پیشنهاد بیشرمانه زلیخا به حضرت یوسف
یوسف(علیهالسلام) سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد تا اینکه کاروانی از «مدین» به مصر میرفتند. برای رفع خستگی و استفاده از آب، کنار همان چاهی که یوسف (علیهالسلام) در آن بود آمدند.
یکی از مردان کاروان را فرستادند تا برایشان از چاه آب بیاورد. وی بر سر چاه آمده، دلو را به چاه دراز کرد، هنگام بالا کشیدن دلو، یوسف(علیهالسلام) ریسمان را محکم گرفته و بدان آویزان شد و از چاه بیرون آمد، آن مرد ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد، بسیار خوشحال شد و فریاد برآورد: مژده باد! مژده باد! چه بخت بلندی داشتم، به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم.
شادی کنان او را نزد رفقایش آورد، کاروانیان همه به دور یوسف(علیهالسلام) جمع شدند و از این نظر که سرمایه خوبی به دستشان آمده، در میان کالاهای خود پنهانش کردند تا او را به مصر برده و بفروشند.
کاروانیان وقتی به مصر رسیدند، از ترس اینکه مبادا بستگان این بچه، از راه برسند و او را از آنها بستانند، وی را در مصر به بهایی اندک فروختند، تا از وی خلاصی یابند، کسی که یوسف(علیهالسلام) را خریداری کرد،وزیر پادشاه مصر بود.
وی یوسف(علیهالسلام) را به منزلش آورد و به همسرش زلیخا،سفارش کرد که به نیکی با او رفتار کند و وی را احترام نماید تا از زندگی با او خرسند باشند و برای آنها سودمند واقع شود و یا اورا به فرزندی انتخاب کنند.
عزیز مصر و همسرش زلیخا از نعمت داشتن فرزند محروم بودند و به همین خاطر یوسف (علیهالسلام) را به نیکی تربیت کردند، اما او هنگامی که به سن بلوغ رسید، زلیخا به خاطر زیبایی یوسف(علیهالسلام) به او علاقهمند شد و عاشق دلداده یوسف(علیهالسلام) گشته و احساساتش در مورد وی شعلهور شد. نمیدانست چگونه احساسات و عواطف خویش را به یوسف(علیهالسلام) ابراز کند، تا اینکه عشق و علاقه بر عواطف وی چیره گشته و ضعف طبیعی بر احساساتش حکمفرما شد.
در یکی از روزها یوسف(علیهالسلام) را در خانه خود تنها یافت، فرصت را غنیمت شمرد و خود را چون عروس حجله با طرز خاصی آراست و درهای کاخ را بست و به سراغ یوسف (علیهالسلام) آمد، با حرکات عاشقانه در خلوتگاه، کاخ، زیبایی و زینتهای خود را بر یوسف(علیهالسلام) عرضه کرد، تا با عشوهگری او را بفریبد.
به وی گفت: نزد من بیا، که خود را برایت آماده کردهام.
یوسف گفت: من به خدا پناه میبرم، تا مرا از این گناه حفظ کند، چگونه دست به چنین گناهی بیالایم، در حالی که شوهرت عزیز، بر من حق بزرگی داشته و مرا احترام کرده و در این خانه، به من احسان روا داشته است و کسی که احسان را با مکر و حیله و خیانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد.
ولی چشم زلیخا کور شده، و از آنچه یوسف(علیهالسلام) میگفت، پروایی نداشته و بر این امر پافشاری میکرد، در چنین لحظهای یاد خدا و الهام پروردگار به یوسف(علیهالسلام) توانایی داد او از تمام امور چشم پوشید و از انجام آن گناه خودداری نمود و به سرعت به طرف در کاخ حرکت کرد تا راه فراری بیابد، زلیخا نیز پشت سر او به سرعت به حرکت درآمد تا از بیرون رفتن او جلوگیری کند.
در پشت در، زلیخا پیراهن یوسف(علیهالسلام) را از پشت گرفت تا او را به عقب بکشاند، وی هم کوشش میکرد که در را باز کند و فرار نماید. در این کشمکش، پیراهن یوسف(علیهالسلام) از پشت پاره گشته و وی سرانجام موفق به فرار شد.
در همین حال، همسر زلیخا را مقابل در دیدند، زلیخا برای این که خود را تبرئه کند، پیش دستی کرده و به شوهرش گفت: یوسف(علیهالسلام) قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد. در ادامه گفت:آیا کیفر کسی که قصد خیانت به همسر تو داشته، چیزی جز زندان و عقاب دردناک است؟زلیخا شوهر را تحریک نمود تا یوسف(علیهالسلام) را زندانی سازد.
ولی یوسف(علیهالسلام) این ا تهام را از خود رد کرده و گفت: «این زلیخا بود که میخواست به شوهرش خیانت کند و مرا به سوی گناه و فساد بکشاند، من برای اینکه مرتکب گناهی نشوم و خیانت به سرپرستم نکنم فرار کردم، او به دنبال من آمد، از این رو، ما را با این حال دیدید».
در همان حال که یکدیگر را متهم میساختند، یکی از نزدیکان زلیخا در محل بحث و جدل حاضر گردیده و در آن قضیه داوری کرد و گفت: اگر پیراهن یوسف(علیهالسلام) از جلو پاره شده است، او قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب و پشت سر پاره شده، او این قصد را نداشته.
وقتی شوهر ملاحظه کرد پیراهن یوسف(علیهالسلام) از پشت سر پاره شده، به همسرش زلیخا گفت: این تهمت و افتراء از مکر زنانه شماست، شما زنان در خدعه و فریب زبردست هستید، مکر و نیرنگ شما بزرگ است، تو برای تبرئه خود این غلام بیگناه را متهم کردی.
شوهر زلیخا میخواست بر این کار زشت سرپوش بگذارد. لذا به یوسف(علیهالسلام) گفت: آنچه برایت پیش آمده فراموش نما و آن را مخفی بدار، کسی از این جریان مطلع نشود. و به زلیخا نیز گفت: تو از گناه خود توبه و استغفار کن، زیرا مرتکب خطای بزرگی شدی.
ماجرای عشق و دلباختگی زلیخا به غلام خود، کم کم از حواشی کاخ توسط بستگان به بیرون رسید و در بین شهر پخش شد و این موضوع نقل مجالس شد.