زندگي نامه آمپدوكلس
آمپدوكلس در سال ۴۹۲ پيش از ميلاد در خانواده اى مرفه از نجبا متولد شد. وى هم فيلسوف و هم پزشك و هم آزاديخواه و نيز اهل دانش و فلسفه بود. وى شاعرترين فيلسوف هاى شاعر زمانه خويش است و دو اثر شعر او به نام هاى «درباره طبيعت» و ديگرى «پالايش ها» نام دارد. گروهى وى را پايه گذار هنر سخنورى مى دانند. در افسانه ها وى را حتى مردى جادوگر و معجزه گر مى خوانند. آمپدوكلس شانزده سال بيشتر نداشت كه توانست سخنان گرنوفانس را در كنار ستون هاى معبد هراكلس بشنود. در پايان درس از استاد پرسيد آيا راهى براى شناخت مردان خردمند وجود دارد؟ پيرمرد پاسخ داد كه اين كار سختى نيست كافى است خردمند بود. البته مرد جوان نتوانست مقصود فيلسوف هشتادساله را خوب بفهمد اما به همين مناسبت بود كه شوق تحقيق درباره طبيعت در او قوت گرفت. وى پس از يك دوره كوتاه مبارزه سخت و پرتلاش سياسى، تصميم گرفت به الئا برود. شايد اميدوار بود كه بار ديگر گزنوفانس را ببيند اما ناچاراً تنها به ديدار پارمنيدس و زنون رضايت داد و البته اين ديدار براى او ياس آور بود.
آمپدوكلس «از آن باريك بينى ها» به ستوه آمد، به سيسيل بازگشت و در مكتب فيثاغورثى نام نويسى كرد. وى با خلق و خوى آزاده و فاش گويى خود، كسى نبود كه شاگرد حرف شنوى از كار درآيد. متهم شد كه بيرون از مدرسه زياده پرگويى مى كند و چون اين كار با آيين فيثاغورثى مطابقت نداشت او را به سطح شاگردانى كه در ساعات درس حق حرف زدن نداشتند، تنزل دادند. از موضوعاتى كه در مكتب فيثاغورثى مورد بحث قرار مى گرفت، آمپدوكلس علم جادو و مبحث تناسخ را به همه ترجيح مى داد با اين وجود حدس مى زد كه استادان او در آشكار كردن تمام اسرار اين مباحث كمى احتياط مى كنند و همين باعث شد كه تصميم به ترك آنجا بگيرد و به دانشگاه هاى آن زمان كه مدارس شرقى بود برود. زندگى وى بى شك در يكى از آشفته ترين و پرهيجان ترين دوران هاى تاريخ يونان، يعنى كشمكش ها ميان نيروهاى پيشرو دموكراسى و توطئه هاى آريستوكراسى از يك سو، گسترش و شگفتى كشاورزى و بازرگانى قرار داشت.
آمپدوكلس پزشك برجسته اى هم بود، البته تا آنجا كه اين كار در آن روزگار ميسر بود. گفته مى شود او در كالبدشكافى تخصص داشت. در آغاز قرن پنجم، هر فيلسوفى در ضمن به كار پزشكى نيز مى پرداخت و قواعد مذهبى نيز بر طبابت حاكم بود. وى هنگامى كه به وطن خود بازگشت خود را وقف اصلاح اخلاقى مردم كرد. وى دريافت كه وضع اخلاقى خصوصى و عمومى هموطنانش بسيار نزول كرده و بر اين عقيده شد كه بايد يك «برنامه اصلاح» در مورد آنها اجرا كرد. وى مديران ارشد شهر را متهم ساخت كه از خزانه عمومى مى دزدند. وى همچنين به «مجتمع هزار نفرى» يا همان اشراف، حمله برد و حكومت جديدى بر پايه برابرى مدنى پيشنهاد كرد.
آمپدوكلس عادت داشت بسيار باطمانينه و موقر قدم بزند. وقتى در شهر قدم مى زد گروهى نوجوان پيشاپيش او مى رفتند و برده ها و ستايشگران دوره اش مى كردند. لباس ارغوانى رنگ مى پوشيد. وى هم مرد فنون بود و هم غيب گو. روزى بيمارى طاعون در شهر همه گير شد و او حدس زد كه بايد ناشى از آب هاى راكد رودخانه اى باشد كه از وسط شهر مى گذشت. اطراف آنجا را با دقت وارسى كرد و دستور داد آب روهاى انحرافى در آنجا حفر كنند و به اين ترتيب دو جريان آب مجاور را به آن رودخانه هدايت كرد. او تمام اين كارها را از هزينه شخصى انجام داد. پس از اين اقدام اهالى شهر او را همچون خدايى ستايش مى كردند. وى از سوى ارسطو به عنوان «مبتكر فن فصاحت بيان» شناخته شد. وى با دوستان خود مهربان بود ولى در موارد اساسى گذشت نمى كرد. وى چهار عنصر نخستين در طبيعت را «آتش، هوا، خاك و آب» مى دانست. ارسطو مدعى است كه آمپدوكلس چهل وسه تراژدى، چند رساله سياسى، يك داستان تاريخى درباره خشايارشا و پيشگفتارى در گراميداشت آپولون نوشته بود اما روزى به ذهنش رسيد كه هيچ يك از اين آثار در شأن نبوغ او نيست و از خواهرش خواست كه همه آنها را آتش بزند. شك نبايد كرد كه وى در ميان شاعران فيلسوف يكى از بهترين ها بود و گفته مى شود آوازخوان نسبتاً بااستعدادى است.
در ميان معجزات بى شمارى كه به آمپدوكلس نسبت داده شده قضيه زنى است كه از يك بيمارى رنج مى برد و سى روز در بيهوشى به سر مى برد. نبض او ديگر نمى زد و ديگر نفس نمى كشيد و همه او را مرده مى پنداشتند، آنگاه آمپدوكلس دست او را گرفت و زندگى دوباره اى به او بخشيد. از چگونگى مرگ وى نيز روايت هاى زيادى نقل مى شود. بعضى معتقدند او در شصت سالگى خود را خفه كرده، گروهى مدعى اند هنگام تبعيد در پلوپونز به مرگ طبيعى درگذشته است. اما مشهورترين روايت كه بيش از همه با خلق وخوى شخصيت وى هماهنگ تر است اين كه وى بلافاصله پس از زنده كردن آن زن فهميد كه محبوبيتش نزد مردم به اوج خود رسيده و ديگر بايد همچون خدايى از نظرها پنهان شود و با اين فكر، خود را در دهانه قله آتشفشان «اتنا» انداخت.