روز بيشتر از روز قبل سختگيرى مى كردند و ايشان را دچار فتنه و گرفتارى مى نمودند البته آيه شريفه از نظر لفظ عام است و اختصاص به مهاجرت از مكه ندارد. بعضى از مفسرين گفته اند: ((مراد از ارض اللّه بهشت است مى فرمايد: بهشت وسيع است ، و در آن مزاحمتى نيست ، پس در صدد به دست آوردن آن به وسيله اطاعت و عبادت باشد)) و ليكن اين معنا از لفظ آيه بعيد است .

صابران اجر بى حساب در پيش رو دارند

((انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب )) - ((توفيه )) اجر به معناى آن است كه آن را به طور تام و كامل بدهند.

و از سياق برمى آيد انحصارى كه كلمه ((انما)) مفيد آن است ، متوجه جمله ((بغير حساب )) باشد. بنابراين جار و مجرور ((بغير حساب )) متعلق مى شود به كلمه ((يوفى )) و صفتى است براى مصدرى كه ((يوفّى )) بر آن دلالت دارد.

و معنايش اين است كه : صابران اجرشان داده نمى شود، مگر اعطايى بى حساب . پس صابران بر خلاف ساير مردم به حساب اعمالشان رسيدگى نمى شود و اصلا نامه اعمالشان بازنمى گردد، و اجرشان همسنگ اعمالشان نيست .

در آيه شريفه ((صابران )) هم مطلق ذكر شده و مقيد به صبر در اطاعت و يا صبر در ترك معصيت و يا صبر بر مصيبت نشده هر چند كه صبر در برابر مصائب دنيا، بخصوص صبر در مقابل اذيتهاى اهل كفر و فسوق كه به مؤ منين مخلص و با تقوا مى رسد با مورد آيه منطبق است (و ليكن همانطور كه در ساير موارد گفتهايم مورد مخصص ‍ نيست ).

بعضى از مفسرين گفته اند: ((بغير حساب )) حال از ))اجرهم )) است يعنى اجر بى حساب و بسيار ولى وجه سابق قريبتر است به ذهن .

بحث روايتى

رواياتى درباره اخلاص ، الذين يعلمون ، و شاءننزول آيه : امن هو قانت ...، و اجر صابران

در الدر المنثور است كه : ابن مردويه از يزيد رقاشى روايت كرده كه گفت : مردى به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) عرضه داشت : ما اموال خود را به اين و آن مى دهيم تا در غياب ذكر خير ما گويند، آيا در اين گونه انفاقها اجرى هم داريم يا نه ؟ رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود: خداى تعالى هيچ عمل نيكى را نمى پذيرد، مگر از كسى كه آن را خالص براى خدا انجام داده باشد، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: ))الا لله الدين الخالص )).

و نيز در همان كتاب آمده كه ابن جرير از طريق جويبر، از ابن عباس ‍ روايت كرده كه در تفسير جم

  انتشار : ۲۰ آبان ۱۳۹۵               تعداد بازدید : 676

دفتر فنی دانشجو

توجه: چنانچه هرگونه مشكلي در دانلود فايل هاي خريداري شده و يا هر سوال و راهنمایی نیاز داشتيد لطفا جهت ارتباط سریعتر ازطريق شماره تلفن و ايميل اعلام شده ارتباط برقرار نماييد.

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما